خبرگزاری فارس

پدرش مؤذن بود و فاطمه با صدای اذان پدر متولد شد، اذانی که آمیخته شده بود با بوی خاک سرخ و صدای موج های خلیج فارس توی جزیره هرمز.
خبرگزاری فارس هرمزگان: پدر سر از پا نمی شناخت، تا گفتند اسمش را چه می گذاری بدون معطلی گفت: معلومه اولین دختر همیشه فاطمه است و لب هایش را برد نزدیک گوش های کوچک و قرمز فاطمه و اذان و اقامه را توی گوش هایش زمزمه کرد.
کودکی های فاطمه میان رقص برگ های نخلستان نخل ابراهیمی میناب و صدای موج های ساحل هرمز گذشت. تابستان ها را برای خرما چینی توی میناب می گذراندند و برای جمع کردن خرماهای پای نخل با تولک های کوچکشان با موسی و زینب و حسین مسابقه می گذاشتند و چه قدر برایشان شیرین بود لنج سواری از هرمز تا بندر تیاب و بعد هم شتر سواری از بندر تیاب تا نخل ابراهیمی.
پدر عمرش زیاد به دنیا نبود و فاطمه باید پابه پای مادر کارمی کرد و عرق ریخت.
سیزده سال بیشتر نداشت که آقا ابراهیم سر به زیر و محجوب با خانواده اش آمد خواستگاری ، او مرد دریا بود و دلش دریایی و فاطمه شاید به همین خاطر قبولش کرد.
ابراهیم خانه ای ساخته بود با حیاطی بزرگ و خاکی و اتاق هایی که دورتا دور حیاط بود. دو برادرش با همسرانشان آن جا زندگی می کردند، خانه ای درست کنار مسجد جامع هرمز.
مردان جزیره اگر تن به ماهیگیری نمی دادند ، تنها راه دیگری که در پیش رویشان بود کارگری در معدن خاک سرخ بود که کارمندان بزرگش از اهالی هرمز نبودند. خاک سرخ را اهالی هرمز برای نگهداری ماهی هایی که نمک اندودشان می کردند می خواستند و شرکت معدن خاک سرخ، برای صادرات.
فاطمه هر روز صبح ، قبل از طلوع آفتاب، به همراه فضه جاری اش و زینب خواهرش و زنان دیگر، برای آوردن آب، هیزم و نمک، یا برای شستن لباس و حصیر و جمع کردن سبزی صحرایی از خانه بیرون می زد و به دشت ، دامنه ی کوه یا دره می رفت.
با به دنیا آمدن هر فرزند، کار او بیشتر و سخت ترمی شد و ابراهیم که دیگر کم کم همه او را ناخدا ابراهیم صدا می زدند، به دریاهای دورتری می رفت.
حنیفه، محمد، زهرا، فاطمه، علی، غلام و محمود، در فاصله هایی کوتاه، یکی پس از دیگری متولد شدند.
کم کم خانه ای که سه برادر در آن زندگی می کردند، برایشان کوچک می شد. اگر چه خانواده دو برادر دیگر به اندازه ی خانواده ناخدا ابراهیم پرجمعیت نبود.
فاطمه در تاریکی صبح از خواب بیدار می شد. هیزمی را گوشه ی حیاط روشن می کرد و نان می پخت . حیاط خاکی را با جاروی نمدار جارو می کرد و اگر روزگاری بود که چهار پای شیر دهی در خانه نگه می داشتند شیرش را می دوشید. بچه ها که از خواب بیدار می شدند او را در کوچه مشغول جارو کردن قسمتی از کوچه که سهم خودش بود می دیدند. فاطمه به آن ها می گفت: باید کوچه رو جارو کرد تا حضرت خضر که از این جا رد میشه اینجا رو پاک و پاکیزه ببینه.
تلخیص از کتاب کنارهای تشنه نخل های سیراب(سمیرا اصلان پور)
صبح زود با هم از خانه بیرون می رفتیم برای جمع کردن چوب و آوردن آب برای پخت و پز . پیر زنی بود به اسم بی بی کلثوم که هیچ کس را نداشت ، فاطمه ظرف های بی بی کلثوم را می آورد و پر آب می کرد و به خانه اش می برد.
توی مراسم های عزاداری و سینه زنی جلو دسته عزاداری پیدایش می کردیم وقتی مسجد را غبار روبی می کردند اولین نفر فاطمه بود.
یک روز هم که باران تندی می بارید ، یکی از اهالی جزیره فوت شد . برای تشییع او رفتیم که متوجه شدیم سقف غسالخانه چکه می کند . فاطمه چند نفر از زنها را صدا کرد و گفت : خودمون از پس این کار بر می آیم کار سختی نیست و شروع کرد به گل درست کردن .کاه گل که درست شد خودش رفت روی نردبان و گل را به سقف مالید و صاف کرد.
گفتم : بزار مرد ها رو صدا کنم اونها راحت تر می تونن بنایی کنن.
قبول نکرد گفت: خودم بلدم.
سقف را که تعمیر کرد مرده را شستند و بردیم برای تدفین.
احترام زیادی برای آقا ابراهیم قائل بود اگر برنامه های مسجد طولانی می شد و وقت رسیدن آقا ابراهیم به خانه بود فاطمه غیبش می زد . می گفت : من همیشه باید قبل از آقا خونه باشم .
راوی: بلقیس ذاکری (دوست صمیمی فاطمه نیک )
فاطمه را بیکار نمی دیدی، وقتی داشتند مسجد جامع جزیره را می ساختند شب ها کارهای خانه اش را انجام می داد تا روز ها بتواند توی ساخت مسجد سهیم باشد . لگن پر از شن می کرد و می داد دست کارگرها یا ظرف و سطل آب را روی سرش می گذاشت و می برد کنار مسجد .
آن قدر صمیمی بود که هیچ کس توی خانه اش احساس مزاحمت و غریبی نمی کرد . تا کسی توی جزیره مریض می شد به عیادتش می رفت و پرستاری می کرد و آن قدر محبوب و دوست داشتنی بود که همه خاله شیرین صدایش می کردند
راوی: صفیه اوج هرمزی ( دوست فاطمه نیک )
به قول امروزی ها خانه شان شده بود شورای حل اختلاف ،مردم جزیره اگر مشکلی داشتند مثل دعواهای خانوادگی و قومی به خانه شان می آمدند و فاطمه و آقا ابراهیم حل و فصل می کردند . برای مدرسه از مال وجانش مایه می گذاشت .
راوی : معصومه سلامتی ( دوست صمیمی فاطمه نیک )
دایی موسی۱ سال ۴۲ رفت به دیدن امام خمینی (ره) و از همان موقع تب و تاب انقلاب توی جزیره جا ن گرفت. دایی شده بود سر دسته ی مردها و مادر شده بود سر دسته ی زن های انقلابی .
مادر پسرها را می فرستاد که اعلامیه بیاورند و تکثیر کنند و بین اهالی پخش کنند . یک شب هم با دایی موسی رفتند و خانة جری پولاک نماینده فرح توی جزیره هرمز را آتش زدند .
راوی : صفیه گلزاری ( دختر فاطمه نیک )
قبل از انقلاب خانه شان پاتوق انقلابی ها بود سال ۵۶ که دایی موسی تبعید شده بود عمو محمد و عمو علی، کار هایش را ادامه می دادند و جلساتشان پا برجا بود و اعلامیه ها و نوار سخنرانی امام را توزیع می کردند.آنها را ساواک توی خانه مادر بزرگ دستگیر کرده بود.
مادر بزرگ با اصرار خواسته بود که پسرانش را نبرند ولی آنها توجهی نکرده بودند . مادر بزرگ هم رفته بود و در خانه تک تک همسایه ها را زده بود و فردایش همه جمع شده بودند توی خیابان و شعار داده بودند و ساواکی ها مجبور شده بودند عمو محمد و عمو علی را آزاد کنند.
