برخی مصائب وارده به <a href="/fa/dashboard/ ir/امام صادق (علیه السلام)" class="text info">امام صادق (علیه السلام)</a>


نمایه رهنمود حضرت امام جغفر صادق سلام الله علیه



در ابتلا و گرفتاری اهل دین همین بس که اصولا میان دین و دنیا پرستی یک نوع برخورد و تضاد وجود دارد و کمتر دیده شده است که میان این دو الفت و سازگاری بوجود آید و اگر این تضاد و برخورد نبود ، تقیه دیگر موردی نداشت و آن همه مصیبت و ناملایمات متوجه اهل بیت نمیگردید.


پس وجود اختلاف و نزاع بین اهل بیت و امویان و عباسیان در واقع امر شگفتی نبوده و نیست؛ زیرا اهل بیت آئینه تمام نمای دین و اینان نمونه بارز و آشکار دنیا پرستی بودهاند.



مروانیان و عباسیان خوب می دانستند که برنده نهائی در این نزاع و کشمکش، سرانجام امام صادق (ع) است و رهبر واقعی مردم هموست ، هر چند که او سکوت کند و بظاهر پیکار ننماید؛ زیرا چه بسا که سکوت امام، خود جنگی بی امان و یا بهترین نوع مبارزه به حساب می آمد و احیانا سکوت، خود جواب تلقی میشود که مثلی گوید: جواب ابلهان خاموشی است .



از این رو می بینیم سلاطین در هر فرصتی مزاحمتهای گوناگونی متوجه امام می کردند و بر کنار بودن امام، اشتغالش به عبادت خدا و پرداختن به تعلیم و تربیت و اشاعه فرهنگ ، مانع از این نبود که آنان به امام آزاد و اذیت رسانند؛ زیرا همین اشتغالات سازنده، سلاح برندهای بود که می توانست ریشه دشمن را از بن برکند. چون پدیده دین چیزی است که مردم بطور فطری به آن اقبال دارند و هر چه مقام معنوی امام بالاتر رود، نیروی دین شکوهمندتر میگردد و هرگاه جبهه دین قویتر شود، شکست اهل دنیا حتمی است .



البته اگر امویان در میان خود درگیری و کشمکش نمیداشتند ، هرگز امام صادق (ع) را زنده نمیگذاشتند، چنانکه به حیات پدران آن حضرت خاتمه دادند و گویا فرزندان امیه نوبت را به پسر عموهای نزدیکتر او دادند. به عبارت دیگر آزار و اذیت به اهل بیت مانند میراثی از بنی امیه به بنی عباس منتقل گردید که : «اولوا الارحام بعضهم اولی ببعض»!



حکومت سفاح چهار سال طول کشید و با اینکه این مدت کافی نبود تا بنیامیه ریشه کن شود و پایههای حکومت جدید استحکام یابد، مع ذلک او از ایجاد مزاحمت نسبت به امام صادق (ع) فروگذار نمیکرد و در عین حال که از ناحیه بنی امیه خاطر جمع نشده و بر سلطنت خود اطمینان حاصل نکرده بود، باز تا فرصتی یافت امام را از مدینه به حیره احضار کرد و قصد داشت او را به قتل برساند؛ لیکن اجل، امام را از آسیب آن ستمگر سفاک حفظ کرد.



چرا وجود امام صادق (ع) یکی از نگرانیهای سفاح بود؟ مگر نه آن است که امام پسر عموی او و شخصی بود سرگرم عبادت خدا و ارشاد و تعلیم مردم ، یعنی همان شخصیتی که به عنوان پیشگوئی از موفقیت عباسیان در دستیابی بر حکومت و سلطنت و عدم موفقیت بنی حسن خبر داده بود؛ در حالیکه عرصه بر بنی عباس در مبارزه با بنی امیه از سوراخ لانه مارمولکی تنگتر و آنان از پر کاهی در وزشگاه تند باد، پریشانتر و مضطربتر بودند؟



سفاح را در ارتباط با امام، به آن رفتار زشت وادار نکرد مگر همان تضاد نور و ظلمت و حق و باطل!



سفاح از آن می ترسید که دل مردم به سوی امام صادق (ع) معطوف شود و آنان منزلت امام را بشناسند؛ بویژه آنکه هنوز طرز تفکر مردم در مورد خلافت آن بود که خلیفه باید دارای دو سلطه مادی و معنوی باشد. آری، هنوز مردم خلافت را سلطنتی جدا از دین نمی دانستند . پس طبعا مردم، امام صادق را که مردی مخلص دین است رها نکرده و سراغ دیگری نخواهند رفت که در صورت برحکم نشستن امام، مردم راحتتر خواهند بود؛ چون بدین وسیله هم بر دین و هم بر دنیایشان خاطر جمع خواهند بود.



آری، به سبب همین واهمه بود که منصور دوانیقی در کمین امام صادق (ع) نشست و دردها و ناملایمات زیادی از جانب آن سلطان به امام رسید و دست از آزار و اذیت او نکشید تا سرانجام بوسیله سم، امام را شهید کرد.



البته این رفتار موذیانه منصور با امام ششم امر عجیبی نیست؛ زیرا انسان هر قدر صاحب فضیلت و کرامت بیشتر و در نظر مردم دارای مقام و منزلت والاتری باشد، بیشتر مورد اذیت و حسد بی فضیلتان قرار میگیرد.



شهادت امام جعفر بن محمد علیهماالسلام پس از گذشت دوازده سال از حکومت سیاه منصور عباسی رخ داد و طی این مدت با اینکه امام دور از عراق مرکز حکومت در مدینه میزیست ، مع ذلک از دست او امان و راحتی نداشت و همچنانکه دوست با ارسال هدایا و یا تحف، خاطره دوستی را تجدید می کند، منصور هم با متوجه ساختن انواع آزارها و اذیتها دشمنیاش را با امام بزرگوار تازه مینمود.



ابوالقاسم علی بن طاووس ۱ طاب ثراه در کتاب شریف «مهج الدعوات» فصل «ادعیه امام صادق (ع)» چنین مینویسد : منصور در دوران حکومتش هفت بار امام صادق (ع) را نزد خود احضار کرده است؛ گاهی در مدینه و در ربذه به هنگام عزیمت حج و دیگر بار در کوفه و بغداد ، و در همه این جریانات تصمیم بر قتل امام (ع) داشته است .



بعلاوه در تمام این جلبها با امام بدرفتاری کرده و با وی سخن ناروا گفته است و اینک تفصیل آن ماجراها.



صحنه نخست:


سید بن طاووس از ربیع، دربان منصور روایت کرده است که وی گفت : وقتی منصور به عزم حج حرکت کرد و به مدینه رسید ۲، شب را تا صبح نخوابید . پس مرا فرا خواند و گفت : هم اکنون بدون کوچکترین معطلی و با سرعت هر چه بیشتر و حتی اگر بتوانی تنها ، برو و ابوعبدالله جعفر بن محمد (ع) را پیش من بیاور! به او بگو پسر عمویت به تو سلام میرساند و میگوید اگر چه خانهها از یکدیگر دور و احوال دگرگون گشته است ،ولی بالاخره ما با هم خویشاوندیم و از بند دو انگشت به هم نزدیکتر و از راست به چپ مماستر.



بگو پسر عمویت میگوید همین الان نزد ما بیا! پس اگر اجابت کرد، با نهایت تواضع و احترام او را همراهی کن و اگر عذر و یا بهانه آورد، تأکید بیشتری کن و امر را به او واگذار نما و هرگاه خواست که با آرامی و ملایمت حرکت کند، تو برایش آسان بگیر و سخت مگیر و عذر او را بپذیر و هرگز تندخوئی مکن و سخن درشت و بیحساب مگو.



