اصغر گفت: این پنج پاسدار باید بازداشت شوند / وقتی حضرت علی به دیدارم آمد!

مریم کاظم زاده همسر شهید وصالی می گوید: با اصغر، آهسته پشت سنگر نگهبانی قرار گرفتیم. اصغر صدایش را بلند کرد. پاسدار داخل سنگر با دستپاچگی آمد بیرون و از دیدن ما تعجب کرد. با من و من صحبت می کرد و فقط می گفت: بله برادر اصغر.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مریم کاظم زاده از جمله زنانی بود که نامش با جنگ هشت ساله گره خورده و کمتر کسی است که مطالعاتی در خصوص آن ایام داشته باشد و نام او را نشنیده باشد.
کاظم زاده از زنان خبرنگاری بود که در حساس ترین و خطرناک ترین برهه غرب کشور شجاعانه خود را به این مناطق رساند تا چشم و گوش تاریخ شود و تا می تواند اجازه ندهد رشادت ها و وقایعی که توسط رزمندگان و مردم مظلوم کرد رخ می دهد از چشم آیندگان پوشیده شود. اگر چه اقدامات و فعالیت های او از پیش از ازدواج شکل گرفت، اما بی شک ازدواجش با فرمانده دستمال سرخ ها، اصغر وصالی در ادامه فعالیت ها و در متن بودن او بی تاثیر نبود.
اگر چه زندگی مشترک آنها زمان زیادی طول نکشید، اما همین مدت کوتاه خاطرات به یادماندنی برای مریم کاظم زاده رقم زد که در ادامه مطلب یکی از این خاطرات را به روایت او بعد از چهار دهه می خوانید.
تصویری کمتر دیده شده از اصغر وصالی فرمانده دستمال سرخ ها در کنار نیروهایش که مهر ۵۸ در مهاباد، کاخ جوانان، مقر سپاه پاسداران به ثبت رسیده است
وقتی اصغر وصالی بعد از شام خواست به عنوان پاس بخش از سنگرهای دیده بانی رو به دشت دیدن کند، خواستم همراهش شوم. شب پرستاره ای بود؛ مهرماه ٥٨ مهاباد.
سنگرها که ظرفیت دو یا سه نفر مسلح داشتند به فاصله پنج شش متری، شاید هم بیشتر، اطراف مقر سپاه چیده شده بودند. او می دانست آن شب چه افرادی با هم در سنگر مشغول کشیک دادن هستند. همیشه سرکشی به سنگرها وظیفه فرمانده دسته یا فرمانده گروه بود. معمولا فرمانده سپاه این کار را انجام نمی داد.
با اصغر وصالی آهسته پشت سنگر قرار گرفتیم. سکوت بود. به نظر می رسید که به جای دو نفر پاسدار، یک نفر داخل سنگر است. اصغر بلند صدا کرد. پاسدار داخل سنگر با دستپاچگی آمد بیرون و از دیدن من و اصغر وصالی به وضوح تعجب کرد. با من و من صحبت می کرد و فقط می گفت: بله برادر اصغر.
اصغر وصالی خیلی محکم نفر دوم را خواست. او دوباره من و من کرد و رنگ پریده گفت: «نیست…» اصغر وصالی با تعجب پرسید: «نیست؟ کجاست؟» جوابی نشنید.
رفتیم سنگر بعدی. از آن سنگر هم یک نفر نبود و افرادی که داخل سنگر بودند، همه رنگ پریده به هم نگاه می کردند. اصغر وصالی گفت: «می ایستیم تا همه بیایند.»
چند دقیقه ایستادیم. قدم زدیم. روبروی سنگرها دشت وسیعی بود. به فاصله هفتاد هشتاد متری، دو سه کپر بودند. روزها از دور می دیدیم که پیرزن و پیرمردی با دو سه تا بچه آن جا زندگی می کنند.
بعد از چند دقیقه از توی دشت صدای حرف زدن شنیده شد. صدا لحظه به لحظه نزدیکتر می شد. پاسدارها بودند که به طرف سنگرها می آمدند و ما را نمی دیدند. با خنده از نرده ها پریدند. اصغر وصالی روبرویشان قرار گرفت.
اصغر هیچ نپرسید. فقط گفت: «پنج نفری که تو این دو سنگر بودند، بیایید دفتر.» یکی از پاسدارها پرسید: «الان؟» گفت: «همین الان!» اصغر وصالی پشت کرد و تند رفت. منم پشت سرش راه افتادم.