راوی : محدثه گلزاری ( نوه فاطمه نیک )
بچه هایش جوان بودند و او با آن ها همکلام و همنشین می شد و در فعالیت ها کمکشان می کرد . محمد پسرش به بهانه ی خرید وسایل خانه و در و پنجره به یزد می رفت و اعلامیه های امام را می آورد. خاله شیرین هم کمک می کرد کسی بویی نبرد، پسر هایش در یزد با آیت الله صدوقی همکاری داشتند.
بچه ها اخلاق خوب خاله شیرین را به ارث برده بودند . توی خانه که بودند ، حرف می زدند و همه را سرگرم می کردند. غلام خیلی شوخی می کرد و همه را می خنداند. علی هم با سخنرانی های مذهبی بقیه را آگاه می کرد از مادرشان یاد گرفته بودند که به دیگران کمک کنند.
راوی: کلثوم هرمزی (دوست فاطمه نیک )
مادر خیلی به لقمه حلال اهمیت می داد . می گفت : لقمه که حلال باشه بچه خود به خود تو راه خیر قدم بر می داره.
کوچک که بودیم کشتی هایی به جزیره می آمدند که گندم می آورند . مردم می رفتند و از این گندم ها رایگان می گرفتند . اما مادر هرگز نمی رفت . به پسر ها هم اجازه نمی داد . می گفت : لقمه باید از عرق جبین خودمون باشه عرق کارگری.
چون امام فرموده بودند همه باید با سواد بشوند توی کلاس های نهضت سواد آموزی شرکت می کرد .
راوی : فاطمه گلزاری ( دختر فاطمه نیک )
انقلاب پیروز شده بود، وقتی به دور و برمان نگاه می کردیم همه ی خواهر برادر ها ازدواج کرده بودیم و سرو سامان گرفته بودیم اما مادر همچنان هوایمان را داشت پدر که از صید بر می گشت مادر ماهی ها را تقسیم می کرد بین همه بچه ها و یکی یکی می آورد در خانه مان. من بچه کوچک داشتم و نمی توانستم آن طور که باید به کارهای خانه برسم مادر تا به خانه ی من می رسید با تمام خستگی آستین هایش را بالا می زد و شروع می کرد به انجام دادن کارهای من. می گفت: تو به بچه برس.
راوی: صفیه گلزاری (دختر فاطمه نیک)
خانواده ما علاقه زیادی به اسم فاطمه و بی بی فاطمه زهرا (س) داشته و دارند نام مادر بزرگ من فاطمه بود، نام مادرم را هم فاطمه گذاشته بودند و مادرم هم اسم دخترش را فاطمه گذاشت و علی هم اسم دخترش را فاطمه، مادر می گفت: اسم هایی به این عزیزی هرچه بیشتر باشه بهتره. حالا توی هرمز هر خانه ای را که نگاه می کنی فاطمه و زهرا و محمد و علی دارند.
محمد و علی با دایی موسی پاسدار شدند. وقتی کومله و دموکرات توی کردستان آشوب به پا کردند علی داوطلبانه به منطقه رفت و مادر بهترین دوست و مشوق علی بود.
پاییز سال ۶۰ بود که محمد و علی به جبهه رفتند . عملیات طریق القدس بود خیلی ها شهید و زخمی شدند اما محمد و علی سالم برگشتند، انگار مادر خوشحال نبود، به آنها می گفت: معلوم نیست چه کار کردین که شهید نشدین.
محمد و علی دوباره برگشتند این بار عملیات فتح المبین بود . عید سال ۶۱ عروسی دختر دایی مان بود همه لباس نو پوشیده بودیم که برویم میناب عروسی اما هرچه اصرار کردیم مادر نمی آمد. انگار کسل و کلافه بود و رنگش پریده بود می گفت: شما برید روحیه تون عوض بشه من نمیام.
هرچه گفتیم: شما باید باشی، عمه عروسی از ما اصرار و از مادر انکار بلاخره ما را راهی کرد و خودش ماند خانه.
دو روز بعد به من خبر دادند که دو برادرت شهید شده اند، انگار مادر می دانست، مثل کوه استوار ایستاده بود، روز سیزده به در علی بیست و پنج ساله و محمد سی ساله را تشییع کردیم.
مادر همه را تسلی می داد و می گفت: ان الله مع الصابرین
بعد از محمد و علی، دایی موسی و پسر خاله زینب محمد شفیع رفتند جزیره مجنون برای شرکت توی عملیات خیبر.
وقتی خبر شهادت این دو را آوردند همه مانده بودیم چه طور به مادر بگوییم، برادرت قوت قلبت، شهید شده است.
اما باز هم خودش زود تر از ما فهمید و برای دلداری زن و بچه ی دایی رفت. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که سلیمان برادر محمد شفیع و غلام عزم رفتن کردند اما زود برگشتند سلیمان به شدت مجروح شده بود مادر یک لحظه چشم از سلیمان بر نمی داشت. مدام از او پرستاری می کرد.
غلام باز هم عزم سفر کردو مه دوستان و فامیل گفتند: نرو، خانواده ات کم داغ ندیدند.
اما هیچ چیز مانع رفتن غلام نشد. آن قدر شور وشوق داشت که می گفتم: غلام انگار داری میری بهترین جای دنیا.
عملیات ولفجر ۸ بود قبلش خبر آوردند که سید عبدالحسین عمرانی شهید شده است. او از دوستان صمیمی ما بود و مادر اورا مثل پسر های خودش دوست داشت.
رفتم سراغ مادر و گفتم : امروز تشیع جنازه عبدالحسین بیا بریم میناب.
اما در کمال تعجب مادر گفت: نمی تونم بیام شما برین.
این برخوردش مرا یاد عروسی دختر دایی ام انداخت که نیامد. یک لحظه دلم هوری ریخت اما خودم را دلداری دادم گفتم هنوز چند روزی نیست که غلام رفته.
میناب بودم که زنگ زدند برگرد جزیره ، فهمیدم حتما خبری شده که مادر آن طور بال بال می زد و قرار نداشت. برگشتم هرمز و بعد بلا فاصله گفتند بروم بندر برای شناسایی پیکر غلام.
رفتم، خود غلام بود، یک ترکش خورده بود توی سرش.
به خانه که رسیدم مادر نبود گفتند رفته خانه همسایه . چند نفر از بنیاد شهید آمده بودند. کسی را فرستادم دنبال مادر گفتم : بگویید محمود برگشته مهمون داریم زود بیا.
وقتی رسید من جلوی در ایستاده بودم که با آمادگی ببرمش داخل خانه . جلوی در احوال پرسی کردیم .
گفت: مهمون کیه ؟
گفتم: از بندر اومدن.
نگاه تندی به من انداخت و گفت: نمی خواد چیزی رو از من مخفی کنی غلام شهید شده.
خشکم زد انگار از قبل همه چیز را می دانست. روز تشییع هم گلاب پاش دستش بود و گلاب می پاشید، با این کارش اشک همه را در آورد.
بعد از عملیات کربلای ۵ هم خبر شهادت حر پسر دایی موسی و عبدالحسین درویشی پسر دایی دیگرم را آوردند و باز مادرم زینب وار صبر کرد حتی زمانی که خبر شهادت داماد خانواده شوهر خواهرم عبدالعلی را آوردند ، او شده بود سنگ صبور خواهرم حنیفه.
سه نفر از برادرم هایم شهید شده بودند و بقیه خانواده نمی گذاشتند من بروم جبهه اما مادر اصرار داشت که من حتما بروم . تا اینکه آیت الله جنتی برای سرکشی از خانواده شهدا آمد به جزیره و مادر را راضی کرد. آیت الله جنتی می گفت : من نماینده امام هستم و می گویم شما دینتان را ادا کرده اید و پسر آخرتان نباید برود جبهه.
راوی : محمود گلزاری (پسر کوچک فاطمه نیک)
بچه که بودیم حتی وقتی که بزرگ شدیم پاتوقمان خانه خاله شیرین بود تقریبا با پسر هایش هم سن وسال بودیم.