ربیع میگوید: به سوی در خانه امام راه افتادم . دیدم او در اندرونی خانه خویش است . پس بدون اینکه اجازه بگیرم داخل خانه شدم. دیدم مشغول نماز است . صورتش را بر خاک نهاده و دست به دعا دارد و آثار خاک بر صورت و گونههایش مشهود بود. نتوانستم در آن حال مزاحم امام شوم و منتظر ایستادم تا امام از نماز و نیایش فارغ گشت و رو به من کرد . من سلام کرد؛امام فرمود: علیک السلام ای برادر من ! چه کاری داشتی؟



من سلام و پیام منصور را به امام ابلاغ کردم .



امام : و یحک یا ربیع ! «الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله و ما نزل من الحق ولا یکونوا کالذین اوتوا الکتاب من قبل فطال علیهم الامد فقست قلوبهم .» ۳



وای بر تو ای ربیع! «آیا وقت آن نشده است که دلهای مؤمنان به یاد خدا به خشیت افتد و به فکر حقیقت باشند؟ و از آنها نباشند که جلوتر، از سوی خدا به ایشان کتاب آمد و زمانی طولانی برایشان بگذشت ؛ پس دلهایشان سخت و تیره گشت.»



و یحک یا ربیع! «أفأ من أهل القری أن یاتیهم بأسنا بیاتا و هم نائمون ؟ او أمن اهل القری أن یأتیهم بأسنا ضحی و هم یلعبون؟ أفأمنوا مکر الله فلا یأ من مکر الله الا القوم الخاسرون؟»۴



وای بر تو ای ربیع! «آیا مردم شهرها و آبادیها خاطر جمعند از اینکه عذاب ما شبانگاهان به آنان فرا رسد، در حالیکه آنان مشغول خوابند؟ یا مطمئند که عذاب ما ظهرگاهان در حالیکه آنان مشغول بازیند، به ایشان نرسد؟ به هر حال آیا آنان از نقشه الهی خاطری آسوده دارند؟ و چه کسی جز مردمان زیانکار از عذاب خداوندی خاطر جمع میتواند باشد؟» ای ربیع! سلام، رحمت و برکات خدا را به امیر برسان.



آنگاه امام رو به نماز کرد و به نیایش با خدا پرداخت. من پرسیدم: آیا جز اسلام فرمایشی دیگر دارید و یا اجابت فرموده با من میآئید؟



امام : آری به او بگو:



أفرایت الذی تولی واعطی قلیلا واکدی ؟ أعنده علم الغیب فهویری ام لم ینبأ بما فی صحف موسی و ابراهیم الذی وفی ألا تزر وازرة وزرأخری و أن لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری . ۵



آیا دیدی آنکه را که روی بگردانید و اندکی داد و بخل ورزید؟ آیا او علم غیب میداند؟ که پس بدان وسیله میبیند. آیا او از صحیفههای موسی و اخبار آن اطلاع ندارد؟ و ابراهیم که مسؤولیت را بتمامی انجام داد. که هیچکس و بال گناه دیگری را به دوش نمیگیرد و برای انسان جز نتیجه سعی و کوشش او نیست و البته نتیجه سعی و کوش او ارزیابی خواهد شد. ۶



به او بگو: ای امیر ! به خدا سوگند آنچنان ما را دچار ترس و وحشت کردهاید که زنان و خانواده ما نیز در اثر بیم و هراس ما وحشتزده شده و آرام از دست دادهاند و تو این معنی را خوب میدانی و باید هدفت را از این کار بیان کنی . پس اگر دست از ما کشیدی چه بهتر ، والا ترا در هر روز پنج نوبت در نماز نفرین می کنیم . و تو خود حدیث میکنی از پدرت، از جدت که رسول خدا فرمود: دعای چهار تن از درگاه ربوبی مردود نمیشود و حتما به اجابت میرسد: دعای پدر برای فرزندش و دعای برادر دینی در حق برادری از ته دل و دعای مظلوم و ستمدیده و دعای آدمی مخلص.



ربیع میگوید: هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که گماشته منصور به دنبال من آمد تا از علت تأخیر آگاه گردد و من هم نزد منصور برگشتم و جریان را به او باز گفتم . منصور گریست و گفت : برگرد و پیغام بده که شما اختیار دارید نزد ما بیائید یا نیائید. اما زنان و بانوانی که فرمودید، سلام بر آنها و بفرمائید نترسند و خاطری آسوده داشته باشند که خداوند آنان را در امان قرار داده و غم و اندوه از آنها برده است .



ربیع حضور امام برگشته و پیغام منصور را میرساند و آنگاه امام صادق (ع) نیز پیغامی بدین مضمون به وی میفرستد: صله رحم کردی که خداوند جزای خیرت دهد.



بعد چشمان امام اشکبار شد و قطراتی از آن بر دامن چکید. آنگاه فرمود: ای ربیع! این دنیا هر چند ظاهرش لذتبخش و زر و زیورش فریباست، اما پایانش به هر حال همانند آخر بهار است که آن همه سرسبزی و طراوت تبدیل میشود به خزان و افسردگی …۷



ربیع میگوید به امام عرض کردم : شما را سوگند میدهم به آن حقی که میان شما و خداوند جل و علا هست، آن دعائی را که خواندید و بدان وسیله به نیایش و مناجات پرداختید و در نتیجه شر و آسیب این مرد را از خود دور ساختید به من هم یاد دهید؛ شاید این دعای شما دلشکستهای را مرهمی و بینوائی را نوائی باشد و به خدا قسم جز خودم را نمیگویم.



آنگاه امام دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و رو به سجده گاه نمود ، گوئی دوست نداشت دعائی سرسری و بدون حضور قلب بخواند و چنین گفت : «اللهم انی اسئلک یا مدرک الهاربین و یا ملجأ الخائفین …» ۸



در این بار که منصور، امام صادق (ع) را نزد خود طلبیده و قصد جلب او را داشته است ، بر حسب ظاهر رفتار ناخوشایندی دیده نمیشود؛ پس چرا امام نگرانی خاطر داشته است و خانوادهاش هم بیمناک بودهاند و حتی برای نجات و رهائی از شر و آسیب وی ، به دعا و توسل دست برداشته است؟



بیشک امام صادق (ع) از تصمیم و رازدل عباسیان آگاهی داشته است و از صحنههای دیگر که ذیلا میآوریم، سوء قصد منصور نسبت به امام آشکار میگردد و معلوم میشود که منظور او از احضار امام جز قتل آن حضرت نبوده است .



صحنه دوم :


باز ابن طاووس از ربیع روایت کرده که وی گفت : با ابوجعفر منصور عازم حج شدم. در نیمه راه گفت : ای ربیع! وقتی به مدینه رسیدیم ، جعفر بن محمد بن علی بن حسین (ع) را به یاد من آر که به خدا سوگند او را جز من نکشد. متوجه باش که فراموش نکنی!



ربیع میگوید: از قضا من در مدینه فراموش کردم که او را به یاد جعفر صادق بیندازم، تا به مکه رسیدیم.



منصور گفت : مگر نگفته بودم، در مدینه جعفر را به یاد من آر؟



ربیع : ای سرور من و ای امیر! فراموش کردم.



منصور : در بازگشت حتما او را به یاد من آر که ناگزیر باید او را بکشم و اگر این بار هم فراموش کنی، گردن خودت را خواهم زد.



ربیع گوید: گفتم، چشم ای امیر! و آنگاه به غلامان وخدمتکاران خودم سفارش کردم که منزل به منزل امام صادق (ع) را به یاد من آورند ، تا به مدینه وارد شدیم . نزد منصور رفتم و گفتم: ای امیر! جعفر بن محمد (ع).



منصور خندهای کرد و گفت: آری ، هم اکنون بروو او را کشان کشان نزد من آر.



ربیع: اطاعت میکنم ای سرور من و برای خاطر شما این کار را انجام خواهم داد.



سپس بلند شدم و حالی عجیب داشتم که چگونه این جنایت بزرگ را مرتکب شوم و سرانجام راه افتادم وبه منزل امام جعفر صادق (ع) رسیدم. او در میان اطاق نشسته بود.