وقتی به مقر سپاه رسیدیم اصغر فرمانده دسته برادر علی آزاد را خواست. وارد دفتر شد. کلید برق را زد. همه داخل اتاق شدیم. به نگهبان ساختمان گفت: «پنج نفر پاسدار بازداشت»
نگهبان پنج نفر را بدون سوال جلو انداخت. ته راهرو کلید انداخت و در اتاقی را باز کرد. هر پنج نفر را داخل اتاق کرد و در را قفل کرد. کلید را گذاشت توی کشوی میز اصغر وصالی و رفت. وقتی علی آزاد وارد اتاق شد، اصغر با تندی ماجرا را تعریف کرد.
علی آزاد سرش را پایین انداخت. اصغر پرسید: «تو می دونستی اینا کجا بودن؟» علی آزاد چیزی نگفت و اظهار بی اطلاعی کرد. اصغر فقط یک جمله گفت: «فردا صبح همه چیز مشخص می شه.»
فردا صبح بعد از صبحانه، پنج نفر (بدون صبحانه) با علی آزاد تو اتاق اصغر وصالی حاضر شدند. اصغر با تندی پرسید: «دیشب آقایون کجا تشریف داشتند؟» یکی از پاسدارها جلو آمد. سرش پایین بود. اصغر سرش داد کشید: «دیشب کجا بودید؟ تو چشمام نگاه کن!»
پاسدار که خیلی هم جوان نبود و بیش از ۲۹ سال سن داشت، سرش را بلند نکرد. همان طور سر به زیر گفت: «هر شب با بچه ها قرار گذاشتیم برای کپرنشین ها غذا ببریم.»
اصغر وصالی داد کشید: «هر شب؟» پاسدار گفت: «هر شب نه. وقتی نوبت پاس دادن من باشه من می برم.» اصغر با صدای بلند پرسید: «با اجازه کی؟ علی تحویل بگیر!» علی آزاد چیزی نگفت. یادم هست قرار شد پاسدار خاطی به خاطر ترک پست چند روز و شب در اتاقی زندانی شود و از بعضی مزایا محروم.
بعد از موعد تعیین شده وقتی پاسدار آزاد شد، اصغر وصالی اسمش را گذاشت «حضرت علی».
بعد از شهادت اصغر یک روز که بیمارستان پادگان ابوذر بودم، نگهبان بیمارستان آمد دنبالم که بیرون بیمارستان یکی می خواد من رو ببینه. پرسیدم کیه؟ گفت: «می گه حضرت علی هستم!»
رفتم دیدمش. فقط سلام کرد. دستی به چشمانش کشید و رفت. (تازه خبر شهادت فرمانده را به او داده بودند.)
انتهای پیام/
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مریم کاظم زاده از جمله زنانی بود که نامش با جنگ هشت ساله گره خورده و کمتر کسی است که مطالعاتی در خصوص آن ایام داشته باشد و نام او را نشنیده باشد.
کاظم زاده از زنان خبرنگاری بود که در حساس ترین و خطرناک ترین برهه غرب کشور شجاعانه خود را به این مناطق رساند تا چشم و گوش تاریخ شود و تا می تواند اجازه ندهد رشادت ها و وقایعی که توسط رزمندگان و مردم مظلوم کرد رخ می دهد از چشم آیندگان پوشیده شود. اگر چه اقدامات و فعالیت های او از پیش از ازدواج شکل گرفت، اما بی شک ازدواجش با فرمانده دستمال سرخ ها، اصغر وصالی در ادامه فعالیت ها و در متن بودن او بی تاثیر نبود.
اگر چه زندگی مشترک آنها زمان زیادی طول نکشید، اما همین مدت کوتاه خاطرات به یادماندنی برای مریم کاظم زاده رقم زد که در ادامه مطلب یکی از این خاطرات را به روایت او بعد از چهار دهه می خوانید.
تصویری کمتر دیده شده از اصغر وصالی فرمانده دستمال سرخ ها در کنار نیروهایش که مهر ۵۸ در مهاباد، کاخ جوانان، مقر سپاه پاسداران به ثبت رسیده است
وقتی اصغر وصالی بعد از شام خواست به عنوان پاس بخش از سنگرهای دیده بانی رو به دشت دیدن کند، خواستم همراهش شوم. شب پرستاره ای بود؛ مهرماه ٥٨ مهاباد.
سنگرها که ظرفیت دو یا سه نفر مسلح داشتند به فاصله پنج شش متری، شاید هم بیشتر، اطراف مقر سپاه چیده شده بودند. او می دانست آن شب چه افرادی با هم در سنگر مشغول کشیک دادن هستند. همیشه سرکشی به سنگرها وظیفه فرمانده دسته یا فرمانده گروه بود. معمولا فرمانده سپاه این کار را انجام نمی داد.
