روایتی خواندنی از زندگی شهید سلیم زاده که در عملیات های جنگی لحظه ای آرام و قرار نداشت+فیلم



به گزارش خبرگزاری تسنیم از اردبیل، حمزه سلیم زاده، فرزند محمدعلی سلیم زاده و عظمت سیف اللهی، در روستای کویچ از توابع مشگین شهر در ۲ تیر ۱۳۴۵ به دنیا آمد.

پس از پشت سرگذاشتن دوران طفولیت، در سال ۱۳۵۲ تحصیلات ابتدایی را در مدرسهای در روستای علی آباد از سرگرفت؛ در کلاس سوم ابتدایی بود که مادرش را از دست داد. در سال ۱۳۵۷ دوره ابتدایی را به پایان برد و مقطع راهنمایی را در مدرسه ای در روستای انار گذراند؛ پس از اتمام دوره راهنمایی، پدرش او را به تهران برد و به منظور فراگیری دروس حوزوی در مدرسه علمیه حجت ثبت نام کرد. در تهران علاوه بر تحصیل در خیاطی کار میکرد و مقداری از دستمزدش را برای پدرش می فرستاد تا کمک خرج وی باشد. ایامی را که در تعطیلات به روستا می آمد، در کارهای درختکاری، کندن چاه و کشاورزی به پدر کمک می کرد.

حمزه در جبهه ابتدا راننده لودر بود و پس از مدتی به فرماندهی گردان مهندسی لشکر ۳۱ عاشورا۱ دان مهندسی لشکر ۳۱ عاشورا، ۲۶ منصوب شد. از شروع جنگ - به استثنای مدت کوتاهی که در پشت جبهه مسئولیت سپاه فخرآباد را عهدهدار بود - در جبهه حضور داشت.

با پیروزی انقلاب اسلامی وی دروس حوزوی را رها کرد و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. با آغاز جنگ تحمیلی، خیلی علاقهمند شد که به جبهه برود. پدرش می گوید:«حمزه، چهارده ساله بود که من از جبهه - گروه چمران - برمیگشتم که در تهران پیش او رفتم. دیدم دوره آموزش نظامی میبیند. از من پرسید: «پدر جبهه خوب است؟» گفتم بله.

رو به من کرد و گفت: «یک فرزند تا شانزده سالگی در اختیار پدرش است و اختیار من هم الان در دست توست. به من اجازه بده به جبهه بروم.» من گفتم اشکالی ندارد و برای اینکه قلب او را نشکنم، گفتم به خودت واگذار کردم. اگر صلاح می دانی برو.»

بدین ترتیب در چهارده سالگی سال ۱۳۵۹ از طرف سپاه مشکین شهر عازم جبهه شد. پدرش به خاطر می آورد: «نخستین اعزامی که به آبادان رفت ۵ ماه از او خبری نشد. من ده هزار تومان وام گرفتم و به دنبالش رفتم. وقتی به تهران رسیدم یک نفر، شهادت او را خبر داد. بعد از جستجو، پاسداری به من گفت که اینگونه که خبر شهادت نمی دهند. بیا خودمان تحقیق کنیم. پس از چند روز فهمیدیم که خبر توسط ضدانقلاب بوده و دروغ است.

در مدرسه حجتیه بودم که پسری آمد و گفت: «شما پدر حمزه هستید؟» گفتم بلی. گفت: «پسرتان با منزل ما تماس گرفته است.» گفتم مرا به منزلتان ببر. بعد از مدتی، من با حمزه صحبت کردم. احتمال میدادم که نفر دیگری باشد لذا سؤالاتی از خانواده از او پرسیدم تا مطمئن شدم. بعد از اطمینان از سلامتی ایشان برگشتم.

او بعد از شکست حصر آبادان به خانه آمد. در موقعی که خبری از او نبود پیش حاج آقا مروج امام جمعه اردبیل رفته و به او گفتم پسرم به جبهه رفته و نیامده است. در جواب گفت: «تو یعقوب باش و او یوسف گمشده است، بر میگردد. دعا کن و ناراحت نباش.»»

حمزه در جبهه ابتدا راننده لودر بود و پس از مدتی به فرماندهی گردان مهندسی لشکر ۳۱ عاشورا۱ دان مهندسی لشکر ۳۱ عاشورا، ۲۶ منصوب شد. از شروع جنگ - به استثنای مدت کوتاهی که در پشت جبهه مسئولیت سپاه فخرآباد را عهده دار بود - در جبهه حضور داشت. علی رغم سن کم، شجاع و کاردانی حمزه در جبهه زبانزد همگان بود.

