اشک معرفت مخاطب بر مصایب مادر سادات به دعوت سیدمهدی شجاعی



به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، نام سید مهدی شجاعی برای مخاطبان ادبیات دینی در ایران شناخته شده است، در میان تمامی آثاری که سید مهدی شجاعی منتشر کرده و هر یک درنوع خود اثری قالب توجه و شاخص به شمار می آیند نام «کشتی پهلوگرفته» بیشتر می درخشد، این پرفروش ترین رمان سید مهدی شجاعی که چاپ پنجاه و نهم خود را در بازار تجربه می کند، مرثیه ای است منثور از زبان و دل صاحبان عزای فاطمی. کتاب از ۱۴ فصل تشکیل یافته و راوی اول شخص در هر کدام از فصول، یکی از وابستگان حضرت فاطمه(س) هستند.

فصل اول حضرت رسول، فصل دوم حضرت خدیجه (س)، فصل سوم خود حضرت زهرا (س)، فصل چهارم حضرت امیرالمؤمنین علی(ع)، فصل پنجم امام حسن(ع)، فصل ششم امام حسین(ع)، فصل هفتم مجددا حضرت زهرا(س)، فصل هشتم حضرت زینب(س)، فصل نهم فضه، فصل دهم حضرت ام کلثوم(س)، فصل یازدهم اسماء، فصل دوازدهم برای بار سوم حضرت فاطمه (س)، فصل سیزدهم مجددا حضرت امیر(ع) و فصل چهارم از زبان آسمان روایت می شود.

شجاعی در داستان ۱۶۰صفحه ای خود به خوبی توانسته روزهای پر فراز و نشیب زندگی حضرت زهرا(س) را از ولادت تا شهادت به تصویر کشد و حتی گاهی خود در مقام یک روضه خوان ظاهر شود و مخاطبش را همگام با شرح وقایع، مهمان مجلس روضه مادر سادات و اشک ریختن بر مصائب او کند.

نصرالله قادری نویسنده و نمایشنامه نویس در معرفی این کتاب می گوید: «سیدمهدی شجاعی در آفرینش «کشتی پهلو گرفته» به مقام تجلی دست یافته و پا در میدانی دشوار می گذارد، شبیه میدان مین که باید از آن سربلند بیرون آید. ما به عنوان مخاطب در خوانش این کتاب اگر حضوری داشته باشیم، می توانیم در لحظه تجلی نویسنده مشارکت کنیم. کشتی پهلو گرفته عظمت بانویی است که گوهر آفرینش است، زیباست و زیبایی را دوست دارد و ما می دانیم که خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد. «کشتی پهلو گرفته» تجلی عشق نویسنده است به خاندان محمد مصطفی(ص) آخرین فرستاده خدا.

«کشتی پهلو گرفته» اوج لذتی است که نویسنده در لحظه تجلی و در آن حالی که به آن رسیده و مقام آفرینش را به دست آورده است، در آقرینش به وجود آورد. ما به عنوان مخاطب در خوانش این اثر اگر دل دهیم در لحظه حضور نویسنده مشارکت خواهیم کرد. «کشتی پهلو گرفته» حکایت تنهایی و غربت مولای عدالت است. حکایت عظمت بانوی سرزمین نور است. حکایت تنهایی ها و ناله های مردی است که عدالت در برابر او شرمگین است.»

در فصل آخر این کتاب که از زبان آسمان روایت می شود، آمده است:

«فرشتگان بال در بال پرواز می کردند و فرود می آمدند، آن چنان که آسمان را به تمامی می پوشاندند.

دو فرشته پیش روی آنها بودند که طلایه دارشان به نظر می آمدند.

آمدند، سلام کردند و مرا در هودج بال های خود به آسمان بردند، ناگهان بوی بهشت به مشامم رسید و بعد باغها و بوستان ها و جویبارها، چشمم را خیره کردند.