توی یکی از عملیات ها حسابی مجروح شدم. دوتا پایم قطع شد و چشمم به شدت آسیب دید، خاله مدام غصه ی مرا می خورد ، آن وقت ها محمد و علی شهید شده بودند و من و غلام بیشتر با هم بودیم . چون وضعیتم وخیم بود مرا فرستادند آلمان، غلام که شهید شده بود آلمان بودم اما خاله نگذاشته بود کسی به من چیزی بگوید یا خبری بدهد.
وقتی برگشتم جزیره ، خودش آرام آرام گفت که غلام شهید شده و دلداری ام می داد.
هرروزصبح قبل از این که بیدار بشوم بالای سرم بود و در طول روز چند بار برای سرزدن به من به خانه ما می آمد.
یک ماهی می شد که از آلمان آمده بودم ، تلفنی خبر دادند که اسمت برای حج در آمده.
گویا کاروانی بود، خاله شیرین وشوهرش آقا ابراهیم ، مادرم و زن دایی موسی هم اسمشان بود.
خاله از وقتی فهمید اسمش در آمده شور و شوق خاصی داشت . می رفت و می آمد و کارها را هماهنگ می کرد . وسایل می خرید و کارهای سفر را سامان می داد . تا روز اعزام قرار نداشت . خلاصه با بدرقه به یاد ماندنی مردم جزیره رفتیم.
با اینکه دو نفر از بنیاد شهید برای همراهی جانبازها می فرستادند ، خاله یک لحظه از من غافل نمی شد ویلچرم را می گرفت و خودش هل می داد . همه جا همراهم بود حتی وقتی برای طواف می رفتیم چشمش به من بود . دلشوره داشت مدام به آن دو نفری که همراه من بودند سفارش می کرد .
روزی که خاله منتظرش بود فرا رسید. خاله پشت ویلچر مرا گرفته بود و شعار می دادیم و از بین جمعیت راه باز می کردیم .
«الموت الاسرائیل ، الموت الامریکا ، یاایها المسلمون اتحدوا اتحدو ا » ….
تا به خودمان آمدیم داشتند از کوچه پس کوچه ها به طرفمان سنگ و شیشه پرت می کردند ، نگاه که می کردیم پلیس سعودی ردیف به ردیف بالای ساختمان ها ایستاده بودند .
چنان وحشت زده بودند که هر وسیله ای را به طرف ما پرت می کردند و به قصد کشت می زدند . آخر هم با گلوله و باتوم برقی به جانمان افتادند .
یک آن خاله از من دور افتاد داشت پیش چشمانم غروب یازدهم محرم تکرار می شد . پلیس عربستان هجوم آورد وسط جمعیت. یکی شان دوید طرف من، خاله را دیدم که خودش را انداخت وسط جمعیت و خواست مانع حمله او به من بشود. جمعیت در هم آشفته شد . دیگر خاله را ندیدم . هرکس به طرفی می دوید. در ازدحام جمعیت خاله از پیش چشمانم گم شد. در آن بین یکی مرا نجات داد بلندم کرد و از مهلکه دور شدیم.
غروب بود که رسیدیم هتل ، خاله برنگشته بود حاج ابراهیم چشمش به در بود .مرا رساندند بیمارستان. به بعثه امام هم سر زده بودند اما خبری از خاله نبود که نبود.
خیلی ها از عزیزانشان بی خبر بودند و با نگرانی به بیمارستان ها و هتل های اطراف سر می زدند.
به هر جا ذهنمان می رسید سر زدیم، همه بی قرار بودیم چاره ای نبود باید برمی گشتیم. دیگر برایمان مسجل شده بود که خاله شهید شده اما خبری از جنازه اش نبود.
راوی: حاج سلیمان مدنی ( خواهر زاده شهید فاطمه نیک )
همه از مکه برگشته بودند، پدر ، سلیمان، خاله زینب، زن دایی موسی اما مادر نبود، باورمان نمی شد که بدون مادر برگشته اند. غم عجیبی نشسته بود توی دل همه ی فامیل. بعد از هفتاد و پنج روز گفتند که جسدهایی توی بیمارستان جده هست که هنوز شناسایی نشده اند من با حدود پنجاه و نه نفر دیگر به جده رفتیم وبلاخره، جسد خون آلود مادر را در سرد خانه بیمارستانی جده شناسایی کردم آن هم از روی بخیه های روی گلویش . آن قدر کبود شده بود که اول شک کردم اما بعد مطمئن شدم.
جسد مادر را آوردیم جزیره و بین سه پسرش دفن کردیم.
راوی : محمود گلزاری ( پسر شهید فاطمه نیک)
بخشی از خاطرات شهیده فاطمه نیک از محمود گلزاری فرزندش
قبل از پیروزی انقلاب بود من سن و سال کمی داشتم یک نفر به اسم جری پولاک که می گفتند نماینده فرح زن شاه است را فرستاده بودند جزیره او یک خارجی غیر مسلمان بود که حتی مردم نمی توانستند اسمش را درست تلفظ کنند ،آن وقتها مردم جزیره حتی آب شرب بهداشتی هم نداشتند،اما جری پولاک برای خودش بهترین خانه را در جزیره ساخت، خودش گفته بود که او و زنش در فرانسه با زن شاه (فرح) هم کلاس بوده اند و بعد از اینکه فرح با شاه ایران ازدواج می کند آنها را به ایران دعوت می کند. مردم جزیره نتوانستند تحمل کنند و یک شب به رهبری دایی (شهید موسی درویشی)و مادرم وارد خانه جری پولاک شدند و خانه اش را آتش زدند و او را بیرون کردند.
جنگ که شروع شد دایی موسی فرمانده سپاه جزیره هرمز بود همان اوایل جنگ برادرانم علی که بیست و پنج ساله بود و محمد سی ساله در یک عملیات شهید شدند و مادر آنها را در یک روز تشییع کرد بعد از آنها دایی موسی همراه با پسر خاله ام محمد شفیع در عملیات خیبر شهید شدند.
پشت مردم جزیره از داغ شهادت دایی خم شد اما مادر خم به ابرو نیاورد، برادرم غلام که پاسدار بود و مادر علاقه ی زیادی به او داشت در عملیات والفجر ۸ شهید شد شوهر خواهرم عبدالعلی هم همان روزها به شهادت رسید و انگار مادر بعد از شهادت هر کدامشان محکم تر می شد و بقیه را دلداری می داد، شده بود سنگ صبور همه. سال ۶۵ پسر دایی موسی،( حر) که ۱۸ سالش بیشتر نبود توی عملیات کربلای ۴ شهید و مفقود شد که بعد از یازده سال پیکرش پیدا شد.
ما چهار برادر بودیم. با هم قرار گذاشته بودیم که دو نفر دو نفر برویم جبهه تا پدر و مادرمان تنها نمانند، من و برادرم غلام به عنوان بسیجی اعزام شدیم برای عملیات طریق القدس، توی همان عملیات اولین نفر از جزیره هرمز شهید شد(شهید موسی آزموده)توی جزیره رسم بود هر وقت کسی می خواست برود جبهه همه توی حیاط مسجد جمع می شدند برای بدرقه و چاووشی می خواندند و موقع برگشت هم رزمنده ها اول می آمدند مسجد و خانواده هایشان می آمدند استقبال، ما که برگشتیم همه ی مردم جزیره آمده بودند استقبال و خبر شهادت موسی آزموده همه جا پیچیده بود.