با اصغر وصالی آهسته پشت سنگر قرار گرفتیم. سکوت بود. به نظر می رسید که به جای دو نفر پاسدار، یک نفر داخل سنگر است. اصغر بلند صدا کرد. پاسدار داخل سنگر با دستپاچگی آمد بیرون و از دیدن من و اصغر وصالی به وضوح تعجب کرد. با من و من صحبت می کرد و فقط می گفت: بله برادر اصغر.
اصغر وصالی خیلی محکم نفر دوم را خواست. او دوباره من و من کرد و رنگ پریده گفت: «نیست…» اصغر وصالی با تعجب پرسید: «نیست؟ کجاست؟» جوابی نشنید.
رفتیم سنگر بعدی. از آن سنگر هم یک نفر نبود و افرادی که داخل سنگر بودند، همه رنگ پریده به هم نگاه می کردند. اصغر وصالی گفت: «می ایستیم تا همه بیایند.»
چند دقیقه ایستادیم. قدم زدیم. روبروی سنگرها دشت وسیعی بود. به فاصله هفتاد هشتاد متری، دو سه کپر بودند. روزها از دور می دیدیم که پیرزن و پیرمردی با دو سه تا بچه آن جا زندگی می کنند.
بعد از چند دقیقه از توی دشت صدای حرف زدن شنیده شد. صدا لحظه به لحظه نزدیکتر می شد. پاسدارها بودند که به طرف سنگرها می آمدند و ما را نمی دیدند. با خنده از نرده ها پریدند. اصغر وصالی روبرویشان قرار گرفت.
اصغر هیچ نپرسید. فقط گفت: «پنج نفری که تو این دو سنگر بودند، بیایید دفتر.» یکی از پاسدارها پرسید: «الان؟» گفت: «همین الان!» اصغر وصالی پشت کرد و تند رفت. منم پشت سرش راه افتادم.
وقتی به مقر سپاه رسیدیم اصغر فرمانده دسته برادر علی آزاد را خواست. وارد دفتر شد. کلید برق را زد. همه داخل اتاق شدیم. به نگهبان ساختمان گفت: «پنج نفر پاسدار بازداشت»
نگهبان پنج نفر را بدون سوال جلو انداخت. ته راهرو کلید انداخت و در اتاقی را باز کرد. هر پنج نفر را داخل اتاق کرد و در را قفل کرد. کلید را گذاشت توی کشوی میز اصغر وصالی و رفت. وقتی علی آزاد وارد اتاق شد، اصغر با تندی ماجرا را تعریف کرد.
علی آزاد سرش را پایین انداخت. اصغر پرسید: «تو می دونستی اینا کجا بودن؟» علی آزاد چیزی نگفت و اظهار بی اطلاعی کرد. اصغر فقط یک جمله گفت: «فردا صبح همه چیز مشخص می شه.»
فردا صبح بعد از صبحانه، پنج نفر (بدون صبحانه) با علی آزاد تو اتاق اصغر وصالی حاضر شدند. اصغر با تندی پرسید: «دیشب آقایون کجا تشریف داشتند؟» یکی از پاسدارها جلو آمد. سرش پایین بود. اصغر سرش داد کشید: «دیشب کجا بودید؟ تو چشمام نگاه کن!»
پاسدار که خیلی هم جوان نبود و بیش از ۲۹ سال سن داشت، سرش را بلند نکرد. همان طور سر به زیر گفت: «هر شب با بچه ها قرار گذاشتیم برای کپرنشین ها غذا ببریم.»
اصغر وصالی داد کشید: «هر شب؟» پاسدار گفت: «هر شب نه. وقتی نوبت پاس دادن من باشه من می برم.» اصغر با صدای بلند پرسید: «با اجازه کی؟ علی تحویل بگیر!» علی آزاد چیزی نگفت. یادم هست قرار شد پاسدار خاطی به خاطر ترک پست چند روز و شب در اتاقی زندانی شود و از بعضی مزایا محروم.
بعد از موعد تعیین شده وقتی پاسدار آزاد شد، اصغر وصالی اسمش را گذاشت «حضرت علی».
بعد از شهادت اصغر یک روز که بیمارستان پادگان ابوذر بودم، نگهبان بیمارستان آمد دنبالم که بیرون بیمارستان یکی می خواد من رو ببینه. پرسیدم کیه؟ گفت: «می گه حضرت علی هستم!»
رفتم دیدمش. فقط سلام کرد. دستی به چشمانش کشید و رفت. (تازه خبر شهادت فرمانده را به او داده بودند.)
انتهای پیام/
گفتگو با هوش مصنوعی
💬 سلام! میخوای دربارهی «اصغر گفت: این پنج پاسدار باید بازداشت شوند / وقتی حضرت علی به دیدارم آمد!» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.