يك روز در فراغ شبنم داستان ادبیات
يك روز در فراغ شبنم
يك روز فاطمه صبح كه از خواب بيدار شد، شبنم را در كنارش نديد، با دستهايش چشمانش را ماليد، ندیدن شبنم عروسک دوست داشتنیش برایش سخت بود، یعنی شبنم چی شده که توی رختخوابم نیست؟! فاطمه تمام رختخوابش را دست كشيد، اما شبنم را نديد، با نگراني و شتاب در اتاق را باز كرد، و پیش مادرش رفت و به مادرش سلام كرد، مادر فاطمه در پاسخ بعد از سلام گفت سلام دختر سحر خیزم، آفرین دخترم صبحت به خیر باشد. فاطمه گفت:
ممنون صبح شما هم به خیر باشد، مامان شما شبنم را نديديد؟ مادر فاطمه گفت: مگر شبنم در رختخوابت نيست؟! فاطمه گفت: نه مامان. مادر فاطمه گفت: بهتر است بعد دنبالش بگردي. فاطمه براي نماز صبح وضو گرفت و به اتاقش رفت و بعد از خواندن نماز كمي دعا خواند و در حالی که دو تا دستش به طرف آسمان بلند کرد، گفت: خدای مهربونم من ترا بیشتر از عروسکم دوست دارم، چون تو هستی که همه خوبیهای زندگیم را برایم درست کردی، باز هم از شما می خواهم که ما را در اینکه بنده خوب تو باشیم یاری بدهی، از مهربانی هایت یک دنیا سپاسگزارم. فاطمه قرآن کوچک کتابش را باز کرد و چند تا سوره کوچک قرآن را خواند و قرآن را بوس کرد و گذاشت کنار جانماز و جا نماز را جمع كرد و بلند شد تا جانماز و کتاب قرآن را سرجایش بگذارد، بعد فاطمه شروع کرد به نرمش کردن و در حالی که دستهایش را بالا و پائین می برد و به طرف دو طرفش باز و بسته می کرد، آهسته می گفت: یک دو سه چهار، بعد از کمی نرمش، باز هم اتاقش را گشت تا شبنم را پیدا نماید، اما عروسکش شبنم را پیدا نکرد، که صدای مادرش را شنید، که می گفت: فاطمه جان عزیزم بیا صبحانه، فاطمه دم دستشوئی رفت و دستش را شست بعد پای سفره پیش مادرش رفت، فاطمه به مادرش گفت: مامان، من از ندیدن عروسکم شبنم خيلي تعجب مي كنم.آخه چرا شبنم نيست؟
مادرم با متانت خاص خود گفت: فاطمه عزيزم طوري كه نشده، مهم تويي كه صحيح و سالم اينجا نشسته اي، با نام خداي مهربان خوردن غذا را شروع مي كنيم، فاطمه گفت: بسم الله الرحمن الرحیم خدا جونم ممنونم که غذاهای خوشمزه به ما دادی. بعد فاطمه همینطور که غذا می خورد فکر کرد چقدر مادر خونسرد هست، خوب شايد طبيعي باشد، چون مادر نمي داند چقدر شبنم يادگار پدر برايم ارزش دارد، با بي ميلي فاطمه غذايش را آهسته و نيمه تمام خورد و به مادرش گفت: مامان سیرم شده، مامان گفت: زود دست از غذا کشیدی؟ فاطمه گفت: خُب سیرم هست، مادر گفت: خُب دعا بخوان بعد برو، فاطمه گفت: خداي مهربان دوست داشتنیم تو را سپاس كه نعمتهاي فراواني به ما دادي، از تو مي خواهيم ما را در انجام كارهاي خوب ياري نمايي. و هر دوتائی گفتند: الهي آمين، مادر با تبسمی کار خوب دخترش را تأئید نمود و فاطمه با مادردر جمع كردن ظرفها و پاك كردن رو ميزي كمك كرد، فاطمه بعد از مسواك كردن دندانهايش، گفت مامان بروم کتاب بخوانم؟ مادر گفت: اول بیا اینجا دختر گلم مادر را یک بوس بده، فاطمه به طرف مادر رفت و مادر دخترش را در آغوش گرفت و دست نوازش بر سرش کشید و فاطمه مادرش را بوسید. و مادر به فاطمه گفت: حتماً كتاب قصه ات را بخوان و نتيجه اش را در دفترِ يادداشت بنويس، باشه دختر گُلم. فاطمه گفت: چشم مامان، اگر كاري نداري به اتاقم مي روم؟ مادر گفت: نه عزیزم، کاری ندارم میتوانی بروی به اتاقت.
