روایتی از دیدار با عالم عالیقدر؛ <a href="/fa/dashboard/ الله بهجت(ره)" class="text info">آیت الله بهجت(ره)</a>

نکته ها از گفته ها؛
در کتاب « این بهشت آن بهشت » نوشته علی ابراهیمی که شامل مجموعه خاطرات کوتاهی از سیره و سبک زندگی مرحوم آیت الله محمدتقی بهجت رحمت الله علیه است به بیان خاطره ای از دیدار با این عالم راستین پرداخته و نوشته شده است: " شنیده بودم آیت اللٰهی هست به نام آقای بهجت که اهل معناست. دوست داشتم ببینمش، جست و جو کردم و خانه اش را یافتم. رفتم پشت در خانه و در زدم.
پیرمردی با لباس خانه و محاسنی کوتاه در را باز کرد. در مورد آقا پرسیدم. گفت: «امری دارید؟» گفتم: «با آقا عرضی دارم.» گفت: «بفرمایید مطلب را!» گفتم: «با خودشان عرضی داشتم.» پیرمرد لبخند زد و گفت: «همین مقدور است!» فکر کردم فایده ندارد؛ اجازه نمی دهد که آقا را ببینم. ناچار خداحافظی کردم و برگشتم.
توی راه با خودم گفتم: «به مسجد می روم و با خودش قراری می گذارم.» غروب در مسجد نشسته بودم و در این فکر بودم که چه هیئتی خواهد داشت؟ مدتی بعد از اذان، روحانی ساده ای وارد مسجد شد و به سمت محراب رفت. گفتم: «این جا هم که نشد.» کمی دلگیر شدم.
پرسیدم: «آقای بهجت نمی آیند؟» همان روحانی ساده را نشان داد و گفت: «ایشان که آمدند.»
همان پیرمردی بود که درب منزل دیدم. شصت سال بود در وادی علوم دینی و معرفتی سیر می کردم؛ فکر می کردم می توانم با یک نگاه، یا یک جمله، سره را از ناسره تشخیص دهم، اما نتوانستم بین حضرت آقا و یک خادم فرق بگذارم.
تمام نماز مغرب و مقداری از نماز عشا را در این افکار غرق بودم که روایتی از سیرۀ پیامبر (ص) به یادم آمد: «در میان اصحاب، چنان بود که هیچ غریبه ای نمی توانست تشخیص دهد کدام رسول الله (ص) است.»
در کتاب « این بهشت آن بهشت » نوشته علی ابراهیمی که شامل مجموعه خاطرات کوتاهی از سیره و سبک زندگی مرحوم آیت الله محمدتقی بهجت رحمت الله علیه است به بیان خاطره ای از دیدار با این عالم راستین پرداخته و نوشته شده است: " شنیده بودم آیت اللٰهی هست به نام آقای بهجت که اهل معناست. دوست داشتم ببینمش، جست و جو کردم و خانه اش را یافتم. رفتم پشت در خانه و در زدم.
پیرمردی با لباس خانه و محاسنی کوتاه در را باز کرد. در مورد آقا پرسیدم. گفت: «امری دارید؟» گفتم: «با آقا عرضی دارم.» گفت: «بفرمایید مطلب را!» گفتم: «با خودشان عرضی داشتم.» پیرمرد لبخند زد و گفت: «همین مقدور است!» فکر کردم فایده ندارد؛ اجازه نمی دهد که آقا را ببینم. ناچار خداحافظی کردم و برگشتم.
توی راه با خودم گفتم: «به مسجد می روم و با خودش قراری می گذارم.» غروب در مسجد نشسته بودم و در این فکر بودم که چه هیئتی خواهد داشت؟ مدتی بعد از اذان، روحانی ساده ای وارد مسجد شد و به سمت محراب رفت. گفتم: «این جا هم که نشد.» کمی دلگیر شدم.
پرسیدم: «آقای بهجت نمی آیند؟» همان روحانی ساده را نشان داد و گفت: «ایشان که آمدند.»
همان پیرمردی بود که درب منزل دیدم. شصت سال بود در وادی علوم دینی و معرفتی سیر می کردم؛ فکر می کردم می توانم با یک نگاه، یا یک جمله، سره را از ناسره تشخیص دهم، اما نتوانستم بین حضرت آقا و یک خادم فرق بگذارم.
تمام نماز مغرب و مقداری از نماز عشا را در این افکار غرق بودم که روایتی از سیرۀ پیامبر (ص) به یادم آمد: «در میان اصحاب، چنان بود که هیچ غریبه ای نمی توانست تشخیص دهد کدام رسول الله (ص) است.»
گفتگو با هوش مصنوعی
💬 سلام! میخوای دربارهی «روایتی از دیدار با عالم عالیقدر؛ آیت الله بهجت(ره)» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.