مادر وقتی من و غلام را دید تعجب کرد انگار توقع نداشت ما را ببیند. گفتیم مادر چرا تعجب کردی ؟گفت: نمی دانم چه گناهی کرده ام یا شما چه کار کرده اید، موسی همین یک پسر بود و شهید شد و من که چهار تا پسر دارم هیچ کدامشان شهید نشده اند، دو ماه بعد علی و محمد هر دو نفرشان رفتند و توی یک عملیات شهید شدند. بعد هم غلام رفت و بعد از یک هفته به من خبر دادند که شهید شده یکی از دوستان من عبدالحسین عمرانی که مادر او را مثل پسر خودش دوست داشت هم همان روزها شهید شد پیکرش را آورده بودند میناب، هر چه به مادر اصرار کردم که برویم مراسم تشییع جنازه عبدالحسین گفت نمی آیم تعجب کردم گفت منتظرم، بعد معلوم شد که قرار است پیکر غلام را بیاورند، من رفتم بندر عباس برای شناسایی جسد غلام، خودش بود باید بر می گشتم جزیره مانده بودم بعد از شهادت محمد و علی خبر شهادت غلام را چه طور به مادر بگویم، وقتی رسیدم خانه ایستاده بود توی چارچوب در، گفتم خبر آورده اند غلام زخمی شده لبخند زد گفت خبر دارم که غلام زخمی نشده شهید شده.
سال ۶۶ خبر دادند که قرار است یک کاروان ویژه خانواده های شهدا و جانبازان به حج مشرف بشوند، اسم پدر و مادرم را نوشتم سلیمان پسر خاله ام که جانباز ۷۵ درصد هست هم با آنها بود. بعد از اعمال حج، حجاج فریاد برائت از مشرکین سر می دهند و پلیس صعودی به تظاهرات کنندگان حمله می کند و تعداد زیادی زخمی و شهید می شوند، پدرم مادر را در مسیر راهپیمایی گم می کند فردای آن روز اسامی زخمی ها و شهدا از رسانه ها اعلام شد پدر جنازه زخمی و خون آلود مادر را نشناخته بود، حجاج که برگشتند من رفتم تهران دنبال پدر.
بعد از ۷۵ روز به من خبر دادند که باید با هیاتی که می روند برای شناسایی اجساد شهدا بروم جده، رفتیم بیمارستانی که اجساد آنجا بود اول عکس ها را نشان دادند اما از روی عکس ها نمی شد تشخیص داد. رفتیم سراغ اجساد، ورم ها خوابیده بود خون ها خشک شده بود جنازه مادر را پیدا کردم از روی رد بخیه که زیر گلویش بود چند سال پیش از آن تیروئیدش را عمل کرده بودیم .
بخشی از خاطرات شهیده فاطمه نیک از زبان امام جمعه سابق جزیره هرمز:
سال ۱۳۶۱ از طرف دفتر امام به عنوان امام جمعه جزیره هرمز منصوب شدم ،آن وقتها شهید موسی درویشی برادر خانم فاطمه نیک فرمانده سپاه هرمز بود. محمد و علی گلزاری شهید شده بودند من به رسم ادب به دیدار خانواده شان می رفتم خبر شهادت فرزند سومش را که آوردند توی جزیره عروسی بود صاحبان مجلس می خواستند عروسی را عقب بیندازند اما خانم اجازه نداد و گفت عروسی باید جای خودش باشد، جنازه شهید درویشی (برادرش )را که آوردند خیلی آسیب دیده بود و همه از علاقه این خواهر و برادر با خبر بودند این خانم حتی مرا هم دلداری می دادند.
سال ۶۵ با مسوولین حج و زیارت صحبت کردم که چنیین خانواده ایی در جزیره هست که چندین شهید و جانباز دارند. در سال ۶۶ با اعزام آنها به حج با کاروان مخصوص خانواده ی شهدا موافقت شد. ایشان با همسر و خواهر زاده اش حاج سلیمان مدنی که جانباز هستند بود.
من که اصلا اشکهایش را ندیده بودم برای اولین بار کنار بقیع اشکهایش را دیدم.
قبل از محرم شدن آمد سراغ من و گفت وصیتی دارم گفتم بفرمایید،گفت:هر زمانی که من مردم لیاقت ندارم که در گلزار شهدای جزیره دفن بشوم مرا دم در ورودی گلزار شهدا دفن کنید که هر وقت مردم خواستند برای زیارت قبور شهدا بروند از روی قبر من رد بشوند.
رفتیم مکه بعد از انجام اعمال حج راهپیمایی برائت از مشرکین شروع شد خانواده های شهدا در صف اول بودند درگیری که شروع شد از زمین و آسمان سنگ می بارید همه ی لباسها خونی شده بود تعداد زیادی زخمی شده بودند اوضاع که آرامتر شد دنبال افراد کاروان خودمان می گشتیم چند نفر از خانم ها را پیدا کردیم چادرشان از سرشان افتاده بود و زیر دست و پا مانده بود عبایم را در آوردم و دادم به یکی از آنها تا بیندازد سرش ،شب که شد اوضاع نا بسامانی داشتیم و نتوانسته بودیم همه ی افراد کاروان را پیدا کنیم صبح بود که متوجه شدیم خانم فاطمه نیک به هتل نیامده است وبعد از کلی دوندگی متوجه شدیم که به شهادت رسیده است.
با همسرشان حاج ابراهیم به جزیره برگشتیم و بعد از هفتادوپنج روز از پسرش محمود خواستند به جده برود برای شناسایی جسد. جنازه را به ایران منتقل کردند، مردم جزیره باورشان نمی شد ام شهدای جزیره خودش هم شهید شده باشد. جنازه را که آوردند کنار قبر برادرش شهید موسی درویشی دفن کردند.
حاج احمد آقا خمینی و آیت الله جنتی آمده بودند جزیره، برای دیدن خانواده شهدای گلزاری، از پسران خانواده گلزاری فقط محمود مانده بود و مادرش اصرار داشت که این یک پسرش هم برود جبهه و گوشش به حرف هیچکس بدهکار نبود تا بلاخره آیت الله جنتی آمد و گفت: شما حرف امام را قبول دارید؟ گفت: بله، ایشان گفتند: من نماینده امام هستم و حرف من حرف امام است و آقا محمود شما نباید برود جبهه
خاطرات شهیده فاطمه نیک از زبان سلیمان مدنی جانباز ۷۵ درصد؛ خواهرزاده شهید:
خاله قبل از انقلاب دخترهای جوان جزیره را جمع می کرد و درباره انقلان و امام خمینی با آنها صحبت می کرد حتی به تک تک خانه های جزیره سر می زد و با زن های جزیره حرف می زد وقتی داشتند مسجد جزیره را می ساختند باید مصالح را با لندیگرافت می آوردند آجرها سفالی و خیلی زیاد بود و حملشان سخت بود. خاله دخترهای مدرسه ی جزیره را جمع می کردو آجرها را دانه دانه می ریختند توی چادر خود و توی کامیون می گذاشتند این کار هر روز تکرار می شد تا ساخت مسجد جزیره تمام شد.
من همان اوایل جنگ دو پایم را از دست دادم و چون پاهایم عفونت کرده بود مرا برای مداوا به آلمان منتقل کردند حدود دو سال آلمان بودم به پسر خاله ام غلام خیلی علاقه داشتم و مدام برایش نامه می نوشتم و او هم مرتب جواب نامه هایم را می داد وقتی برگشتم جزیره خاله مدام بالای سرم بود از اول صبح می آمد خانه ما تا آخر شب. صبح زود که می آمد دست به موهایم می کشید تا بیدار می شدم هر وقت سراغ غلام را می گرفتم طفره می رفت و بحث را عوض می کرد.
چند روز به همین منوال گذشت از توی خانه ماندن کلافه شده بودم تا اینکه خودش مرا برد گلزار شهدا سر قبر غلام و من متوجه شدم که غلام مدتهاست شهید شده و خاله برای این که به من سخت نگذرد گفته بود که جواب نامه های مرا از طرف غلام بدهند غلام پسرش بود ولی او به فکر ناراحت نشدن من بود.