ربیع: قربانت گردم، امیر شما را احضار کرده است .



امام :بسیار خوب ، همین الان.



آنگاه بلند شد و با ربیع راه افتاد.



ربیع: ای فرزند رسول ! او به من دستور داده که شما را کشان کشان نزد او ببرم.



امام :هر چه گفته عمل کن.



ربیع می گوید: آنگاه آستین امام را گرفته و او را کشان کشان می بردم تا به حضور منصور وارد شدیم. او روی تختی نشسته و گرزی آهنین به دست داشت که می خواست امام را با آن به قتل برساند و نگاه می کردم به جعفربن محمد (ص) که او هم لبهایش را تکان می دهد. شکی نداشتم که منصور امام را خواهد کشت و کلماتی را هم که امام زیر لب می گفت نمی فهمیدم . پس، ایستاده به هر دو نگاه می کردم تا اینکه امام جعفر صادق (ع) کاملا نزدیک منصور رسید.



منصور : جلوترتشریف بیاورید ای عموزاده! و روی او همچون هلال شده بود. آنگاه او را در کنار خود روی تخت نشانید و دستور داد مشک و غالیه آوردند وبه دست خود سر و صورت امام را معطر ساخت و سپس گفت استری آوردند و امام را سوار کرد و یک کیسه زر و خلعتی گرانبها داد و او را به منزلش روانه ساخت.



ربیع می گوید: پس از آنکه امام از مجلس منصور بیرون آمد،من پیشاپیش او را مشایعت می کردم تا به منزلش رسید. گفتم :پدر و مادرم فدای توای فرزند رسول! من تردیدی نداشتم که منصور قصد کشتن شما را دارد و شما در موقع ورود به مجلس ، لبهایتان تکان می خورد و زیر لب دعائی می خواندید ؛ آن دعا چه بود؟



امام : این دعا بود : «حسبی الرب من المربوبین وحسبی الخالق من المخلوقین …»۹



صحنه سوم :


ابن طاوس می نویسد :بار سوم، منصور در سرزمین ربذه ۱۰ امام را احضار کرده است .



مخرمه کندی می گوید: وقتی ابوجعفر منصور در سرزمین ربذه فرود آمد، اتفاقا امام جعفر صادق (ع) نیز در آنجا بود . منصور گفت : چه کسی مرا در مورد جعفر صادق (ع) معذور می دارد؟ او (منظور امام است) یک قدم جلو میگذارد و یک قدم عقب و میگوید: از محمد کناره می گیرم؛ اگر او غلبه یافت که حکومت حتما از آن من است و اگر غلبه از آن دیگری بود ، من جان خود را حفظ کردهام نه به خدا سوگند او را خواهم کشت . ۱۱



آنگاه منصور روبه ابراهیم بن جبله کرد و گفت : برخیز و او را دستگیر کن و دستار بر گردنش بپیچ و کشان کشان نزد من بیاور.



ابراهیم میگوید: از نزد منصور بیرون آمدم و به سراغ امام صادق (ع) رفتم . او را در منزل نیافتم . پس به قصد او به مسجد ابوذر رفتم و دیدم او در کنار در مسجد است . من شرم داشتم با او آن کنم که منصور دستور داده بود؛ لذا فقط از آستین او گرفتم و گفتم : امیر شما را احضار میکند.



امام : «انا لله و انا الیه راجعون» بگذار دو رکعت نماز بگزارم . آنگاه بشدت گریست.



ابراهیم می گوید: من که پشت سر او بودم شنیدم که می خواند:«اللهم أنت ثقتی فی کل کرب و رجائی فی کل شدة …»۱۲ و سپس به من فرمود: هر چه او دستور داده عمل کن!



من گفتم : به خدا سوگند نخواهم کرد، هر چند که خودم کشته شوم .



به هر حال امام را بردم ولی تردیدی نداشتم که منصور او را به قتل خواهد رسانید.



وقتی به در اندرونی رسیدیم، دیدم امام دعائی بدین منوال می خواند : «یا اله جبرئیل ومیکائیل و اسرافیل واله ابراهیم و اسحق و یعقوب و محمد صلی الله علیه و آله تول فی هذا الغداة عافیتی ولا تسلط علی احدا من خلقک بشیء لاطاقة لی به …»۱۳



ابراهیم بن جبله می گوید: وقتی امام را به اندرون بردم ، منصور نشست و سخنی را که قبلا گفته بود تکرار می کرد و می گفت : یک پا جلو می گذارید و یک پا عقب؛ به خدا تو را می کشم!



امام صادق (ع) در پاسخ فرمود: ای امیر! من کاری نکردهام؛ با من اینگونه با خشونت برخورد نکن! اندکی بیش ، از عمر باقی نمانده است .



ابوجعفر منصور گفت : بفرمائید بروید. و امام از مجلس خارج شد و بعد منصور رو کرد به عیسی بن علی - عموی خویش - و گفت : خود را به جعفر برسان و بپرس از عمر چه کسی چیزی نمانده است، از عمر من یا عمر شما ؟!



عیسی می گوید: خودم را به امام صادق (ع) رساندم و گفتم : ای ابا عبدالله منصور می پرسد که از عمر کی چیزی نمانده است، از عمر من یا عمر شما ؟!



امام فرمود: بگو از عمر من.



ابوجعفر گفت : راست، فرمود جعفر بن محمد (علیهما السلام).



ابراهیم می گوید: از خانه بیرون آمدم ، دیدم امام نشسته و منتظر من است که از حسن رفتار من سپاسگزاری کند. دیدم حمد و ثنای خدا می کرد و چنین می خواند: «الحمدلله الذی ادعوه فیجیبنی و ان کنت بطیئا حین یدعونی …»۱۴.



صحنه چهارم :


سید بن طاوس می نویسد: در این بار، منصور امام را به کوفه فرا خواند. سید پس از آنکه سند حدیث را به فضل بن ربیع می رساند، از قول او روایت می کند که منصور ، ابراهیم بن جبله را به مدینه فرستاد تا جعفر بن محمد علیهما السلام را جلب کند. وی می گوید: وقتی به مدینه رسیدم، به منزل امام رفتم و پیام منصور را ابلاغ کردم. شنیدم این دعا را می خواند: «اللهم انت ثقتی فی کل کرب و رجائی فی کل شدة …» و پس ازآنکه مرکب را آماده کردند و خواست سوار شود چنین می خواند: «اللهم بک استفتح و بک استنجح …» و وقتی وارد کوفه شدیم از مرکب پیاده شد و دو رکعت نماز گزارد و سپس دستها را به آسمان بلند کرد و این دعا را خواند: «اللهم رب السموات و ما اظلت و رب الارضین السبع و ما اقلت …».



ربیع می گوید: هنگامی که خواستیم امام جعفر صادق (ع) را نزد منصور ببریم من قبلا وارد شدم تا از ورود امام و ابراهیم (مامور جلب امام) او را مطلع سازم.



منصور مسیب بن زهیر ضبی (جلاد) را فرا خواند و شمشیر به او داد و گفت : هر وقت من با جعفر بن محمد (علیهما السلام) وارد گفتگو شدم و به تو اشاره کردم فورا گردن او را بزن و منتظر فرمان من باش.



من از نزد منصور بیرون آمدم و چون با جعفر صادق (ع) دوستی داشتم و در موسم حج، همیشه به دیدار و زیارتش می شتافتم ، عرض کردم : ای فرزند رسول خدا ! این مرد ستمکار درباره شما تصمیمی دارد . دوست ندارم که شما را در آن وضع و حال ببینم . اگر فرمایشی یا وصیتی دارید بفرمائید.