حوریه ها صف در صف ایستاده بودند و ورود مرا انتظار می کشیدند.

اول خنده ای بسان واشدن گلی و بعد همه با هم گفتند:

خوش آمدی ای مقصود خلقت بهشت و ای فرزند مخاطب «لولاک لماخلقت الافلاک».

ملائکه باز هم مرا بالاتر بردند. قصرهای بی انتها، حله های بی همانند، زیورهای بی نظیر.

آنچه چشم از حیرت خیره و دهان از تعجب گشاده می ماند.

و بعد نهر آبی سفیدتر از شیر، خوشبوتر از مشک.

و بعد قصری، و چه قصری!

گفتم:

اینجا کجاست؟ این چیست؟ از آن کیست؟

گفتند:

اینجا فردوس اعلی است، برترین مرتبه بهشت. منزل و مسکن پدر تو و پیامبران همراه او و هر که خدا با اوست. و این نهر، کوثر است.

قصر انگار از در سفید بود و پدر بر سریری تکیه زده بود.

مرا که دید، از جا برخاست، در آغوشم گرفت، به سینه اش چسباند و میان دو چشمم را بوسه زد، به من گفت:

اینجا جایگاه تو، شوی تو و فرزندان و دوست داران توست. بیا دخترم که سخت مشتاق توام. من گفتم:

بابا! بابا جان! من مشتاق ترم به تو. من در آتش اشتیاق تو می سوزم.

زنده شدم وقتی که باز اگرچه در خواب پیامبر را، پدر را صدا کردم و صدای او را شنیدم. یادم آمد که این افتخار، تنها از آن من است که می توانم او را بی هیچ کنیه و لقب، بابا صدا کنم. وقتی آن آیه نازل شد که:

لاتجعلوا دعاء الرسول بینکم کدعاء بعضکم بعضا . . ."

من پدر را پیامبر و رسول الله صدا کردم و او دستی از سر مهر بر سرم کشید و گفت:

این آیه برای دیگران است، فاطمه جان! تو مرا همان بابا صدا کن، تو به من بابا بگو! بابا گفتن تو قلب مرا زنده تر می کند و خدا را خشنودتر.

شاید او هم می دانست که چه لطفی دارد برای من، پیامبر با آن عظمت را بابا صدا کردن.

پدر گفت که همین امشب میهمان او خواهم بود.

اکنون علی جان! ای شوی همیشه وفادارم! ای همسر هماره مهربانم! من عازمم. بر من مسلم است که از امشب میهمان پدرم و خدای او خواهم بود.

گریزانم از این دنیای پربلا و سراسر مشتاقم به خانه بقا. تنها دل نگرانی ام برای رفتن، تویی و فرزندانم. شما تنها پیوند میان من و این دنیائید که کار رفتن را سخت می کنید اما دلخوشم به اینکه شما هم آخرتی هستید، مال آنجایید. شما جسمتان در اینجاست. دیدار با شما از آنجا و در آنجا آسان تر است.

علی جان! ولی جدا شدن از تو همین قدر هم سخت است. به همین شکل هم مشکل است. به خدا می سپارم شما را و از او می خواهم که سختی های این دنیا را بر شما آسان کند.

علی جان! من در سال های حیاتم همیشه با تو وفادار بوده ام، از من دروغ، خدعه، خیانت هرگز ندیده ای. لحظه ای پا را از حریم مهر و وفا و عفاف بیرون نگذاشته ام. بر خلاف فرمان و خواست و میل تو حرفی نگفته ام، کاری نکرده ام.

اعتقادم همیشه این بوده است که جهاد زن، رفتار نیکو با همسر است، خوب شوهرداری است. و از این عقیده تخطی نکرده ام.

علی جان! مرگ، ناگزیر است و انسان میرنده ناگزیر از وصیت و سفارش.

علی جان! به وصیت هایم عمل کن، چه آنها را که در رقعه ای مکتوب آورده ام و چه اینها را که اکنون می گویم.