نام: فاطمه
نام خانوادگی: نیک
نام پدر: عباس
تاریخ تولد: ۵/۷/۱۳۰۰
محل تولد: جزیره هرمز
تاریخ شهادت: ۹/۵/۱۳۶۶
محل شهادت: مکه مکرمه
انتهای پیام/۳۴۹۷
خبرگزاری فارس هرمزگان: پدر سر از پا نمی شناخت، تا گفتند اسمش را چه می گذاری بدون معطلی گفت: معلومه اولین دختر همیشه فاطمه است و لب هایش را برد نزدیک گوش های کوچک و قرمز فاطمه و اذان و اقامه را توی گوش هایش زمزمه کرد.
کودکی های فاطمه میان رقص برگ های نخلستان نخل ابراهیمی میناب و صدای موج های ساحل هرمز گذشت. تابستان ها را برای خرما چینی توی میناب می گذراندند و برای جمع کردن خرماهای پای نخل با تولک های کوچکشان با موسی و زینب و حسین مسابقه می گذاشتند و چه قدر برایشان شیرین بود لنج سواری از هرمز تا بندر تیاب و بعد هم شتر سواری از بندر تیاب تا نخل ابراهیمی.
پدر عمرش زیاد به دنیا نبود و فاطمه باید پابه پای مادر کارمی کرد و عرق ریخت.
سیزده سال بیشتر نداشت که آقا ابراهیم سر به زیر و محجوب با خانواده اش آمد خواستگاری ، او مرد دریا بود و دلش دریایی و فاطمه شاید به همین خاطر قبولش کرد.
ابراهیم خانه ای ساخته بود با حیاطی بزرگ و خاکی و اتاق هایی که دورتا دور حیاط بود. دو برادرش با همسرانشان آن جا زندگی می کردند، خانه ای درست کنار مسجد جامع هرمز.
مردان جزیره اگر تن به ماهیگیری نمی دادند ، تنها راه دیگری که در پیش رویشان بود کارگری در معدن خاک سرخ بود که کارمندان بزرگش از اهالی هرمز نبودند. خاک سرخ را اهالی هرمز برای نگهداری ماهی هایی که نمک اندودشان می کردند می خواستند و شرکت معدن خاک سرخ، برای صادرات.
فاطمه هر روز صبح ، قبل از طلوع آفتاب، به همراه فضه جاری اش و زینب خواهرش و زنان دیگر، برای آوردن آب، هیزم و نمک، یا برای شستن لباس و حصیر و جمع کردن سبزی صحرایی از خانه بیرون می زد و به دشت ، دامنه ی کوه یا دره می رفت.
با به دنیا آمدن هر فرزند، کار او بیشتر و سخت ترمی شد و ابراهیم که دیگر کم کم همه او را ناخدا ابراهیم صدا می زدند، به دریاهای دورتری می رفت.
حنیفه، محمد، زهرا، فاطمه، علی، غلام و محمود، در فاصله هایی کوتاه، یکی پس از دیگری متولد شدند.
کم کم خانه ای که سه برادر در آن زندگی می کردند، برایشان کوچک می شد. اگر چه خانواده دو برادر دیگر به اندازه ی خانواده ناخدا ابراهیم پرجمعیت نبود.
فاطمه در تاریکی صبح از خواب بیدار می شد. هیزمی را گوشه ی حیاط روشن می کرد و نان می پخت . حیاط خاکی را با جاروی نمدار جارو می کرد و اگر روزگاری بود که چهار پای شیر دهی در خانه نگه می داشتند شیرش را می دوشید. بچه ها که از خواب بیدار می شدند او را در کوچه مشغول جارو کردن قسمتی از کوچه که سهم خودش بود می دیدند. فاطمه به آن ها می گفت: باید کوچه رو جارو کرد تا حضرت خضر که از این جا رد میشه اینجا رو پاک و پاکیزه ببینه.
تلخیص از کتاب کنارهای تشنه نخل های سیراب(سمیرا اصلان پور)
صبح زود با هم از خانه بیرون می رفتیم برای جمع کردن چوب و آوردن آب برای پخت و پز . پیر زنی بود به اسم بی بی کلثوم که هیچ کس را نداشت ، فاطمه ظرف های بی بی کلثوم را می آورد و پر آب می کرد و به خانه اش می برد.
توی مراسم های عزاداری و سینه زنی جلو دسته عزاداری پیدایش می کردیم وقتی مسجد را غبار روبی می کردند اولین نفر فاطمه بود.
یک روز هم که باران تندی می بارید ، یکی از اهالی جزیره فوت شد . برای تشییع او رفتیم که متوجه شدیم سقف غسالخانه چکه می کند . فاطمه چند نفر از زنها را صدا کرد و گفت : خودمون از پس این کار بر می آیم کار سختی نیست و شروع کرد به گل درست کردن .کاه گل که درست شد خودش رفت روی نردبان و گل را به سقف مالید و صاف کرد.
گفتم : بزار مرد ها رو صدا کنم اونها راحت تر می تونن بنایی کنن.
قبول نکرد گفت: خودم بلدم.
سقف را که تعمیر کرد مرده را شستند و بردیم برای تدفین.
احترام زیادی برای آقا ابراهیم قائل بود اگر برنامه های مسجد طولانی می شد و وقت رسیدن آقا ابراهیم به خانه بود فاطمه غیبش می زد . می گفت : من همیشه باید قبل از آقا خونه باشم .
راوی: بلقیس ذاکری (دوست صمیمی فاطمه نیک )
فاطمه را بیکار نمی دیدی، وقتی داشتند مسجد جامع جزیره را می ساختند شب ها کارهای خانه اش را انجام می داد تا روز ها بتواند توی ساخت مسجد سهیم باشد . لگن پر از شن می کرد و می داد دست کارگرها یا ظرف و سطل آب را روی سرش می گذاشت و می برد کنار مسجد .
آن قدر صمیمی بود که هیچ کس توی خانه اش احساس مزاحمت و غریبی نمی کرد . تا کسی توی جزیره مریض می شد به عیادتش می رفت و پرستاری می کرد و آن قدر محبوب و دوست داشتنی بود که همه خاله شیرین صدایش می کردند
راوی: صفیه اوج هرمزی ( دوست فاطمه نیک )
به قول امروزی ها خانه شان شده بود شورای حل اختلاف ،مردم جزیره اگر مشکلی داشتند مثل دعواهای خانوادگی و قومی به خانه شان می آمدند و فاطمه و آقا ابراهیم حل و فصل می کردند . برای مدرسه از مال وجانش مایه می گذاشت .
راوی : معصومه سلامتی ( دوست صمیمی فاطمه نیک )
دایی موسی۱ سال ۴۲ رفت به دیدن امام خمینی (ره) و از همان موقع تب و تاب انقلاب توی جزیره جا ن گرفت. دایی شده بود سر دسته ی مردها و مادر شده بود سر دسته ی زن های انقلابی .
مادر پسرها را می فرستاد که اعلامیه بیاورند و تکثیر کنند و بین اهالی پخش کنند . یک شب هم با دایی موسی رفتند و خانة جری پولاک نماینده فرح توی جزیره هرمز را آتش زدند .
راوی : صفیه گلزاری ( دختر فاطمه نیک )
قبل از انقلاب خانه شان پاتوق انقلابی ها بود سال ۵۶ که دایی موسی تبعید شده بود عمو محمد و عمو علی، کار هایش را ادامه می دادند و جلساتشان پا برجا بود و اعلامیه ها و نوار سخنرانی امام را توزیع می کردند.آنها را ساواک توی خانه مادر بزرگ دستگیر کرده بود.
مادر بزرگ با اصرار خواسته بود که پسرانش را نبرند ولی آنها توجهی نکرده بودند . مادر بزرگ هم رفته بود و در خانه تک تک همسایه ها را زده بود و فردایش همه جمع شده بودند توی خیابان و شعار داده بودند و ساواکی ها مجبور شده بودند عمو محمد و عمو علی را آزاد کنند.