فاطمه درِ اتاق را باز كرد، نبودن شبنم حال فاطمه را سخت گرفته بود، تصميم گرفت، ساعتي را به دنبال شبنم همه جاي اتاق را باز بگردد، همه جاي اتاق،زير رختخواب،زير تختخواب،توي كمد،روي ميز،پشت كمد، ميان اسباب بازيها حتي لا به لاي لباسها را جستجو كرد، باز هم شبنم را پيدا نكرد، روي تختش نشست، مثل كسي كه كشتيش غرق شده دو زانويش را در بغل گرفت و در فكر صحبتهايي كه با شبنم قشنگش داشت، فرو رفت، آن روزی که دلش برای بابا تنگ شده بود، به شبنم گفت: شبنم می دانی بچه ها بزرگ می شوند، می روند آمادگی، می روند مدرسه، سواد یاد می گیرند، شبنم اگر بچه ها خوب درس بخوانند می توانند کتابهای خوب بخوانند، که یکدفعه یادش آمد و به خود گفت: ای مامان گفت: کتاب بخوانم و خلاصه اش را بنویسم توی دفتر یادداشت، بعد شروع کرد کتاب داستانش را خواند، که به این خط از کتاب داستان رسید، ساعت روی دیوار ساعت دوازده و سی دقیقه را نشان مي دهد. رز گفت: از جا بلند شدم به طرف دستشويي رفتم. خودم را در آينه نگاه كردم، دستانم را نگاه كردم، مشتم را پر از آب كردم و به صورتم پاشيدم دوباره خودم را نگاه كردم احساس عجيبي به من دست داد مثل اين كه براي اولين بار خود را در آينه مي ديدم، بزرگ شده ام، احساس بزرگي لبخند را به لبانم نشاند، اما در فكرم صداي خنده مرا تكاني داد: كه مي گفت: رُز عزيز وقتي تو بزرگ شده اي كه بتواني كاري مثبت براي خود و جامعه خود انجام دهي، بزرگي به قد نيست بلكه به صحيح به كار گرفتن عقل و فكر است عاقلانه عمل كردن نشانه بزرگي و بزرگ شدن است. با دستانم آب را مي فشردم، اما آب از دستهايم رها مي شد، احساس كردم نكند عُمرم از دستانم رها شود و از دسش بدهم، بعد فاطمه چند خط یادداشت از کتابِ رُز را نوشت و با پخش صدای اذان رفت تا وضو بگیرد و بعد رفت کنار مادرش جانماز را انداخت و شروع کرد به نماز خواندن و بعد از خواندن نماز و با كمك خواستن از خدا براي موفقيت در كارهايش، از خدا خواست تا همیشه او را راهنمائی نماید و در حالی که جا نمازش را جمع می كرد، به مادرش گفت: مامان من فکر می کنم چون من بزرگ شده ام، عروسکم شبنم دیگر دوست نداره با من بازی کند. مادر فاطمه به فاطمه با تبسّم گفت: واقعا خوب فهمیدی شما دیگر بزرگ شده ای و باید بیشتر با کتاب سروکار داشته باشی تا با عروسک، بیا حالا به مادر کمک بده تا سفره ناهار پهن کنیم فاطمه گفت مامان چه بوی غذای خوشمزه ای میاید و فاطمه کمک داد تا سفره ناهار پهن شود، طبق معمول فاطمه با مادرش با نام خداي مهربان مشغول خوردن ناهار شدند. فاطمه حسابي گرسنه شده بود، چون صبح صبحانه خوب نخورده بود، تو فکرش مي گفت: چه غذاي خوش مزه اي اينگار كه ناهار را از بهشت فرستاده باشند. چشمانش يك يك غذاها