در آنجا باغهای وقفی پیامبر را نوشته ام که به حسن بسپاری و او به حسین و حسین به امامان پس از خویش تا آخر.

و نیز سهمی برای زنان پیامبر و زنان بنی هاشم و به خصوص أمامه دختر خواهرم قائل شده ام و اگر چیزی ماند برای ام کلثوم دخترم.

اینها را نوشته ام اما حرفهای مهم ترم مانده است.

اول اینکه تو پس از من ناگزیری به ازدواج کردن، ازدواج کن و امامه، خواهرزاده ام را بگیر که او به فرزندان ما مهربان تر است.

دوم اینکه مرا در تابوتی به همان شکل که گفته ام حمل کن تا محفوظ تر بمانم.

و سوم، مرا شبانه غسل بده از روی پیراهن بر من شبانه نماز بگزار و مرا شبانه و مخفیانه دفن کن و مدفنم را مخفی بدار! مبادا مردمی که بر من ستم کرده اند، به خصوص آن دو، بر جنازه و نماز و دفنم حاضر شوند و از مکان دفنم آگاهی بیابند.

یاران معدود و محدودمان با تو شرکت بجویند در نمازخواندن و تشییع جنازه و دفن، اما بقیه نه. از زنان، فقط ام سلمه، ام ایمن، فضه و اسماء بنت عمیس و از مردان، فقط سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، عبدالله و حذیفه، همین.

… وای گریه نکن، علی جان! من گریه ام برای توست، تو چرا گریه می کنی. تو مظلوم ترین مظلوم عالمی، گریه بر تو رواتر است. من آنچه کردم برای دفاع از حقوق مغصوب تو بود. من می دانستم که رفتنی ام، پدر مرا مطمئن کرده بود ولی هم می دانستم و می دانم که پس از رفتنم بر تو چه خواهد رفت. و این جگر مرا آتش می زند و مرا به تلاطم وا می داشت.

پس تو گریه نکن، علی جان! عالم باید برای این همه مظلومیت تو گریه کند.

اکنون اول خلاصی من است، ابتدای راحتی من است اما آغاز مصیبت توست.

پس تو گریه نکن و جگر مرا در این گاه رفتن، بیش از این مسوزان!

تو را و کودکانمان را به خدا می سپارم، علی جان! سلام مرا تا قیامت به فرزندان آینده مان برسان!

راستی، علی جان، پسرعمو! تو هم می بینی آنچه را من می بینم؟ این جبرئیل است که به من سلام می کند و تهنیت می گوید.

و علیک السلام!

این میکائیل است که سلام می کند و خیر مقدم می گوید:

و علیک السلام!

اینها فرشتگان خدایند، اینها فرستادگان خداوندند که از سوی خدا به استقبال آمده اند.

چه شکوهی، چه غوغایی، چه عظمتی!

و علیکم السلام!

این اما علی جان، به خدا عزرائیل است که بر من سلام می کند.

و علیک السلام، یا قابض الارواح، بگیر جان مرا ولی با مدارا!

خدای من، مولای من، به سوی تو می آیم، نه به سوی آتش.

سلام بابا، سلام به وعده های راستین تو، سلام به لبخند شیرین تو، سلام به چشمهای روشن تو!

چه شبی است امشب، خدایا! این بنده تو هیچ گاه این قدر بی تاب نبوده است. این دل و دست و پا هیچ گاه این قدر نلرزیده است. این اشک این قدر مدام نباریده است. چه کند علی با این همه تنهایی!

ای خدا، در سوگ پیام آور تو که سخت ترین مصیبت عالم بود، دلم به فاطمه خوش بود، می گفتم: گلی از آن گلستان در این گلخانه یادگار هست. اما اکنون چه بگویم؟ این همه تنهایی را کجا ببرم؟ این همه اندوه را با که قسمت کنم؟

ای خدا، چقدر خوب بود این زن! چقدر محجوب بود! چقدر مهربان بود! چقدر صبور بود!