راوی : محدثه گلزاری ( نوه فاطمه نیک )
بچه هایش جوان بودند و او با آن ها همکلام و همنشین می شد و در فعالیت ها کمکشان می کرد . محمد پسرش به بهانه ی خرید وسایل خانه و در و پنجره به یزد می رفت و اعلامیه های امام را می آورد. خاله شیرین هم کمک می کرد کسی بویی نبرد، پسر هایش در یزد با آیت الله صدوقی همکاری داشتند.
بچه ها اخلاق خوب خاله شیرین را به ارث برده بودند . توی خانه که بودند ، حرف می زدند و همه را سرگرم می کردند. غلام خیلی شوخی می کرد و همه را می خنداند. علی هم با سخنرانی های مذهبی بقیه را آگاه می کرد از مادرشان یاد گرفته بودند که به دیگران کمک کنند.
راوی: کلثوم هرمزی (دوست فاطمه نیک )
مادر خیلی به لقمه حلال اهمیت می داد . می گفت : لقمه که حلال باشه بچه خود به خود تو راه خیر قدم بر می داره.
کوچک که بودیم کشتی هایی به جزیره می آمدند که گندم می آورند . مردم می رفتند و از این گندم ها رایگان می گرفتند . اما مادر هرگز نمی رفت . به پسر ها هم اجازه نمی داد . می گفت : لقمه باید از عرق جبین خودمون باشه عرق کارگری.
چون امام فرموده بودند همه باید با سواد بشوند توی کلاس های نهضت سواد آموزی شرکت می کرد .
راوی : فاطمه گلزاری ( دختر فاطمه نیک )
انقلاب پیروز شده بود، وقتی به دور و برمان نگاه می کردیم همه ی خواهر برادر ها ازدواج کرده بودیم و سرو سامان گرفته بودیم اما مادر همچنان هوایمان را داشت پدر که از صید بر می گشت مادر ماهی ها را تقسیم می کرد بین همه بچه ها و یکی یکی می آورد در خانه مان. من بچه کوچک داشتم و نمی توانستم آن طور که باید به کارهای خانه برسم مادر تا به خانه ی من می رسید با تمام خستگی آستین هایش را بالا می زد و شروع می کرد به انجام دادن کارهای من. می گفت: تو به بچه برس.
راوی: صفیه گلزاری (دختر فاطمه نیک)
خانواده ما علاقه زیادی به اسم فاطمه و بی بی فاطمه زهرا (س) داشته و دارند نام مادر بزرگ من فاطمه بود، نام مادرم را هم فاطمه گذاشته بودند و مادرم هم اسم دخترش را فاطمه گذاشت و علی هم اسم دخترش را فاطمه، مادر می گفت: اسم هایی به این عزیزی هرچه بیشتر باشه بهتره. حالا توی هرمز هر خانه ای را که نگاه می کنی فاطمه و زهرا و محمد و علی دارند.
محمد و علی با دایی موسی پاسدار شدند. وقتی کومله و دموکرات توی کردستان آشوب به پا کردند علی داوطلبانه به منطقه رفت و مادر بهترین دوست و مشوق علی بود.
پاییز سال ۶۰ بود که محمد و علی به جبهه رفتند . عملیات طریق القدس بود خیلی ها شهید و زخمی شدند اما محمد و علی سالم برگشتند، انگار مادر خوشحال نبود، به آنها می گفت: معلوم نیست چه کار کردین که شهید نشدین.
محمد و علی دوباره برگشتند این بار عملیات فتح المبین بود . عید سال ۶۱ عروسی دختر دایی مان بود همه لباس نو پوشیده بودیم که برویم میناب عروسی اما هرچه اصرار کردیم مادر نمی آمد. انگار کسل و کلافه بود و رنگش پریده بود می گفت: شما برید روحیه تون عوض بشه من نمیام.
هرچه گفتیم: شما باید باشی، عمه عروسی از ما اصرار و از مادر انکار بلاخره ما را راهی کرد و خودش ماند خانه.
دو روز بعد به من خبر دادند که دو برادرت شهید شده اند، انگار مادر می دانست، مثل کوه استوار ایستاده بود، روز سیزده به در علی بیست و پنج ساله و محمد سی ساله را تشییع کردیم.
مادر همه را تسلی می داد و می گفت: ان الله مع الصابرین
بعد از محمد و علی، دایی موسی و پسر خاله زینب محمد شفیع رفتند جزیره مجنون برای شرکت توی عملیات خیبر.
وقتی خبر شهادت این دو را آوردند همه مانده بودیم چه طور به مادر بگوییم، برادرت قوت قلبت، شهید شده است.
اما باز هم خودش زود تر از ما فهمید و برای دلداری زن و بچه ی دایی رفت. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که سلیمان برادر محمد شفیع و غلام عزم رفتن کردند اما زود برگشتند سلیمان به شدت مجروح شده بود مادر یک لحظه چشم از سلیمان بر نمی داشت. مدام از او پرستاری می کرد.
غلام باز هم عزم سفر کردو مه دوستان و فامیل گفتند: نرو، خانواده ات کم داغ ندیدند.
اما هیچ چیز مانع رفتن غلام نشد. آن قدر شور وشوق داشت که می گفتم: غلام انگار داری میری بهترین جای دنیا.
عملیات ولفجر ۸ بود قبلش خبر آوردند که سید عبدالحسین عمرانی شهید شده است. او از دوستان صمیمی ما بود و مادر اورا مثل پسر های خودش دوست داشت.
رفتم سراغ مادر و گفتم : امروز تشیع جنازه عبدالحسین بیا بریم میناب.
اما در کمال تعجب مادر گفت: نمی تونم بیام شما برین.
این برخوردش مرا یاد عروسی دختر دایی ام انداخت که نیامد. یک لحظه دلم هوری ریخت اما خودم را دلداری دادم گفتم هنوز چند روزی نیست که غلام رفته.
میناب بودم که زنگ زدند برگرد جزیره ، فهمیدم حتما خبری شده که مادر آن طور بال بال می زد و قرار نداشت. برگشتم هرمز و بعد بلا فاصله گفتند بروم بندر برای شناسایی پیکر غلام.
رفتم، خود غلام بود، یک ترکش خورده بود توی سرش.
به خانه که رسیدم مادر نبود گفتند رفته خانه همسایه . چند نفر از بنیاد شهید آمده بودند. کسی را فرستادم دنبال مادر گفتم : بگویید محمود برگشته مهمون داریم زود بیا.
وقتی رسید من جلوی در ایستاده بودم که با آمادگی ببرمش داخل خانه . جلوی در احوال پرسی کردیم .
گفت: مهمون کیه ؟
گفتم: از بندر اومدن.
نگاه تندی به من انداخت و گفت: نمی خواد چیزی رو از من مخفی کنی غلام شهید شده.
خشکم زد انگار از قبل همه چیز را می دانست. روز تشییع هم گلاب پاش دستش بود و گلاب می پاشید، با این کارش اشک همه را در آورد.
بعد از عملیات کربلای ۵ هم خبر شهادت حر پسر دایی موسی و عبدالحسین درویشی پسر دایی دیگرم را آوردند و باز مادرم زینب وار صبر کرد حتی زمانی که خبر شهادت داماد خانواده شوهر خواهرم عبدالعلی را آوردند ، او شده بود سنگ صبور خواهرم حنیفه.
سه نفر از برادرم هایم شهید شده بودند و بقیه خانواده نمی گذاشتند من بروم جبهه اما مادر اصرار داشت که من حتما بروم . تا اینکه آیت الله جنتی برای سرکشی از خانواده شهدا آمد به جزیره و مادر را راضی کرد. آیت الله جنتی می گفت : من نماینده امام هستم و می گویم شما دینتان را ادا کرده اید و پسر آخرتان نباید برود جبهه.
راوی : محمود گلزاری (پسر کوچک فاطمه نیک)
بچه که بودیم حتی وقتی که بزرگ شدیم پاتوقمان خانه خاله شیرین بود تقریبا با پسر هایش هم سن وسال بودیم.