امام فرمود: نگران نباش! اگر داخل شویم و نگاهش به من افتد، عوض میشود. آنگاه همه پرده را به دست گرفت و این دعا را خواند: «یا اله جبرئیل و میکائیل و اسرافیل …» و سپس داخل اندرونی شد و زیر لب دعائی می خواند که من نمی فهمیدم . من منصور را می دیدم که مانند آتشی که آب سرد روی آن بریزند و خاموش شود، مرتبا خشمش فروکش می کرد، تا اینکه امام به کنار تخت او رسید . آنگاه منصور از جا پرید و دست حضرت را گرفت و او را روی تخت خویش نشانید و گفت : ای ابا عبدالله ! ببخشید که اینهمه به شما زحمت دادم. غرض آن است که شکایت قوم و خویشانت را به تو کنم . آنان با من بدرفتاری می کنند، در دین من طعنه می زنند و مردم را بر ضد من می شورانند واگر کسی غیر از من به خلافت می رسید که با آنان نسبت خویشی هم نداشت از او اطاعت می کردند.



امام در پاسخ فرمود: ای امیر! چرا روش گذشتگان صالح را فراموش میکنی؟ همچون ایوب که گرفتار شد، ولی صبر و شکیبائی پیشه کرد و یوسف مظلوم گردید، اما بخشید و سلیمان به ناز و نعمت رسید، لیکن سپاس و شکر خدا را بجا آورد.



منصور : من هم صبر می کنم ، می بخشم و سپاس میگویم.



آنگاه رو به امام کرد و گفت : حدیثی را بفرمائید که قبلا از شما راجع به صله ارحام شنیدهام.



امام : شنیدم پدرم از نیای مان روایت فرمود:



البر و صلة الارحام عمارة الدیار و زیادة الأعمار.



نیکی ، صله رحم و پیوند با خویشاوند نزدیک موجب آبادانی شهرها و زیادی عمرها میشود.



منصور : منظورم این حدیث نبود.



امام : پدرم از اجدادمان از رسول خدا روایت فرمود:



من أحب أن ینسأ فی أجله و یعافی بدنه فلیصل رحمه.



هر کس دوست میدارد که اجل و مرگش به تأخیر افتد و تندرست بماند، پس باید صله رحم و پیوند خویشاوند کند.



منصور : این حدیث را نیز نمیگویم.



امام : بسیار خوب! حدیث کرد مرا پدرم از پدارنش که رسول خدا (ص) فرمود: مرد نیکوکاری در همسایگی شخصی که از خویشاوند نزدیکش بریده بود، در حال احتضار وجان کندن بود. از سوی خدا به فرشته مرگ خطاب شد که از عمر آن مرد که قطع رحم کرده چند سال باقی است ؟ عرض شد : سی سال . خداوند فرمود: آن سی سال را به عمر این مرد نیکوکار که صله رحم کرده ، بیفزائید. ۱۵



در این موقع ،منصور به غلام و خدمتکارش گفت که عطر و غالیه بیاورند و آنگاه به دست خویش سرو صورت امام را معطر کرد و چهار هزار دینار هم بداد و گفت که مرکب مخصوصش را بیاورند و آنقدر نزدیک آوردند که در کنار تخت او نگاه داشتند و در آنجا امام را سوار کردند.



راوی حدیث می گوید: من پیشاپیش امام در حرکت بودم و شنیدم آن حضرت این دعا را می خواند:«الحمد لله الذی ادعوه فیجیبنی …» عرض کردم : ای فرزند رسول خدا ! این ستمگر جبار، کمی پیش تهدید به شمشیر می کرد و حتی مسیب را با شمشیری مأمور قتل شما نمود و من میدیدم شما در موقع ورود، لبهایتان را تکان میدادید و وردی میخواندید که نمیفهمیدم …



امام صادق (ع) فرمود: حالا وقت این حرفها نیست .



شب هنگام شرفیاب شدم؛ امام رشته سخن را به دست گرفت و فرمود: پدرم از جدمان رسول الله روایت کرده که چون یهود و قبیله فزاره و غطفان همگی بر ضد پیامبر همداستان شدند - چنانکه در قرآن آمده است : «اذ جاوکم من فوقکم ومن اسفل منکم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا …» ۱۶ (موقعی که شما از بالا و پائین محاصره شدید و هنگامی که چشمهای شما به دوران افتاد و جانهایتان به لب آمد و به خداوند گمانها بردید …) - آن روز برای پیامبر روز سختی بود و دائما تو میرفت و بیرون میآمد و به آسمان مینگریست و میفرمود: «ضیقی ، تتسعی» (گرفتاری ای ، فرج و گشایشی). سپس پاسی از شب گذشته بیرون آمد؛ شخصی را مشاهد کرد و به حذیفه فرمود: ببین او کیست؟



حذیفه : او علی به ابن طالب (ع) است .



رسول خدا : ای علی ! نترسیدی که جاسوسی از سوی دشمن در کمین تو باشد.



علی (ع) : من جان خویش را برای خدا و رسولش بخشیدهام . در این شب خواستم پاسدار مسلمانان باشم.



سخن پیامبر با علی (ع) به پایان نرسیده بود که جبرئیل فرود آمد و گفت : ای محمد (ص) ! خداوند سلام فرمود و گفت: ما میزان فداکاری و از جان گذشتگی علی (ع) را در این شب دیدیم و به او از دانشهای پوشیده و اسرار نهفته خود کلماتی اهدا کنیم که آنها را نزد هیچ شیطان تجاوزگر و سلطان ستمگری نخواند و در هیچ آتش سوزی ، غرق ، ویرانی، سقوط سقف و دیوار، حمله حیوان درنده و هجوم دزد راهزن بر زبان نیاورد مگر آنکه خداوند هرگونه آسیب و خطر را از او دفع کند و او را در امن و امان قرار دهد و آن کلمات این است : «اللهم احرسنا بعینک التی لا تنام واکنفنا برکنک الذی لایرام …» ۱۷



صحنه پنجم :


در این صحنه، منصور امام را به بغداد فرا خوانده و آن پیش از قتل محمد و ابراهیم پسران عبدالله بن حسن ۱۸ بوده است .



این جریان را شریف رضی الدین به سند خود از محمد بن ربیع، حاجب و دربان منصور چنین نقل کرده است:



روزی منصور در کاخ سبز (گنبدسبز) که پیش از شهادت محمد و ابراهیم، سرخ نامیده میشد نشسته و آن روز را روز کشتار نام نهاده و جعفر بن محمد علیهما السلام را نیز از مدینه به بغداد آورده بود.



منصور تمام آن روز را در کاخ مزبور گذرانید و پاسی از شب گذشته پدرم را خواست و گفت: ای ربیع! تو میدانی که نزد من چه منزلتی داری و چه بسا خبرهائی به من میرسد که آنها را حتی از مادر بچههایم پنهان میکنم و فقط تو را گرهگشای آنها میدانم.



ربیع :این لطف خدا و مرحمت امیر است و بالاتر از من، ناصح و خیرخواهی نیست .



منصور: چنین است! و هم اکنون به سراغ جعفر بن محمد بن فاطمه برو و او را به همان وضع و حالتی که یافتی نزد من بیاور، و نگذار حتی لباسش را عوض کند و وضعش را دگرگون نماید.



ربیع: «انا لله و انا الیه راجعون» این مأموریت باعث بدبختی من خواهد شد. اگر امام را نزد او بیاورم با این خشمی که دارد، امام را خواهد کشت و آخرتم تباه خواهد گردید و اگر به دنبال دستور او نروم و امام را نیاورم، خون من و فرزنداننم را خواهد ریخت و دارائیهایم را خواهد گرفت. در این موقع دنیا و آخرت در جلوی چشمم مشخص گردید و بالاخره به سوی دنیا رفتم و آن را برگزیدم.



محمد بن ربیع میگوید: پدرم مرا که در میان برادرانم به قساوت و سختدلی شهرت داشتم، صدا کرد و گفت: برو سراغ جعفر بن محمد و از دیوار خانه بالا برو و لازم نیست در خانه را به صدا درآوری تا او خود را آماده کند و وضعش را عوض کند، بلکه به یکباره بر او وارد بشو و او را در همان حالتی که هست جلب کن!