گاهی احساس می کردم که فاطمه اصلا دل ندارد. وقتی می دیدم به هیچ چیز دل نمی بندد، با هیچ تعلقی زمین گیر نمی شود، هیچ جاذبه ای او را مشغول نمی کند. هیچ زیور و زینت و خوراک و پوشاکی دلخوشی اش نمی شود، هر داشتن و نداشتن تفاوتی در او ایجاد نمی کند، یقین می کردم که او جسم ندارد، متعلق به اینجا نیست. روح محض است، جان خالص است.

گاهی احساس می کردم که فاطمه دلی دارد که هیچ مردی ندارد. استوار چون کوه، باصلابت چون صخره، تزلزل ناپذیر چون ستون های محکم و نامرئی آسمان.

یکه و تنها در مقابل یک حکومت ایستاد و دلش از جا تکان نخورد، من مأمور به سکوت بودم و حرفهای دل مرا هم او می زد.

چند سال مگر از جاهلیت می گذرد؟ جاهلیتی که در آن شتر مقام داشت و زن ارزش نداشت. جاهلیتی که در آن دختر، ننگ بود و اسب، افتخار.

زنی در مقابل قومی با این تفکر و بینش بایستد و یکه و تنها از حقیقت دفاع کند!

این دل اگر از جنس کوه و صخره و فولاد باشد آب می شود، گاهی احساس می کردم که فاطمه دلی از گلبرگ دارد، نرم تر از حریر، شفاف تر از بلور.

و حیرت می کردم که چقدر یک دل می تواند نازک باشد، چقدر یک انسان می تواند مهربان باشد.

غریب بود خدا! غریب بود! من گاهی از دل او راه به عطوفت تو می بردم.

وقتی به خانه می آمدم انگار پا به دریای محبت می گذاشتم، انگار در چشمه صفا شست وشو می کردم. خستگی کجا می توانست خودی نشان دهد.

زندگی دشوار بود و مشکلات بسیار اما انگار من بر دیبای مهر فرود می آمدم، بر پشتی لطف تکیه می زدم و بال و پر عطوفت را بر گونه های خودم احساس می کردم.

فاطمه در این دنیا برای من حقیقت کوثر بود. با وجود او تشنگی، گرسنگی، سختی، جراحت، کسالت و خستگی به راستی معنا نداشت.

اکنون با رفتن او من خستگی های گذشته را هم بر دوش خودم احساس می کنم.

خسته ام خدا! چقدر خسته ام.

چطور من بدن نازنین این عزیز را شست وشو کنم؟! اگر تغسیل فاطمه به اشک چشم مجاز بود آب را بر بدن او حرام می کردم. اگر دفن واجب نبود، خاک را هم بر او حرام می کردم.

حیف است این جسم آسمانی در خاک. حیف است این پیکر ثریایی در ثری. حیف است این وجود عرشی در فرش.

اما چه کنم که این سنت دست وپاگیر زمین است، از تبعات زندگی خاکی است.

پس آب بریز اسماء! کاش آبی بود که آتش این دل سوخته را خاموش می کرد، ای اشک بیا! بیا که اینجاست جای گریستن.

فرشتگان که به قدر من فاطمه را نمی شناسند، به اندازه من با فاطمه دوست نبودند، مثل من دل در گروی عشق فاطمه نداشتند، ضجه می زنند، مویه می کنند، تو سزاوارتری برای گریستن ای علی! که فاطمه، فاطمه تو بوده است.

. . . ای وای این تورم بازو از چیست؟ … این همان حکایت جگرسوز تازیانه و بازوست. خلایق باید سجده کنند به این همه حلم، به این همه صبوری. فاطمه! گفتی بدنت را از روی لباس بشویم؟ برای بعد از رفتنت هم باز ملاحظه این دل خسته را کردی؟ نازنین! چشم اگر کبودی را نبیند، دست که التهاب و تورم را لمس می کند.