را در نظرم مي آورد: نان، آب، سبزي، پلو، خورشت و با عجله قاشق غذا را يكي بعد از ديگري پايين و بالا مي برد، هر ساعتي كه از صبح تا ظهر برای فاطمه گذشت، مثل چند هفته بود كه يكدفعه متوجه شد كه مادرش خيره شده و غذا خوردن فاطمه را نگاه مي كند، تبسّمي كرد، مادر كه از حال فاطمه بي خبر نبود، با تبسّمي خوردنِ ناهار را ادامه داد، فاطمه و مادرش سير كه شدند، طبق معمول دعا خواندند: خداوند مهربان، تو را سپاس كه نعمتهاي فراواني به ما دادي، از تو مي خواهيم ما را در انجام كارهاي خوب ياري نمايي و باز هم به ما از این نعمتهای خوب عطا نمائی. الهي امين. فاطمه و مادرش وسايل سفره را جمع کردند و روي سفره را تميز كردند و فاطمه در شستن ظرفها نيز به مادرش كمك كرد و بعد از انجام كارهاي شخصي، فاطمه براي مادرش به تعريف آن چه كه ميان او و عروسکش شبنم گذشته بود پرداخت وگرم تعريف بود كه متوجه شد، اشك در چشمان مادرش حلقه زده است، فاطمه حرفش را ناتمام گذاشت و گفت: مامان شما گريه مي كنيد مادر، فاطمه را در آغوش گرفت و گفت: فاطمه عزيزم: بين شما با شبنم حرفهائی می گفتی كه پدرت به آن معتقد بود.پدرت براي دفاع از ميهن اسلامي به جبهه رفت و با اين كه به من و تو علاقه زيادي داشت اما اين موجب تزلزل در اعتقادش نشد، پدرت مردي بزرگ بود و با داشتن آرمانهاي بزرگ و علاقه زیاد به زندگیش، بخصوص به دلبستگی که به فرزند دلپذیرش داشت، برای دفاع از اسلام و مملكت اسلامي و دفاع از مرزهای مملکت اسلامی به شهادت رسید. مادر دستهايش را روي شانه هاي فاطمه گذاشت و به چهره اش خيره شد وگفت: دخترم، شما و امثال شما بچّه ها براي آينده خود بايد از حالا برنامه داشته باشيد و سعي كنيد از لحظه هاي عمرتان در جهت رسيدن به آن خوب استفاده كنيد. اشك روي گونه هاي مادر مي غلتيد، در عين حال با تبسّم پر معنايي ادامه داد: فاطمه جان بايد به من قول بدهي كه با پشتكار راه پدرت را ادامه بدهي، فاطمه گفت: چشم مادر جان تلاشم را مي كنم، اما شما هم به من قول بدهید راهنمایم باشید، مادرم گفت: باشه دخترم هر اندازه که بتوانم راهنمايي می کنم اما تلاش و كوشش از تو،گرچه ماشاء الله بزرگ شده اي و بهترين راهنما، برايت كتاب آسماني قرآن و كتابهايي مثل نهج البلاغه و صحيفه سجاديه و كتابهاي بزرگان و دانشمندان هست. بار ديگر مادر فاطمه را در آغوش گرفت، سرش را بر سينه اش گذاشت و گفت: من هم برايت آرزوي موفقيت مي كنم. بعد از کمی استراحت با صدای اذان فاطمه برای نماز بلند شد تا آماده شود که نگاهش به غروب آفتاب افتاد، گفت: به به! چه غروبی! مادر غروب را مي بيني؟ مادر فاطمه گفت: بله دخترم خيلي زيباست.اما از آن زيباتر طلوع آفتاب است و من اميدوار هستم تو طلوع آفتاب زندگي مان باشي .