توی یکی از عملیات ها حسابی مجروح شدم. دوتا پایم قطع شد و چشمم به شدت آسیب دید، خاله مدام غصه ی مرا می خورد ، آن وقت ها محمد و علی شهید شده بودند و من و غلام بیشتر با هم بودیم . چون وضعیتم وخیم بود مرا فرستادند آلمان، غلام که شهید شده بود آلمان بودم اما خاله نگذاشته بود کسی به من چیزی بگوید یا خبری بدهد.
وقتی برگشتم جزیره ، خودش آرام آرام گفت که غلام شهید شده و دلداری ام می داد.
هرروزصبح قبل از این که بیدار بشوم بالای سرم بود و در طول روز چند بار برای سرزدن به من به خانه ما می آمد.
یک ماهی می شد که از آلمان آمده بودم ، تلفنی خبر دادند که اسمت برای حج در آمده.
گویا کاروانی بود، خاله شیرین وشوهرش آقا ابراهیم ، مادرم و زن دایی موسی هم اسمشان بود.
خاله از وقتی فهمید اسمش در آمده شور و شوق خاصی داشت . می رفت و می آمد و کارها را هماهنگ می کرد . وسایل می خرید و کارهای سفر را سامان می داد . تا روز اعزام قرار نداشت . خلاصه با بدرقه به یاد ماندنی مردم جزیره رفتیم.
با اینکه دو نفر از بنیاد شهید برای همراهی جانبازها می فرستادند ، خاله یک لحظه از من غافل نمی شد ویلچرم را می گرفت و خودش هل می داد . همه جا همراهم بود حتی وقتی برای طواف می رفتیم چشمش به من بود . دلشوره داشت مدام به آن دو نفری که همراه من بودند سفارش می کرد .
روزی که خاله منتظرش بود فرا رسید. خاله پشت ویلچر مرا گرفته بود و شعار می دادیم و از بین جمعیت راه باز می کردیم .
«الموت الاسرائیل ، الموت الامریکا ، یاایها المسلمون اتحدوا اتحدو ا » ….
تا به خودمان آمدیم داشتند از کوچه پس کوچه ها به طرفمان سنگ و شیشه پرت می کردند ، نگاه که می کردیم پلیس سعودی ردیف به ردیف بالای ساختمان ها ایستاده بودند .
چنان وحشت زده بودند که هر وسیله ای را به طرف ما پرت می کردند و به قصد کشت می زدند . آخر هم با گلوله و باتوم برقی به جانمان افتادند .
یک آن خاله از من دور افتاد داشت پیش چشمانم غروب یازدهم محرم تکرار می شد . پلیس عربستان هجوم آورد وسط جمعیت. یکی شان دوید طرف من، خاله را دیدم که خودش را انداخت وسط جمعیت و خواست مانع حمله او به من بشود. جمعیت در هم آشفته شد . دیگر خاله را ندیدم . هرکس به طرفی می دوید. در ازدحام جمعیت خاله از پیش چشمانم گم شد. در آن بین یکی مرا نجات داد بلندم کرد و از مهلکه دور شدیم.
غروب بود که رسیدیم هتل ، خاله برنگشته بود حاج ابراهیم چشمش به در بود .مرا رساندند بیمارستان. به بعثه امام هم سر زده بودند اما خبری از خاله نبود که نبود.
خیلی ها از عزیزانشان بی خبر بودند و با نگرانی به بیمارستان ها و هتل های اطراف سر می زدند.
به هر جا ذهنمان می رسید سر زدیم، همه بی قرار بودیم چاره ای نبود باید برمی گشتیم. دیگر برایمان مسجل شده بود که خاله شهید شده اما خبری از جنازه اش نبود.
راوی: حاج سلیمان مدنی ( خواهر زاده شهید فاطمه نیک )
همه از مکه برگشته بودند، پدر ، سلیمان، خاله زینب، زن دایی موسی اما مادر نبود، باورمان نمی شد که بدون مادر برگشته اند. غم عجیبی نشسته بود توی دل همه ی فامیل. بعد از هفتاد و پنج روز گفتند که جسدهایی توی بیمارستان جده هست که هنوز شناسایی نشده اند من با حدود پنجاه و نه نفر دیگر به جده رفتیم وبلاخره، جسد خون آلود مادر را در سرد خانه بیمارستانی جده شناسایی کردم آن هم از روی بخیه های روی گلویش . آن قدر کبود شده بود که اول شک کردم اما بعد مطمئن شدم.
جسد مادر را آوردیم جزیره و بین سه پسرش دفن کردیم.
راوی : محمود گلزاری ( پسر شهید فاطمه نیک)
بخشی از خاطرات شهیده فاطمه نیک از محمود گلزاری فرزندش
قبل از پیروزی انقلاب بود من سن و سال کمی داشتم یک نفر به اسم جری پولاک که می گفتند نماینده فرح زن شاه است را فرستاده بودند جزیره او یک خارجی غیر مسلمان بود که حتی مردم نمی توانستند اسمش را درست تلفظ کنند ،آن وقتها مردم جزیره حتی آب شرب بهداشتی هم نداشتند،اما جری پولاک برای خودش بهترین خانه را در جزیره ساخت، خودش گفته بود که او و زنش در فرانسه با زن شاه (فرح) هم کلاس بوده اند و بعد از اینکه فرح با شاه ایران ازدواج می کند آنها را به ایران دعوت می کند. مردم جزیره نتوانستند تحمل کنند و یک شب به رهبری دایی (شهید موسی درویشی)و مادرم وارد خانه جری پولاک شدند و خانه اش را آتش زدند و او را بیرون کردند.
جنگ که شروع شد دایی موسی فرمانده سپاه جزیره هرمز بود همان اوایل جنگ برادرانم علی که بیست و پنج ساله بود و محمد سی ساله در یک عملیات شهید شدند و مادر آنها را در یک روز تشییع کرد بعد از آنها دایی موسی همراه با پسر خاله ام محمد شفیع در عملیات خیبر شهید شدند.
پشت مردم جزیره از داغ شهادت دایی خم شد اما مادر خم به ابرو نیاورد، برادرم غلام که پاسدار بود و مادر علاقه ی زیادی به او داشت در عملیات والفجر ۸ شهید شد شوهر خواهرم عبدالعلی هم همان روزها به شهادت رسید و انگار مادر بعد از شهادت هر کدامشان محکم تر می شد و بقیه را دلداری می داد، شده بود سنگ صبور همه. سال ۶۵ پسر دایی موسی،( حر) که ۱۸ سالش بیشتر نبود توی عملیات کربلای ۴ شهید و مفقود شد که بعد از یازده سال پیکرش پیدا شد.
ما چهار برادر بودیم. با هم قرار گذاشته بودیم که دو نفر دو نفر برویم جبهه تا پدر و مادرمان تنها نمانند، من و برادرم غلام به عنوان بسیجی اعزام شدیم برای عملیات طریق القدس، توی همان عملیات اولین نفر از جزیره هرمز شهید شد(شهید موسی آزموده)توی جزیره رسم بود هر وقت کسی می خواست برود جبهه همه توی حیاط مسجد جمع می شدند برای بدرقه و چاووشی می خواندند و موقع برگشت هم رزمنده ها اول می آمدند مسجد و خانواده هایشان می آمدند استقبال، ما که برگشتیم همه ی مردم جزیره آمده بودند استقبال و خبر شهادت موسی آزموده همه جا پیچیده بود.