عزیز دل! کسی که دل دارد بی یاری چشم و دست هم درد را می فهمد.

ای کسی که پنهان کاری را فقط در دردها و مصیبت هایت بلد بودی، شوی تو کسی نیست که این رازهای سربه مهر تو را نداند و برایشان در نخلستان های تاریک شب، نگریسته باشد.

از ابتدای خلقتم چشم انتظار آمدنت بودم. خدا مرا که می آفرید و زمین و خورشید و ماه و بر و بحر را، اعلام کرد که آفرینش شما، آفرینش همه چیز به طفیلی آفرینش پنج تن است که محور آن پنج تن زهرا است.

یاملائکتی و سکان سماواتی اعلموا انی ماخلقت سماء مبنیة ولا ارضا مدحیة ولا قمرا منیرا ولا شمسا مضیئة ولا فلکا یدور ولا بحرا یجری ولا فلکا یسری الا فی محبة هولاء الخمسة.

اگر به خاطر اینها نبود من دست به کار خلقت نمی شدم، آفرینش را رقم نمی زدم، بر اندام عدم لباس هستی نمی پوشاندم.

اگر به خاطر این پنج تن نبود، آفرینش به تکوینش نمی ارزید.

این پنج تن عبارتند از فاطمه و پدر او، فاطمه و شوی او و فاطمه و پسران او.

نه تنها من آسمان، که خورشید و ماه نیز، که ستارگان و افلاک نیز، که بر و بحر نیز چشم انتظار آمدنت بودند.

همه غرق این سؤال و مات این کنجکاوی بودیم که این فاطمه کیست که این قدر عزیز خداوند است و حتی حساب و کتاب خداوند بسته به شاهین محبت و رضایت اوست.

وقتی آدم از بهشت قرب رانده شد و به زمین فراق هبوط کرد، شما تنها وسیله نجات او شدید و نامهای شما، اسماء حسنای سوگندنامه او. و ما بیش از پیش قدر و منزلت شما را در پیش خداوند دریافتیم و به همان میزان متحیرتر و مبهوت تر شدیم در شکوه و عظمت وجود شما.

وقتی نوح در پس آن وانفسای طوفان و سیل، با استعانت از نام شما بر خشکی فرود آمد، همه یک صدا گفتیم: رازی است به سنگینی خلقت و رمزی به پیچیدگی آفرینش در این نامهای مبارک، اما چه راز و رمزی؟!

این انتظار، قرن به قرن، سال به سال، ماه به ماه، روز به روز و لحظه به لحظه گسترش یافت و در بستر آن، سؤالی غریب شروع به رشد و نمو کرد تا آنجا که این سؤال و انتظار پابه پای هم، دست به کار سوزاندن جان و مچاله کردن دل شدند.

سؤال این بود که:

این فاطمه با این شخصیت، با این عظمت، با این جلال و جبروت، با این قرب و منزلت وقتی پا به عرصه زمین بگذارد، چه خواهد شد؟ چه طوفانی به وقوع خواهد پیوست، چه معجزه ای رخ خواهد داد و خلایق با او چگونه برخورد خواهند کرد؟!

مسأله، مسأله کوچکی نبود، خلایق همیشه بر روی زمین به دنبال خدایی ملموس و محسوس می گشتند، بت را نه به این دلیل می ساختند و می پرستیدند که او را خدا می دانستند، بت را می خواستند به عنوان جلوه ای محسوس از خدا بر روی زمین، بت ها را به عنوان شفعائی در نزد خدا تصور می کردند. آنها را واسطه میان خود و خدا می پنداشتند.

به بت می گفتند آنچه را که از خدا می خواستند، طلب باران، طلب بخشش، طلب وسعت، طلب … می خواستند مجرایی باشد که همه خواسته ها و طلب ها، از آن طریق مطمئن، به سوی خدا صعود کند.

