شوق دیدار نواب +عکس

به گزارش مشرق، صفحه اینستاگرام نوجوان از کانال های وابسته به دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله خامنه ای، خشی از خاطرات رهبر انقلاب برگرفته از کتاب «خون دلی که لعل شد» را در خصوص شهید نواب صفوی منتشر کرد که در ادامه می خوانید.
نواب در سال ۱۳۳۲ به مشهد سفر کرد و در محلی به نام «مهدیه» شبه مدرسه ای با هدف یاد حضرت مهدی منتظر (عج)، که مؤسس آن «حاجی عابدزاده» توجه وافری به برگزاری مراسم جشن نیمه ی شعبان داشت اقامت گزید. نواب به خانه ی هیچ کس نرفت، بلکه این مرکز مهم دینی را انتخاب کرد.
من آن زمان جزو طلاب مدرسه ی سلیمان خان بودم و چهارده سال داشتم. با وجود اشتیاق شدیدم به دیدن نواب، نتوانستم به مهدیه بروم؛ زیرا پدرم اجازه نمی داد.
در یکی از روزها نواب تصمیم گرفت برای بازدید آن عده از طلاب مدرسه سلیمان خان که به دیدنش رفته بودند، از آن مدرسه دیدن کند. من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. نواب در چشم ما نماد قهرمانی و مقاومت اسلامی بود. وقتی خبر کشته شدن رزم آرا به دست خلیل طهماسبی یکی از فدائیان اسلام منتشر شد، و می شنیدیم که آقای کاشانی این اقدام قهرمانانه را به طهماسبی تبریک گفته، احساس عزت و افتخار می کردیم. ما می دانستیم که نواب برای خود یاران و تشکیلاتی دارد که دژخیمان و گردنکشان حکومت را به وحشت انداخته است.
در مدرسه حجره ی بزرگی بود که به آن «مدرس» می گفتند؛ آن را رفت وروب و مرتب کردیم و برای آمدن این میهمان و همراهانش آماده ساختیم و در انتظار ساعت موعود ماندیم.
در ورودی مدرسه باز شد و عده ای میهمان وارد شدند. چشم من در میان آنان در جست وجوی نواب بود، که در ذهن خودم از او تصویر مردی تنومند و بلندقامت داشتم؛ اما به جای چنان مردی که در تخیلم بود، مردی لاغر و کوتاه قد را دیدم که عمامه ای سیاه بر سر داشت و چهره اش بشاش بود و هر که را می دید، با گشاده رویی برخورد می کرد و به او سلام می داد. اگر هم به یک نفر «سید» برمی خورد، می گفت: پسرعمو! سلام علیکم. با خود گفتم: عجب! نواب صفوی که رژیم شاه را گیج و حیران کرده، این است؟!
در واقع، از وقتی چشمم به این مرد افتاد، دیدم با تمام احساسم مجذوب اویم و از ژرفنای قلبم او را دوست می دارم.
در این سفر، گروهی از فدائیان اسلام نواب را همراهی می کردند که بیشترشان جوان بودند و کلاه پوستی های خاصی به سر داشتند و در میانشان سه نفر هم معمم بودند.
مدرس پر از جمعیت شد. نواب آنجا ایستاد و سخنرانی کرد؛ درباره ی اهدافش صحبت کرد و مردم را به شهادت طلبی در راه یاری اسلام و اعتلاء آن ترغیب نمود. سخنانش در روحم موج می زد و احساساتم را شعله ور می ساخت و مرا به سوی چشم اندازهای قدرت و عزت اسلام می کشاند …
بخشی از خاطرات دوران جوانی و مبارزات آقا به نقل از کتاب «خون دلی که لعل شد»
نواب در سال ۱۳۳۲ به مشهد سفر کرد و در محلی به نام «مهدیه» شبه مدرسه ای با هدف یاد حضرت مهدی منتظر (عج)، که مؤسس آن «حاجی عابدزاده» توجه وافری به برگزاری مراسم جشن نیمه ی شعبان داشت اقامت گزید. نواب به خانه ی هیچ کس نرفت، بلکه این مرکز مهم دینی را انتخاب کرد.
من آن زمان جزو طلاب مدرسه ی سلیمان خان بودم و چهارده سال داشتم. با وجود اشتیاق شدیدم به دیدن نواب، نتوانستم به مهدیه بروم؛ زیرا پدرم اجازه نمی داد.
در یکی از روزها نواب تصمیم گرفت برای بازدید آن عده از طلاب مدرسه سلیمان خان که به دیدنش رفته بودند، از آن مدرسه دیدن کند. من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. نواب در چشم ما نماد قهرمانی و مقاومت اسلامی بود. وقتی خبر کشته شدن رزم آرا به دست خلیل طهماسبی یکی از فدائیان اسلام منتشر شد، و می شنیدیم که آقای کاشانی این اقدام قهرمانانه را به طهماسبی تبریک گفته، احساس عزت و افتخار می کردیم. ما می دانستیم که نواب برای خود یاران و تشکیلاتی دارد که دژخیمان و گردنکشان حکومت را به وحشت انداخته است.
در مدرسه حجره ی بزرگی بود که به آن «مدرس» می گفتند؛ آن را رفت وروب و مرتب کردیم و برای آمدن این میهمان و همراهانش آماده ساختیم و در انتظار ساعت موعود ماندیم.
در ورودی مدرسه باز شد و عده ای میهمان وارد شدند. چشم من در میان آنان در جست وجوی نواب بود، که در ذهن خودم از او تصویر مردی تنومند و بلندقامت داشتم؛ اما به جای چنان مردی که در تخیلم بود، مردی لاغر و کوتاه قد را دیدم که عمامه ای سیاه بر سر داشت و چهره اش بشاش بود و هر که را می دید، با گشاده رویی برخورد می کرد و به او سلام می داد. اگر هم به یک نفر «سید» برمی خورد، می گفت: پسرعمو! سلام علیکم. با خود گفتم: عجب! نواب صفوی که رژیم شاه را گیج و حیران کرده، این است؟!
در واقع، از وقتی چشمم به این مرد افتاد، دیدم با تمام احساسم مجذوب اویم و از ژرفنای قلبم او را دوست می دارم.
در این سفر، گروهی از فدائیان اسلام نواب را همراهی می کردند که بیشترشان جوان بودند و کلاه پوستی های خاصی به سر داشتند و در میانشان سه نفر هم معمم بودند.
مدرس پر از جمعیت شد. نواب آنجا ایستاد و سخنرانی کرد؛ درباره ی اهدافش صحبت کرد و مردم را به شهادت طلبی در راه یاری اسلام و اعتلاء آن ترغیب نمود. سخنانش در روحم موج می زد و احساساتم را شعله ور می ساخت و مرا به سوی چشم اندازهای قدرت و عزت اسلام می کشاند …
بخشی از خاطرات دوران جوانی و مبارزات آقا به نقل از کتاب «خون دلی که لعل شد»
گفتگو با هوش مصنوعی
💬 سلام! میخوای دربارهی «شوق دیدار نواب +عکس» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.