من برای انجام این مأموریت راه افتادم. فقط کمی از شب مانده بود. نردبانی گذاشتم و از دیوار بالا رفتم. امام را در حال نماز دیدم که پیراهنی به تن و قطیفهای به دور کمر داشت. تا سلام نماز را گفت، گفتم: به دستور امیر حرکت کنید.



امام: بگذار دعایم را بخوانم و لباسم را عوض کنم.



محمد بن ربیع: نه، امکان ندارد.



امام: بگذارتنم را بشویم و تجدید وضو کنم.



محمد بن ربیع: این نیز نمیشود، معطل نکنید! نباید و نمیگذارم وضع سر و صورتتان را عوض نمائید.



پس امام را با همان پیراهن و قطیفه با پای برهنه و بدون کفش و در حال خستگی حرکت دادم. او متجاوز از هفتاد سال داشت. ۱۹ چون مقداری راه آمدیم، پیرمرد دچار ضعف شد. دلم به حالش سوخت؛ گفتم: سوار شوید! و او بر استرشاکری که در کرایه ما بود، سوار شد. سپس به حضور پدرم راه افتادیم و شنیدم منصور به پدرم ربیع میگفت: وای به حالت ای ربیع، اینها دیر کردند، چرا نیامدند؟



سرانجام وقتی چشم پدرم بر جعفر بن علیهما السلام افتاد و او را در آن حال مشاهده نمود، به گریه افتاد، زیرا او از شیعیان اهل بیت بود.



امام: ای ربیع! میدانم که دل تو با ماست؛ بگذار من دو رکعت نماز گزارم و دعا بخوانم.



ربیع: اختیار با شماست؛ هر چه میخواهید انجام دهید.



پسر ربیع گوید: آنگاه امام دو رکعت نمازی سبک گزارد و دعائی طولانی خواند که من نفهمیدم چه بود و منصور در این فاصله پدرم را بازخواست میکرد و از علت تأخیر ورود امام میپرسید، تا اینکه دعای امام تمام شد و پدرم دست او را گرفت و نزد منصور برد.



وقتی امام به صحن ایوان رسید ایستاد؛ سپس با تکان دادن لبهایش دعائی خواند که من ندانستم چه بود؟ بعد او را وارد حضور منصور کردم و امام در جلوی او ایستاد. منصور نگاهی به امام انداخت و (با گستاخی تمام) گفت: ای جعفر! چرا از این همه حسد، کینه و دشمنیات نسبت به خانواده عباس دست نمیکشی و خداوند هر روز بر شدت حسد و ناراحتیات میافزاید؟!



امام: ای امیر! به خدا سوگند من این کارهائی را که تو میگوئی نکردهام. من به بنی امیه که تو میدانی دشمنترین مردم برای ما و شما بودند و خلافت را به ناحق گرفته بودند، ستم نکردم - با اینکه آنها خیلی به ما ستم میکردند - تا چه رسد به شما که پسر عمو و خویشاوند نزدیک من هستید و درباره من احسان و نیکی میکنید.



منصور که روی پوستینی نشسته بود و در طرف چیش پشتیای از خزمعانی قرار داشت و در زیر پوستین شمشیری را که هرگاه در کاخ سبز مینشست آن را همراه داشت، آماده نگاه داشته بود، ساعتی بر امام خیره شد؛ سپس گفت: سخن باطل میگوئی و مرتکب گناه شدهای! و بعد از زیر متکا و پشتی، پروندهای را بیرون آورد و آن را به طرف امام پرتاب کرد وگفت: اینها نامههای شماست به مردم خراسان که آنها را به پیمان شکنی و مخالفت با ما دعوت کرده و به اطاعت و پیروی خود فرا خواندهاید.



امام صادق: به خدا سوگند - ای امیر! من چنین کاری نکردهام و چنین عملی را روا نمیدانم و به چنین چیزی عقیده ندارم و اصولا معتقدم که باید مطیع و فرمانبر شما بود؛ بخصوص که من پا به سن گذاشتهام و دیگر حال و حوصله اینگونه کارها را ندارم و اگر ناگزیر تصمیمی درباره من دارید مرا در برخی زندانهای خود حبس کنید تا مرگ من فرا رسد که آن نزدیک است .



منصور: نه، هرگز!



سپس چشمانش بر جائی خیره شد و دستش را بر قبضه شمشیر برد و به مقدار یک وجب آن را بیرون آورد.



ربیع میگوید: تا این وضع را دیدم، گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون» به خدا سوگند امام از دست رفت. اما دیدم منصور شمشیر را در غلاف کرد و ادامه داد: ای جعفر! آیا شرم نداری با این کهنسالی و با این نسب، خلاف میگوئی و میان مسلمانان اختلاف ایجاد میکنی؟ تو میخواهی خون بریزی و آشوب راه بیندازی و میان پادشاه و ملت را به هم بزنی !



امام: نه به خدا سوگند، ای امیر! من نکردهام و این نامهها از من و به خط و مهر من نیست .



باز منصور دست به قبضه شمشیر برد و این بار به اندازه یک گز آن را از غلاف بیرون آورد.



گفتم: «انا لله و …» امام کشته شد و در دل خود گفتم اگر فرمان دهد که امام را به قتل برسانم، مخالفت خواهم کرد (چون گمان داشتم شمشیر را به دست من دهد و فرمان قتل امام را صادر کند) و تصمیم گرفتم که اگر چنین دستوری دهد، خود منصور را بکشم، هر چند که خود و فرزندانم و دار و ندارم به خطر افتد و از عمل و کار زشت خود که قبلا در دل داشتم توبه کردم.



خلاصه، منصور امام را سرزنش میکرد و او پوزش میخواست که در این هنگام او همه شمشیر جز اندکی را از غلاف بیرون کشید و این بار هم گفتم: «انا لله و …» ؛ به خدا قسم امام شهید شد. اما باز منصور شمشیر را غلاف کرد و ساعتی خیره ماند و سپس سربلند کرد و گفت: به گمانم راست میگوئی. ای ربیع! آن زنبیل را بیاور!



آوردم. منصور دست در آن کرد و مقداری عطر و مواد خوشبو از آن بیرون آورد و سر و صورت امام را معطر ساخت و محاسن امام که سفید بود از غالیه مشکین شد و آنگاه به من دستور داد که او را بر اسب ویژهای که خود بر آن سوار میشد، سوار کنم و مبلغ ده هزار درهم نیز به امام بدهم و با کمال احترام امام را تا منزلش مشایعت کنم و به او عرض کنم که مخیر است در بغداد بماند و یا به مدینه برگردد.



ربیع میگوید: ما از نزد منصور بیرون آمدیم و من از سلامت امام شاد و خرسند بودم و در عین حال متعجب از اینکه منصور چه تصمیم خطرناکی داشت و چگونه امام به لطف خدا از آسیب او محفوظ ماند و از کارهای خدای عزوجل هیچ تعجبی نیست .



وقتی به حیاط خانه رسیدیم، عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! البته از کارهای خدای عزوجل تعجبی نیست و من در شگفت نیستم از آنچه این مرد درباره شما کرد و خداوند شما را در تحت حمایت خویش قرار داد، ولی میشنیدم شما پس از آن دور رکعت نماز، دعائی میخواندید که چیزی از آن نفهمیدم ؛ فقط این اندازه میدانم که دعائی طولانی بود و میدیدم که شما در صحن حیاط لبهایتان را تکان میدادید و چیزی میگفتید که من متوجه نشدم .



امام صادق: آری، اما اولی دعای غم و سختیهاست و من این دعا را تاکنون بر احدی نخوانده بودم و امروز آن را به جای دعای طولانیای که هر روز پس از نماز میخواندم خواندم. و اما دعائی که زیر لب میخواندم دعائی است که رسول خدا (ص) در روز جنگ احزاب ،وقتی دشمن و مشرکان، مدینه را مانند نگین انگشتری محاصره کرده و در میان گرفته بودند - آنچنانکه در قرآن مجید آمده است: «واذ جاؤکم من فوقکم …» - خواند.