بت ها تجسم کاذب این نیاز بودند و خدا می خواست کسانی را به زمین هدیه کند که تجسم صادق این درخواست باشند. محبوبی ملموس و محسوس باشند، دستگیر مردم باشند برای رفتن به سوی او و خلاصه، چیزی باشند میان مردم و خدا، برتر از مردم، پایین تر از خدا. و تو ای فاطمه و پدر و شوی و فرزندان تو چنین بودید.

ولها جلال لیس فوق جلالها الا جلال الله جل جلاله ولها نوال لیس فوق نوالها الا نوال الله عم نواله.

فاطمه را جلال و جبروت و عظمتی است که برتر از او هیچ جلالی نیست مگر جلال خداوند جل جلاله و هم او را بخشش و عطا و کرمی است که برتر از او هیچ نوال و کرامتی نیست مگر نوال خداوند، عم نواله.

پس ما حق داشتیم چشم انتظار آمدن شما و کنجکاو کیفیت برخورد با شما باشیم.

وقتی پدرت زمین را به تولد خود مزین کرد، من از میان تمام خلایق، نگاهم و چشم توجهم فقط به او شد.

هرگاه آفتاب، جسم لطیفش را می آزرد، ابری را سایبان او می ساختم. هرگاه سرما آزارش می داد، شعله خورشید را زیاد می کردم. اگر شبانه راه می پیمود، دامن مهتاب را پیش رویش می گستردم و فانوس ستاره ها را نزدیکتر می بردم که مبادا سنگی پای رسالتش را بیازارد.

اما … اما من یکی که در خود شکستم وقتی دیدم با او به قدر او رفتار نمی شود، و نه به منزلت او که حتی با شأن یک انسان عادی و معمولی هم با او برخورد نمی شود. انسان معمولی تمسخر نمی گردد، متهم به جنون نمی شود، با او کینه و عداوت و دشمنی نمی ورزند، اما با او کردند.

او را ساحر و مجنون خواندند، با او دشمنی ورزیدند، با او جنگیدند، بر سر او خاکستر کینه ریختند. پیشانی اش را آزردند. دندانش را شکستند، محصور شعب ابی طالبش کردند و …

و من … من آسمان، من بی جان، من سایه بان، من دیده بان، خون دل می خوردم و در خود مچاله می شدم، وقتی که می دیدم با مقصود خلقت، با مخاطب «لولاک لماخلقت الافلاک»، با رمز «انی اعلم مالاتعلمون»، با آدم تمام، با انسان کامل، با عقل کل، این چنین جاهلانه و کافرانه برخورد می شود.

و … بعد از او با تو، دردانه خداوند.

من تصور می کردم وقتی شما بیایید خلایق شما را بر سر دست خواهند گرفت، بر روی چشم خواهند گذاشت، دلهای شان را منزل محبت شما خواهند کرد، به سایه تان سجود خواهند برد، از بوی حضور شما مست خواهند شد، خاک پایتان را توتیای چشم خواهند کرد، کمر خواهند بست به خدمت شما، چشم خواهند دوخت به لب های شما تا فرمان را نیامده بر چشم بگذارند و خواسته را نگفته اجابت کنند.

همه مقیم کوی شما خواهند شد و دنبال وسیله برای تقرب خواهند گشت.

من که دیده بودم یک نفر با خاک پای مادیان جبرئیل، دست در کار خلقت برد، خیال می کردم خلایق از گرد پای شما بال خواهند ساخت، از من خواهند گذشت و به معراج خواهند رفت.

چه سفیه بودند این خلایق، چه نادان بودند این مردم!