پدرش می گوید: «روزی لودر حمزه را زده بودند و می سوخت. او به سرعت پرید و سوار لودر دیگری که رانندهاش فرار کرده بود، شد و کار خاکریز را ادامه داد. مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورا به خط رسید و دید لودر حمزه میسوزد، خیلی ناراحت شد و گفت که حمزه کجاست، شهید شده؟ گفتند: «حمزه روی آن یکی لودر کار میکند.» خیلی خوشحال شده و به حمزه سه راس گوسفند داد تا با دست خود قربانی کند.»

پدر حمزه در جای دیگری نیز به خاطر می آورد: «در پادگان ابوذر بودیم. من لودری را دیدم که سوخته و اوراق شده بود. نگاهی کردم و گفتم خدایا آیا راننده این لودر سالم مانده یا شهید شده است. فردی گفت: «نه، خیلی هم سالم مانده. یک پسر شجاعی بود از مشکین شهر به نام حمزه سلیمزاده.» بعدها هرچه به حمزه گفتم و جریان را تعریف کردم، انکار کرد.»

همچنین نقل است که: «در یکی از عملیاتها وقتی خاکریز می زد یک تیربارچی عراقی آنها را اذیت می کرد. به سرعت به جلو رفت و با نارنجک، سنگر او را منهدم کرد و او را به هلاکت رساند و تیربار او را به غنیمت آورد.»

او در طول عملیاتها یک لحظه آرام و قرار نداشت و هرکجا لازم می شد به سرعت حضور می یافت و اگر راننده ا ی نمی یافت لودر را برمی داشت و به خط مقدم می رفت. حمزه لطف اللهی یکی از همرزمانش می گوید:«در منطقه عملیاتی والفجر ۸ بودیم. فاصله ما با عراقی ها خیلی کم بود، طوری که باید خاکریز زده میشد. طول خاکریز ده متر بود و باید از طرف دشمن کار میشد. هیچ کس جرأت نکرده جلوبرود. حمزه سلیمزاده گفت: «من می روم و خاکریز را میزنم.»

فرماندهان مانع شدند ولی او به سرعت لودر را روشن کرد و در زیر آتش دشمن، خاکریز را کامل کرد. در آخرین لحظه لودر را زدند ولی او سالم به سنگرهای خودی آمد.

محمدحاجی منافی درباره شهادت حمزه و حوادث بعد از آن می گوید:«عروسی خواهرش نزدیک شده بود. حمزه به دوستانش سفارش کرده بود خبر شهادت مرا به تأخیر بیندازید تا مراسم عروسی، دچار مشکل نشود. از قضا آن روزها پدرش هم در جبهه بود.

حمزه چند روز قبل از شهادت، در منطقه شلمچه مجروح شده بود. او را به بیمارستان منتقل کردند. تنها یک روز در آنجا بستری شد و روز بعد بدون اطلاع و بیخبر از مسئولین، تخت بیمارستان را ترک کرده به منطقه بازگشت. فرماندهان ارشد و همسنگرانش اصرار کردند چند روزی را در پشت جبهه بماند تا زخمش التیام یابد، ولی او قبول نکرد و با همان وضع در کنار همرزمان خود به فعالیت مشغول شد.

روز بعد، با چند تن از یاران خود به خط مقدم میرفت که با گلوله کاتیوشای دشمن مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید. عصر همان روز، پدر حمزه برای دیدار فرزند به موقعیت شهید اجاقلو آمد. همرزمانش از چشم وی پنهان شدند و تنها یکی از برادران به پیشوازش رفت و او را به سنگر خود برده خبر شهادت پسر را به پدر داد.

پدر، چند روزی مرخصی اضطراری گرفته به روستای خود بازگشت. خونسردی خود را حفظ کرده و خبر شهادت فرزند را به کسی نگفت تا شاید عروسی خواهر به تأخیر نیفتد؛ چرا که این خواسته برادر بود. او به بهانه عروسی تمام چیزهایی را که برای مراسم تشییع پیکر شهید لازم بود تهیه کرد. اما یک روز قبل از عروسی ماجرا فاش شد و خبر شهادت حمزه در روستا پیچید و مراسم عروسی به هم خورد.»

پدرش تعریف می کند:«حمزه وصیت کرد که بعد از شهادتم ده روز جنازه من را به عقب نفرستید تا عروسی خواهرم انجام شود. من مرخصی گرفته به ده آمدم. خبر شهادت او را به کسی نگفتم. به هر نحوی که شده بود عروسی را راه انداختیم روزی که قرار بود عروس را ببرند، جنازه حمزه رسید و مجلس عروسی به عزا تبدیل شد.»

انتهای پیام/ح
گفتگو با هوش مصنوعی

💬 سلام! می‌خوای درباره‌ی «روایتی خواندنی از زندگی شهید سلیم زاده که در عملیات های جنگی لحظه ای آرام و قرار نداشت+فیلم» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.