سپس امام دعا را برای ربیع قرائت فرمود.۲۰



امام: ای ربیع! اگر از آن بیم نداشتم که منصور را خوش نمیآید همه این مال (ده هزار درهم) را به تو میبخشیدم، ولی در عوض آن زمینی را که تو در مدینه از من میخواستی و حاضر بودی به ده هزار دینار بخری و من نمیفروختم، الان آن را به تو دادم .



ربیع: ای فرزند رسول خدا! من به آن دعاهای علاقمندم. اگر آنها را به من مرحمت کنی، احسان و نیکوئی کردهای و اکنون به آن زمین احتیاجی ندارم.



امام: ما اهل بیت اگر چیزی را به کسی بخشیدیم، دوباره آن را پس نمیگیریم. هم نسخه دعاها را به تو میدهم و هم سند زمین را به تو تسلیم میکنم. ربیع میگوید: طبق دستور منصور امام را تا منزل او همراهی کردم و او بدست خویش سند و قباله زمین را برای من نوشت و دعای حضرت رسول (ص) و دعای دیگر را که بعد از نماز خوانده بود، برای من املاء فرمود. آنگاه گفتم: ای فرزند رسول الله! منصور عجله فراوان داشت و مرتب اصرار میورزید که شما را نزد او حاضر کنم، اما شما با صبر و حوصله آن دعای طولانی را میخواندید؛ گویا از او نمیترسیدید!؟



امام: آری من دعائی را که پس از هر نماز صبح میبایستی بخوانم میخواندم و آن دو رکعت نماز، نماز صبح بود که مختصر گزاردم و بعد آن دعا را خواندم .



ربیع: آیا از ابوجعفر (منصور) نمیترسیدید که او نقشهای برای شما داشت؟



امام: چه نقشهای؟! باید از خدا بیم داشت نه از او! خداوند عزوجل در دل من خیلی با عظمتتر است .



ربیع میگوید: از این جریان مدتی گذشت و این معنی در دل من بود که چگونه منصور، نخست نسبت به امام آن گونه خشم گرفته و از دست او ناراحت بود، ولی بعد آنچنان احترامش کرد که گمان ندارم درباره کسی آن گونه رفتار کند. تا اینکه روز خلوتی پیش آمد و دراندرون، او را سر حال یافتم؛ گفتم: ای امیر! کاری عجیب از شما مشاهده کردم .



منصور :چه کار عجیبی ؟



ربیع: شما بر جعفر بن محمد صادق (ع) آنچنان خشم گرفته بودید که نسبت به احدی حتی عبدالله بن حسن و دیگران آنگونه عصبانی نبودید، بطوریکه خواستید او را با شمشیر بکشید و شمشیر را هم یک وجب از غلاف بیرون آوردید؛ سپس به سرزنش پرداختید و باز شمشیر را یک ذرع از غلاف بیرون کشیدید و باز (منصرف شدید) و به ملامت و توبیخ پرداختید و بارسوم بیشترین قسمت شمشیر را از غلاف درآوردید و شک نداشتم که این بار او را میکشید. ولی وضع کاملا دگرگون شد و آن خشم و غضب جای خود را به رضا و خشنودی داد و به من فرمان دادید که عطر آوردم و به دست خود، سروصورت ایشان را معطر کردید ؛ آن هم با عطر و غالیههائی که ولیعهدتان مهدی و اعمامتان را با آنها معطر نمیکردید و به او مبلغ قابل توجهی صله دادید و فرمودید او را تا خانهاش با احترام تمام مشایعت کنم.



منصور: این سر و راز را نباید فاش ساخت. ای ربیع! این جریان را نباید با کسی در میان بگذاری نمیخواهم به گوش بنی فاطمه برسد و آنان بر من فخر بفروشند! همین (ریاست و حکومت) را که داریم برای ما بس است ؛لیکن این راز را از تو پنهان نخواهم کرد. ببین گوشه و کنار هر که هست او را دور کن!



ربیع میگوید: من همه کسانی را که در اطاقهای اطراف بودند دور کردم و پیش منصور برگشتم و او دوباره از من خواست که اطراف را کنترل کنم واحدی را نگذارم در آن حوالی باشد و من چنین کردم. آنگاه منصور رو به من کرد و گفت: در اینجا جز من و تو کس دیگری نیست. اگر این راز فاش شود، تو و فرزندان و تمام خانوادهات را خواهم کشت و همه دارائیات را خواهم گرفت.



ربیع :خداوند امیر را از گزند آفات حفظ کند.



منصور: ای ربیع! من تصمیم به قتل جعفر (ع) داشتم و هیچ عذری را از او نمیخواستم بپذیرم و به هیچ سخنش نمیخواستم گوش فرا دهم. بار اول که خواستم او را بکشم، رسول خدا در برابر م مجسم شد و در حالتی که پنجههای دستش باز و آستینهایش بالا بود و چهرهای گرفته و عبوس داشت، میان او و من مانع گردید؛ من صورت را از او برگرداندم برای بار دوم که قصد قتل جعفر(ع) کردم و شمشیر را بیشتر از بار نخست بیرون کشیدم، باز رسول الله را مشاهد کردم که فوقالعاده به من نزدیک شده و قصد مرا دارد که اگر من جعفر را میکشتم، او هم مرا میکشت؛ لذا دست نگاه داشتم اما مجددا به خود جسارت و جرأت بخشیدم و گفتم گویا چشمانم سیاهی میرود ومثل جنزدهها شدهام. پس همه شمشیر را از غلاف بیرون آوردم؛ باز رسول الله در برابرم مجسم شد، در حالتی که بازوانش را گشوده، آستین بالا زده، چهره برافروخته، ترشروی و عصبانی بود؛ حتی نزدیک بود دست روی شانه من گذارد. پس ترسیدم به خدا قسم اگر کاری کنم او نیز کار خود را بکند؛ از این رو دیدی که حال من دگرگون شد وخشم خود را فرو خوردم. ای ربیع! حق بنی فاطمه را جز مردمان نادان و بی بهره از دین و به دور از شریعت انکار نمیکند، ولی تو نیز این ماجرا را نباید به کسی بازگو کنی.



محمد بن ربیع گوید: پدرم این جریان را تا منصور زنده بود برای من بازگو نکرده بود، و من نیز لب به آن نگشودم مگر پس از درگذشت مهدی، موسی و هارون و پس از قتل محمد امین .۲۱



صحنه ششم:


رضی الدین بن طاووس مینویسد: این صحنه هنگامی اتفاق افتاد که منصور، امام را برای بار دوم پس از به قتل رساندن محمد و ابراهیم پسران عبدالله بن حسن ۲۲ به بغداد جلب کرد.



صفوان بن مهران جمال این ماجرا را چنین نقل کرده است: مردی از قرشیان مدینه از تیره بنی مخزوم، پس ازقتل محمد وابراهیم نزد ابوجعفر منصور درباره امام جعفر صادق (ع) سعایت و سخن چینی کرد و گفت: جعفر صادق (ع) ،معلی بن خنیس را برای جمع آوری پول از شیعیانش میفرستاده و با این پولها محمد بن عبدالله را مدد میرسانده است .



منصور که پس از شنیدن این گزارش از شدت خشم انگشتانش را میخورد، به عمویش داود بن علی ۲۳ - والی مدینه - نوشت که هر چه زودتر و بدون معطلی امام را به نزد او اعزام کند.



داود نامه منصور را خدمت امام صادق (ع) فرستاد و پیغام داد که فردا بدون کوچکترین تأخیر به سوی بغداد حرکت کند.