چه می خواستند که در محضر شما نمی یافتند؟! چه می جستند که در شما پیدا نمی کردند؟! دنیا می خواستند، شما بودید؛ آخرت می خواستند، شما بودید؛ سعادت می خواستند، شما بودید؛ علم می خواستند، شما بودید؛ معرف می خواستند، شما بودید؛ بهشت می خواستند، شما بودید؛ حتی اگر مال و منال و شهرت و قدرت می خواستند، باز مخزن و گنجینه اش در دست شما بود.

چرا جفا کردند؟! چرا سر برتافتند؟! چرا عصیان کردند؟ به کجا می خواستند بروند؟! چه می شد اگر ابوجهل و ابولهب و ابوبکر هم راه ابوذر را می رفتند؟! من و کل کائنات، موظف شدیم، سلمان را به خاطر ارادتش به شما خدمت کنیم. گرامی بداریم، عزیز بشمریم، چه می شد اگر بقیه هم پا جای پای سلمان می گذاشتند. پا جای پای سلمان نگذاشتند، ولی چرا دشمنی کردند؟ چرا کینه ورزیدند، چرا رذالت کردند؟ من که از ابتدای خلقت، عشقم به این بود که آسمان مدینه بشوم گاهی از شدت خشم به خود می لرزیدم، صدای سایش دندان هایم را و اگر گوش هوشی بود، به یقین می شنید، گاهی تأسف می خوردم، گاهی حسرت می کشیدم، گاهی گریه می کردم، گاهی کبود می شدم، گاهی اشک می ریختم، گاهی ضجه می زدم، گاهی خون می خوردم و گاهی خود را ملامت می کردم، من از کجا می دانستم که باید شاهد این همه مصیبت باشم؟!

من سوختم وقتی در خانه خدا، در خانه قرآن، در خانه نجات، در خانه تو به آتش کشیده شد.

من در خود شکستم وقتی در بر پهلوی تو شکسته شد.

وقتی تو فضه را صدا زدی، انسانیت از جنین هستی سقوط کرد.

خون جلوی چشمان مرا گرفت وقتی گل میخ های در، از سینه تو خونین و شرم آگین درآمد.

من از خشم کبود شدم وقتی تازیانه بر بازوی تو فرود آمد.

من معطل و بی فلسفه ماندم وقتی زمین ملک تو غصب شد.

اشک در چشمان من حلقه زد وقتی سیلی با صورت تو آشنا شد.

من به بن بست رسیدم وقتی اهانت و توهین به خانه تو راه یافت.

و … بند دلم و رشته امیدم پاره شد وقتی آوند حیات تو قطع شد.

دیشب که علی تو را غسل می داد وقتی اشک های جانسوز او را دیدم، وقتی ضجه های حسن و حسین را شنیدم، وقتی مو پریشان کردن و صورت خراشیدن زینب و ام کلثوم را دیدم دیگر تاب نیاوردم، نه من، که کائنات بی تاب شد و چیزی نمانده بود که من فرو بریزم و زمین از هم بپاشد و کائنات سقوط کند.

تنها یک چیز، آفرینش را بر جا نگاه داشت و آن تکیه علی بود بر عمود خیمه خلقت، ستون خانه تو.

علی سرش را گذاشته بود بر دیوار خانه تو و زار زار می گریست.

این اگرچه اوج بی تابی علی بود اما به آفرینش، آرامش بخشید و کائنات را استقرار داد.

چه شبی بود دیشب! سنگینی بار مصیبت دیشب تا آخرین لحظه حیات، بر پشت من سنگینی می کند. همچنان که این قهر بزرگوارانه تو کمر تاریخ را می شکند.

از علی خواستی مظلومانه و متواضعانه که تو را شبانه دفن کند و مقبره ات را از چشم همگان مخفی بدارد.

می خواستی به دشمنانت بگویی دود این آتش ظلمی که شما برافروخته اید نه فقط به چشم شما که به چشم تاریخ می رود و انسانیت، تا روز حشر از مزار دردانه خدا، محروم می ماند. چه سند مظلومیت جاودانه ای! و چه انتقام کریمانه ای!