نشاطي وجود فاطمه را، فرا گرفته بود با وجودي كه يك روز از نبودن شبنم عروسكش مي گذشت اما فاطمه احساس عجيبي داشت مثل اين كه نبودن شبنم فاطمه را متوجه خودش كرده بود. فاطمه با مادرش براي رفتن به مسجد آماده شدند و به مسجد محله رفتند، فاطمه وقتی وارد مسجد شد، آرامش تمام وجودش را احاطه كرد، بر كاشيهاي فيروزه اي مسجد،آيه اَلا بِذِكْرِ الله تَطْمَئنَ الْقُلُوبْ همانا با ياد خدا قلبها آرامش پيدا مي كند نقش بسته بود. صداي دلنشين اذان از گلدسته هاي مسجد پخش مي شد. احساس سبك بالي به فاطمه دست داده بود، مثل اين كه فاطمه بر بالهاي فرشتگان سواري مي خورد. يكدفعه فاطمه با اشاره مادرش به خودش آمد. پيش نماز مسجد اقامه بسته بود و با گفتن الله اكبر همه اقامه بستند، سخن گفتن با خدا براي فاطمه خيلي شيرين شده بود و فاطمه بعد از نماز دعا خواند و از خدا خواست تا خدا همه را ياري دهد تا بتوانند آنطوری که خدا می خواهند باشند. با شعار خدايا خدايا: تا انقلاب مهدي از نهضت خمینی محافظت بفرما مردم از جا برخاستند و عازم رفتن به خانه هايشان شدند. فاطمه احساس مي كرد كه توانايي بيشتري دارد، به خانه که رفت، همراه مادر شام را آماده كرد و بعد از صرف شام و خواندن دعا در جمع كردن ظرفها طبق معمول كمك كرد و بعد از مسواك كردن دندانهايش با شب بخیر گفتن به مادرش، به طرف اتاقش رفت. فاطمه ابتدا نشست و شروع کرد به خواندن داستان شبنم که برای عروسکش شبنم نوشته بود: : شبنم: فاطمه آمدي؟ در انتظارت لحظه شماري مي كردم. من پرده هاي اتاق را كنار كشيدم، در حالي كه به آسمان آبي نگاه مي كردم گفتم: شبنم مي داني كه دوست دارم روي يكي از آن ستاره ها بنشينم و به همه ستاره ها سفر كنم چه خوبه از همه ستاره ها با خبر مي شوم اصلاً حالا اين طور تصور مي كنم كه بر يكي از اين ستاره ها سوار هستم او به فرمان و طاعت من است. شبنم حرف مرا قطع كرد و گفت: فاطمه تو وقتي مي تواني به ستاره ها سفر كني كه گنجينه دانايي خودت را زياد كني، با علم ودانايي مي تواني به همه ستاره ها سفر كني و من به شبنم گفتم: آفرين بر تو كه كليد سفر به ستاره ها را نشانم دادي.آن روز را ياد دارم كه خود را به شكل رباط درآوردم و با تكان دادن دستها و پاهايم گفتم: من رباطي هستم كه مي تواند به همه درياها و خشكيها و فضا تسلط داشته باشد. معادن را استخراج كند، باز شبنم گفت: واي خداي بزرگ چه رباط قشنگي اما فاطمه مي داني كه اين فكر قشنگ زماني قابل تحسين است كه اين حرفها را عملي نمايي. عمل، عمل راستي واژه زيبايي است، اما از زيبايهايي كه فقط ما را در روياهاي دور دست نگه نمي دارد، بلكه ما را در پياده كردن و به نتيجه رساندن فكرهای خوبمان ياري مي دهد، پس بايد، كاري كنم كه فكرم را عمل نمايم، براي اين كار به چه نياز دارم نگاهش به كتابخانه كوچك اتاقش افتاد، و گفت: بله پيدايش كردم بايد مطالعه كنم تا معلوماتم زياد شود. فاطمه ياد داشتهائی نوشت و بعد از تمام كردن صفحه دفتر تاريخ مطالعه كتاب را يادداشت نمود و گفت: راستي خداوند مهربان با چه پيچيدگي موجودات را آفريده است.
صدای مهربان مادر فاطمه او را به خود آورد: فاطمه جان عزیزم هنوز بيداري؟
فاطمه گفت: بله، مامان. مادر گفت: پس چرا تا اين ساعت بیداری؟ فاطمه گفت: فكر كردم كتاب شبنم را مطالعه كنم. مادر گفت: كتابت را مطالعه كردی؟ فاطمه گفت: بله مامان، مادر در حالی که دخترش را بوسید، می گوید: پس بخواب دختر خوبم. فاطمه هم به رختخواب می رود تا بخوابد، مادرشب بخير می گوید و دكمه چراغ خواب را فشار می دهد و چراغ اتاق را خاموش می کند. فاطمه دعايي را زمزمه می کند: خدای مهربان مرا در کارهائی که در جهت رضايتت هست ياری كن. خدایا همیشه محافظمان باش. الهي آمين و چشمانش را روی هم می گذرد و به خواب می رود.
گفتگو با هوش مصنوعی
💬 سلام! میخوای دربارهی «يك روز در فراغ شبنم داستان - ادبیات» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.