صفوان گوید: من در این موقع در مدینه بودم و امام کسی را به سراغم فرستاد و مرا خواست و من حضور امام شرفیاب شدم فرمود: مرکبی برای ما فراهم کن که ان شاء الله میخواهیم فردا به سوی عراق عزیمت کنیم. و همانوقت به پا خاست و من نیز به همراه آن حضرت به طرف مسجد النبی راه افتادم.



وقتی امام وارد مسجد شد، وقت میان نماز ظهر و عصر بود. امام چند رکعت نماز خواند و دست به دعا و نیایش برداشت و به یاد دارم این دعا را میخواند: «یا من لیس له ابتداء ولا انتهاء و یا من لیس له امد و نهایه …»۲۴



فردای آن روز ناقهای جهت مسافرت امام فراهم کردم و آن حضرت به سوی عراق عزیمت نمود و پس از ورود به شهر ابوجعفر ۲۵ به طرف خانه منصور به راه افتاد و اجازه ورود خواست. پس اجازه داده شد.



صفوان میگوید: بعضی از اشخاصی که امام را نزد ابوجعفر دیده بودند، به من خبر دادند که وقتی امام جعفر صادق (ع) وارد مجلس شد، منصور او را نزدیک خود و در کنارش نشانید و سپس گزارشی را که آن مرد قرشی درباره امام داده بود، مطرح کرد و آن را به دست امام داد تا بخواند و امام آن را از اول تا آخر خواند.



منصور: ای جعفر بن محمد! این چه پولی است که معلی بن خنیس برای شما جمع آوری میکند؟



امام: پناه به خدا، چنین چیزی صحت ندارد، ای امیر!



منصور: آیا میتوانید برای تبرئه خود قسم طلاق و عتق بخورید؟۲۶



امام: بلی، به خداوند سوگند یاد میکنم که چنین چیزی حقیقت ندارد.



منصور: نه، بلکه باید به طلاق و عتاق قسم بخورید.



امام: آیا قسم به خداوند که جز او معبودی نیست شما را خشنود نمیکند؟!



منصور: فقه و دانشتان را به رخ من نکشید!



امام: پس دانش و فقاهتا من کجا رفته است، ای امیر!



منصور: این سخنها را رها کنید! من هم اکنون شما را با آن مردی که این گزارش را آورده است، روبرو میکنم.



مرد قرشی را حاضر میکنند و دوباره در حضور امام گزارش مزبور خوانده میشود و آن مرد گزارش خود را تأیید میکند و میگوید: آری ،همین جعفر بن محمد که اینجا حاضر است این کار را انجام داده است .



امام: ای مرد، میتوانی سوگند یاد کنی که این گزارش تو درست است؟



مرد قرشی: آری، قسم به خداوندی که جز او معبودی نیست و اوست طالب، غالب، حی و قیوم …



امام: در قسم خوردنت شتاب نکن و اینگونه که من میگویم، سوگند یاد کن!



منصور: مگر سوگند و قسم او چه عیب داشت؟



امام: خداوند حی و کریم است و شرم دارد از اینکه بندهاش را که او را ثنا میگوید، عذاب کند؛ اما - ای مرد - آنگونه که من تلقین میکنم قسم بخور: از حول و قوه الهی برائت میجویم و به حول و قوه خویشتن پناهندهام که من در این سخن خود صادقم و خیرخواه و نیکوکار.



منصور به مرد قرشی: ای مرد! آنگونه که ابوعبدالله میفرمایند قسم بخور!



آنگاه مرد قرشی همانگونه که امام صادق (ع) تلقین فرموده بود، سوگند یاد کرد و هنوز جملهاش به پایان نرسیده بود که درجا به بیماری پیسی و جذام سخت دچار شد و افتاد و مرد.



منصور که از مشاهده این صحنه بشدت دچار ترس و وحشت شده و تنش به لزره افتاده بود، خطاب به امام صادق (ع) گفت: بفرمائید اگر مایلید، به حرم جدتان رسول الله برگردید و اگر بخواهید، نزد ما بمانید که در احترام و خدمت شما خواهیم کوشید. به خدا قسم بعد از این ،گزارش و سخن احدی را درباره شما نخواهیم پذیرفت. ۲۷



صحنه هفتم :


این واقعه را محمد بن عبدالله اسکندری روایت کرده و شریف ابوالقاسم (ابن طاووس) آن را در کتاب «مهج الدعوات» آورده است .



اسکندری که از ندیمان، خواص و راز داران ابوجعفر منصور بوده است، میگوید: روزی وارد شدم، دیدم منصور سخت اندوهگین و مغموم است ونفسهای سرد میکشد. گفتم: امیر به چه میاندیشند؟



منصور: ای محمد! قریب یکصد تن یا بیشتر از بنی فاطمه را کشتهام ۲۸ اما پیشوا و رهبر آنها هنوز زنده است .



اسکندری:او کیست؟



منصور: جعفر بن محمد صادق .



اسکندری:ای امیر! او مردی است که اشتغال به عبادت وبندگی خدا او را سخت نحیف و ناتوان کرده است و به سبب همین اشتغال، به فکر حکومت و خلافت نیست .



منصور: ای محمد! میدانم که تو به او عقیدهمندی و او را امام میدانی؛ اما سلطنت عقیم و نازاست و من سوگند خوردهام که همین امروز را شب نکنم مگر آنکه کار او را بسازم.



اسکندری گوید: از شنیدن این سخن دنیا در نظرم تیره و تار شد. سپس او جلاد و شمشیر زن را فراخواند وگفت: من ابو عبدالله الصادق را حاضر خواهم کرد و با او به گفتگو خواهم پرداخت؛ هر وقت عرقچین از سر برداشتم، آن رمزی است میان من و تو که فوری گردن او را بزنی!



وقتی که امام را حاضر کردند، من او را در صحن خانه مشاهد کردم و دیدم که لبها (مبارکش) تکان میخورد و دعائی میخواند. نمیدانستم چه میخواند، اما همینقدر دیدم کاخ همچوم کشتی در اقیانوسی مواج، در تلاطم و حرکت است و منصور را دیدم که پا برهنه و سرباز در حالتی که تنش میلزید و دندانهایش به هم میخورد و رنگ به رنگ میشد، بازوی امام صادق (ع) را گرفت و بر روی تخت خویش نشانید و مانند خدمتکاری در برابر امام زانو زد وگفت: ای فرزند رسول خدا! چرا در این ساعت به خود زحمت دادید و آمدید؟



امام: من ازفرمان خدا و رسول اطاعت کردم و به دستور امیر آمدهام .



منصور: من شما را در این ساعت نخواسته بودم، نوکر من اشتباه کرده و بد فهمیده است. - و بعد به امام عرض کرد: - هر امری دارید، بفرمائید که اطاعت میشود.



امام: تقاضای من آن است که بی جهت مزاحم من نباشی و مرا آزار ندهی.



منصور: چشم! چنین میکنم. فرمایش دیگری ندارید؟!



امام بسرعت تمام از مجلس بیرون آمد و رفت و من خدا را سپاس فراوان گفتم (که امام از خطر جست). سپس منصور رختخواب خواست و تا پاسی از شب خوابید. نصف شب بود که بیدار شد و من بالای سر او بودم. تا مرا دید خوشحال شد و گفت: بیرون نرو، تا من نماز را قضا کنم و با تو سخنی دارم.



اسکندری میگوید: پس از آنکه منصور نمازش را قضا کرد جریانات هولانگیز و ترسناکی را که به هنگام احضار امام صادق (ع) رخ داده و او را ترسانده بود و همان حوادث سبب شد که از قتل امام صرف نظر کند و در اکرام و احترام او بکوشد، برای من تعریف کرد.



من گفتم: ای امیر! اینها کارهای شگفتی نیست. چون جعفر بن محمد (ع) وارث علوم پیامبر و جدش امیرالمؤمنین (ع) است. اگر اسماء الله و دیگر دعاهائی را که نزد اوست بر شب تیره و تار بخواند، روز روشن میشود و روز روشن تبدیل به شب ظلمانی میگردد و هرگاه آنها را بر امواج خروشان دریاها بخواند، دریاها آرام میگیرند.