دل من به راستی خنک شد وقتی که صبح، دشمنان تو با چهل قبر مشابه در بقیع مواجه شدند و نتوانستند بفهمند که مدفن دختر پیامبر کجاست.

من شاهد بودم که در زمان حیاتت آمدند برای دغل کاری و نیرنگ بازی اما تو مجال ندادی و آنها باقی مکر و سیاست را گذاشته بودند برای بعد از وفات و تو آن نقشه را هم نقش بر آب کردی.

اما همیشه خشک و تر با هم می سوزند، مؤمنان و مریدان آینده تو نیز اشک حسرت خواهند ریخت، گم کرده خواهند داشت و در فراق مزار تو خواهند گداخت.

چهل قبر مشابه! چهل قبر همسان! و انسان ها بعضی واله و سرگشته، برخی متعجب و حیران، عده ای مغبون و شکست خورده، گروهی از خشم و غضب، کف به لب آورده و معدودی از خواب پریده و هشیار شده.

عمر گفت:

نشد، این طور نمی شود، نبش قبر خواهیم کرد، همه قبرها را خواهیم شکافت، جنازه دختر پیامبر را پیدا خواهیم کرد، بر او نماز خواهیم خواند و دوباره … خبر به علی رسید. همان علی که تو گاهی از حلم و سکوت و صبوری اش در شگفت و گاهی گلایه مند می شدی، از جا برخاست، همان قبای زرد رزمش را بر تن کرد، همان پیشانی بند جهاد را بر پیشانی بست، شمشیری را که به مصلحت در غلاف فشرده بود، بیرون کشید و به سمت بقیع راه افتاد.

تو به یقین دیدی و بر خود بالیدی اما کاش بر روی زمین بودی و می دیدی که چگونه زمین از صلابت گامهای علی می لرزد.

وقتی به بقیع رسید، بر بالای بلندی ایستاد صورتش از خشم، گداخته و رگهای گردنش متورم شده بود فریاد کشید:

وای اگر دست کسی به این قبرها بخورد، همه تان را از لب تیغ خواهم گذراند.

عمر گفت:

ای ابوالحسن، به خدا که نبش قبر خواهیم کرد و بر جنازه فاطمه نماز خواهیم خواند. علی از بلندای حلم فرود آمد، دست در کمربند عمر برد، او را از جا کند و بر زمین افکند، پا بر سینه اش نهاد و گفت:

یابن السوداء! اگر دیدی از حقم صرف نظر کردم، از مثل تو نترسیدم، ترسیدم که مردم از اصل دین برگردند، مأمور به سکوت بودم، اما در مورد قبر و وصیت فاطمه نه، سکوت نمی کنم، قسم به خدایی که جان علی در دست اوست اگر دستی به سوی قبرها دراز شود، آن دست به بدن باز نخواهد گشت، زمین را از خونتان رنگین می کنم.

عمر به التماس افتاد و ابوبکر گفت:

ای ابوالحسن، تو را به حق خدا و پیامبرش از او دست بردار، ما کاری که تو نپسندی نمی کنیم.

علی، شوی باصلابت تو رهایشان کرد و آنها سرافکنده به لانه های شان برگشتند و کودکانی که در آنجا بودند چیزهایی را فهمیدند که پیش از آن نمی دانستند … راستی این صدا، صدای پای علی است. آرام و متین اما خسته و غمگین. از این پس علی فقط در محمل شب با تو راز و نیاز می کند.

من لب ببندم از سخن گفتن تا علی بال بگشاید بر روی مزار تو.

این تو و این علی و این نگاه همیشه مشتاق من!»

انتهای پیام/
گفتگو با هوش مصنوعی

💬 سلام! می‌خوای درباره‌ی «اشک معرفت مخاطب بر مصایب مادر سادات به دعوت سیدمهدی شجاعی» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.