مادر وقتی من و غلام را دید تعجب کرد انگار توقع نداشت ما را ببیند. گفتیم مادر چرا تعجب کردی ؟گفت: نمی دانم چه گناهی کرده ام یا شما چه کار کرده اید، موسی همین یک پسر بود و شهید شد و من که چهار تا پسر دارم هیچ کدامشان شهید نشده اند، دو ماه بعد علی و محمد هر دو نفرشان رفتند و توی یک عملیات شهید شدند. بعد هم غلام رفت و بعد از یک هفته به من خبر دادند که شهید شده یکی از دوستان من عبدالحسین عمرانی که مادر او را مثل پسر خودش دوست داشت هم همان روزها شهید شد پیکرش را آورده بودند میناب، هر چه به مادر اصرار کردم که برویم مراسم تشییع جنازه عبدالحسین گفت نمی آیم تعجب کردم گفت منتظرم، بعد معلوم شد که قرار است پیکر غلام را بیاورند، من رفتم بندر عباس برای شناسایی جسد غلام، خودش بود باید بر می گشتم جزیره مانده بودم بعد از شهادت محمد و علی خبر شهادت غلام را چه طور به مادر بگویم، وقتی رسیدم خانه ایستاده بود توی چارچوب در، گفتم خبر آورده اند غلام زخمی شده لبخند زد گفت خبر دارم که غلام زخمی نشده شهید شده.
سال ۶۶ خبر دادند که قرار است یک کاروان ویژه خانواده های شهدا و جانبازان به حج مشرف بشوند، اسم پدر و مادرم را نوشتم سلیمان پسر خاله ام که جانباز ۷۵ درصد هست هم با آنها بود. بعد از اعمال حج، حجاج فریاد برائت از مشرکین سر می دهند و پلیس صعودی به تظاهرات کنندگان حمله می کند و تعداد زیادی زخمی و شهید می شوند، پدرم مادر را در مسیر راهپیمایی گم می کند فردای آن روز اسامی زخمی ها و شهدا از رسانه ها اعلام شد پدر جنازه زخمی و خون آلود مادر را نشناخته بود، حجاج که برگشتند من رفتم تهران دنبال پدر.
بعد از ۷۵ روز به من خبر دادند که باید با هیاتی که می روند برای شناسایی اجساد شهدا بروم جده، رفتیم بیمارستانی که اجساد آنجا بود اول عکس ها را نشان دادند اما از روی عکس ها نمی شد تشخیص داد. رفتیم سراغ اجساد، ورم ها خوابیده بود خون ها خشک شده بود جنازه مادر را پیدا کردم از روی رد بخیه که زیر گلویش بود چند سال پیش از آن تیروئیدش را عمل کرده بودیم .
بخشی از خاطرات شهیده فاطمه نیک از زبان امام جمعه سابق جزیره هرمز:
سال ۱۳۶۱ از طرف دفتر امام به عنوان امام جمعه جزیره هرمز منصوب شدم ،آن وقتها شهید موسی درویشی برادر خانم فاطمه نیک فرمانده سپاه هرمز بود. محمد و علی گلزاری شهید شده بودند من به رسم ادب به دیدار خانواده شان می رفتم خبر شهادت فرزند سومش را که آوردند توی جزیره عروسی بود صاحبان مجلس می خواستند عروسی را عقب بیندازند اما خانم اجازه نداد و گفت عروسی باید جای خودش باشد، جنازه شهید درویشی (برادرش )را که آوردند خیلی آسیب دیده بود و همه از علاقه این خواهر و برادر با خبر بودند این خانم حتی مرا هم دلداری می دادند.
سال ۶۵ با مسوولین حج و زیارت صحبت کردم که چنیین خانواده ایی در جزیره هست که چندین شهید و جانباز دارند. در سال ۶۶ با اعزام آنها به حج با کاروان مخصوص خانواده ی شهدا موافقت شد. ایشان با همسر و خواهر زاده اش حاج سلیمان مدنی که جانباز هستند بود.
من که اصلا اشکهایش را ندیده بودم برای اولین بار کنار بقیع اشکهایش را دیدم.
قبل از محرم شدن آمد سراغ من و گفت وصیتی دارم گفتم بفرمایید،گفت:هر زمانی که من مردم لیاقت ندارم که در گلزار شهدای جزیره دفن بشوم مرا دم در ورودی گلزار شهدا دفن کنید که هر وقت مردم خواستند برای زیارت قبور شهدا بروند از روی قبر من رد بشوند.
رفتیم مکه بعد از انجام اعمال حج راهپیمایی برائت از مشرکین شروع شد خانواده های شهدا در صف اول بودند درگیری که شروع شد از زمین و آسمان سنگ می بارید همه ی لباسها خونی شده بود تعداد زیادی زخمی شده بودند اوضاع که آرامتر شد دنبال افراد کاروان خودمان می گشتیم چند نفر از خانم ها را پیدا کردیم چادرشان از سرشان افتاده بود و زیر دست و پا مانده بود عبایم را در آوردم و دادم به یکی از آنها تا بیندازد سرش ،شب که شد اوضاع نا بسامانی داشتیم و نتوانسته بودیم همه ی افراد کاروان را پیدا کنیم صبح بود که متوجه شدیم خانم فاطمه نیک به هتل نیامده است وبعد از کلی دوندگی متوجه شدیم که به شهادت رسیده است.
با همسرشان حاج ابراهیم به جزیره برگشتیم و بعد از هفتادوپنج روز از پسرش محمود خواستند به جده برود برای شناسایی جسد. جنازه را به ایران منتقل کردند، مردم جزیره باورشان نمی شد ام شهدای جزیره خودش هم شهید شده باشد. جنازه را که آوردند کنار قبر برادرش شهید موسی درویشی دفن کردند.
حاج احمد آقا خمینی و آیت الله جنتی آمده بودند جزیره، برای دیدن خانواده شهدای گلزاری، از پسران خانواده گلزاری فقط محمود مانده بود و مادرش اصرار داشت که این یک پسرش هم برود جبهه و گوشش به حرف هیچکس بدهکار نبود تا بلاخره آیت الله جنتی آمد و گفت: شما حرف امام را قبول دارید؟ گفت: بله، ایشان گفتند: من نماینده امام هستم و حرف من حرف امام است و آقا محمود شما نباید برود جبهه
خاطرات شهیده فاطمه نیک از زبان سلیمان مدنی جانباز ۷۵ درصد؛ خواهرزاده شهید:
خاله قبل از انقلاب دخترهای جوان جزیره را جمع می کرد و درباره انقلان و امام خمینی با آنها صحبت می کرد حتی به تک تک خانه های جزیره سر می زد و با زن های جزیره حرف می زد وقتی داشتند مسجد جزیره را می ساختند باید مصالح را با لندیگرافت می آوردند آجرها سفالی و خیلی زیاد بود و حملشان سخت بود. خاله دخترهای مدرسه ی جزیره را جمع می کردو آجرها را دانه دانه می ریختند توی چادر خود و توی کامیون می گذاشتند این کار هر روز تکرار می شد تا ساخت مسجد جزیره تمام شد.
من همان اوایل جنگ دو پایم را از دست دادم و چون پاهایم عفونت کرده بود مرا برای مداوا به آلمان منتقل کردند حدود دو سال آلمان بودم به پسر خاله ام غلام خیلی علاقه داشتم و مدام برایش نامه می نوشتم و او هم مرتب جواب نامه هایم را می داد وقتی برگشتم جزیره خاله مدام بالای سرم بود از اول صبح می آمد خانه ما تا آخر شب. صبح زود که می آمد دست به موهایم می کشید تا بیدار می شدم هر وقت سراغ غلام را می گرفتم طفره می رفت و بحث را عوض می کرد.
چند روز به همین منوال گذشت از توی خانه ماندن کلافه شده بودم تا اینکه خودش مرا برد گلزار شهدا سر قبر غلام و من متوجه شدم که غلام مدتهاست شهید شده و خاله برای این که به من سخت نگذرد گفته بود که جواب نامه های مرا از طرف غلام بدهند غلام پسرش بود ولی او به فکر ناراحت نشدن من بود.
نام: فاطمه
نام خانوادگی: نیک
نام پدر: عباس
تاریخ تولد: ۵/۷/۱۳۰۰
محل تولد: جزیره هرمز
تاریخ شهادت: ۹/۵/۱۳۶۶
محل شهادت: مکه مکرمه
انتهای پیام/۳۴۹۷
گفتگو با هوش مصنوعی
💬 سلام! میخوای دربارهی «خبرگزاری فارس» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.