اسکندری میگوید: چند روز بعد، از منصور اجازه خواستم که به زیارت و دیار امام بروم و او اجازه داد و مانع نشد. وقتی به حضور امام رسیدم سلام گفتم و عرض کردم: ای سرور من! شما را قسم میدهم به حق جدتان محمد رسول الله (ص)، دعائی را که به هنگام ورود به مجلس منصور میخواندید به من تعلیم دهید.



امام قبول فرمود و آنگاه پس از آنکه شمهای پیرامون اهمیت دعای مزبور بیان کرد، دعائی را که بسیار طولانی است، به من تعلیم فرمود. ۲۹



این بود برخی صحنهها و وقایعی که امام صادق (ع) در آنها، معجزه آسا و بطور خارق العاده از گزند و شر منصور رهائی یافته، و با خواندن دعا و نیایش به درگاه ربوبی از سوء قصد آن سلطان ستمگر نجات پیدا کرده است و سید بن طاووس دو صحنه دیگر نیز از نوع همین صحنهها آورده که منصور در آن قصد ریختن خون امام را داشته است.۳۰



برخی از این وقایع و صحنههای گرفتاری امام و نجات آن بزرگوار را ازقتل در پرتو دعا و نیایش، عدهای از مؤلفان و تراجم نگاران ذکر کردهاند، مانند: شبلنجی در «نورالابصار»، سبط بن جوزی در «تذکره»، ابن طلحه و «مطالب السؤل»، ابن صباغ در «فصول مهمه»، ابن حجر در «صواعق محرقه» قندوزی در «ینابیع الموده» کلینی در «کافی»، مجلسی در «بحارالانوار» ابن شهر آشوب در «مناقب»، شیخ مفید در «ارشاد» و دیگر علما و دانشمندان.



پی نوشتها:


۱- رضی الدین ابوالقاسم علی بن موسی حسنی حلی از خاندان طاووس، جامع صفات برجسته و فضائلی همچون علم، عبادت، زهد، شعر، ادب، بلاغت، انشاء وترسل بوده که کرامتهای عالیهای هم بدو منسوب است و او را زاهدترین و عابدترین مردم زمان خویش دانستهاند. علاوه حلی در «اجازات کبیره»اش میگوید: رضی الدین علی صاحب کراماتی است که برخی را خود و برخی دیگر را پدرم رحمة الله علیه برای من روایت نمودهاند. نگاه کنید به «کنی والقاب» مرحوم قمی، ج ۱، ص .۳۲۷ «مترجم».



۲- منصور عباسی در روزهای حیات امام صادق (ع) سه بار حج گزارد به سالهای: ۱۴۰ و ۱۴۴ و ۱۴۷ ق. و پس از شهادت امام نیز دوبار سفر حج کرد. به سالها: ۱۵۲ و ۱۵۸ ق. که در این آخرین، حج را نتوانست به پایان برساند و به هلاکت رسید. مراجعه کنید به تاریخ یعقوبی، ج ۲، ص ۳۶۴ - ۳۸۰ ، چاپ بیروت. ظاهرا منصور در هر سه نوبت امام صادق (ع) را احضار کرده و قصد قتل آن حضرت را داشته است .



۳- الحدید /۱۵.



۴- الاعراف /۹۵ - ۹۷.



۵- النجم /۳۳ - ۴۰.



۶- امام این چند آیه قرآنی را به عنوان پند و اندرز و اخطار خوانده است ، بلکه منصور بیدار و متوجه زشتکاری خویش شود و بیگناهان را روی وهم و خیال نکشد و بداند که هر انسانی مسؤول اعمال خویش است و به گناه دیگران موأخذه نمیشود.



۷- دنباله این حدیث و ماجرا را در بخش مواعظ و اندرزهای امام بخوانید.



۸- نگاه کنید به کتاب شریف مهجالدعوات ،ص ۱۷۷ الی ۱۸۴ ، افست از چاپ سنگی . ما کلیه دعاهائی که در این فصل آمده و نیز دیگر دعاهائی که از امام صادق (ع) به دست ما رسیده است را در کتابی به نام «دعاءالصادق» گرد آوردهام . این کتاب بالغ بر ۴۰۰ صفحه رقعی میشود.



۹- مهج الدعوات ،ص ۱۸۵.



۱۰- همانجائی که مکه و مدینه واقع است و مسکن ابوذر قبل از سلام و تبعیدگاه او پس از اسلام بوده و در همانجا هم درگذشته و به خاک سپرده شده است .



۱۱- منظور منصور، محمد بن عبدالله بن حسن است که علیه حکومت عباسیان قیام کرده بود. پس، این صحنه باید به سال ۱۴۴ ق رخ داده باشد که هنوز محمد در خفا بسر میبرده و خود را آشکار نکرده بود و شاید صحنههای اول ودوم در سالهای ۱۴۰ و ۱۴۷ ق. اتفاق افتاده است و بیان ونقل مرحوم سید بن طاووس به ترتیب سال حادثه نیست، بویژه آنکه او به سال واقعه اشاره ندارد.



۱۲- مهجالدعوات ، ص ۱۸۷.



۱۳- مهجالدعوات ، ص ۱۸۷.



۱۴- مهج الدعوات، ص . ۱۸۸ و این سخن امام که فرمود: «از عمر چیزی نمانده» معلوم می دارد که این صحنه نزدیکیهای وفات امام رخ داده و از حوادث سال ۱۴۷ ق. است و این حج منصور در سال مزبور بوده، الا اینکه تصریح نخستین او مبنی بر عدم خروج محمد مشعر بر آن است که این حج به سال ۱۴۴ ق بوده است و شگفتتر آنکه او سخن امام را در مورد اینکه کدامیک اول ، از دنیا خواهند رفت، تصدیق می نماید ، مع ذلک اینهمه آزار و اذیت متوجه امام می کند!



۱۵- مقصود منصور بر امام پوشیده نبوده و جز این نیست که امام عمدا خواسته است احادیث صله رحم را بر وی بخواند تا بلکه او به وظیفهاش در ارتباط با ارحام وخویشاوندان خود آشناتر گردد.



۱۶- الاحزاب /۱۰.



۱۷- کامل این دعا را در کتاب شریف «مهجالدعوات » سید بن طاووس طاب ثراه صفحه ۱۹۲ بخوانید و ما این صحنهها را با متن کتاب مزبور مطابقت دادهایم . «مترجم».



۱۸- محمد و ابراهیم پسران عبدالله بن حسن به سال ۱۴۵ ق. به شهادت رسیدهاند و منصور به سال ۱۴۶ ق. به بغداد منتقل شده است . بنابراین فراخوانده شدن امام به بغداد پیش از شهادت آن سروران ، صحیح به نظر نمی رسد . شاید کوفه صحیح باشد و اشتباه از نویسندگان و ناسخان ویا راوی باشد و اگر بغداد ناگزیر صحیح باشد پس، احضار بعد از قتل آنان صورت گرفته است .



۱۹- سن امام از هفتاد متجاوز نبوده، اما چون بدنی نحیف و شکسته داشته است، محمد بن ربیع پنداشته که امام بیشتر از هفتاد سال دارد.



۲۰- متن دعا را در کتاب شریف «مهج الدعوات»، ص ۱۹۶ بخوانید.



۲۱- مهج الدعوات ، ص ۱۹۲ - . ۱۹۸



۲۲- قتل این دو امامزاده بزرگوار به سال ۱۴۵ ق. رخ داد وما درپانویسی صحنه پنجم یادآور شدیم که این صحنه نمیتوانسته است در بغداد روی دهد مگر آنکه پس از شهادت آنان اتفاق افتاده باشد. امام صادق (ع) پس از انتقال منصور به بغداد فقط دو سال زنده ماند و بعید است که منصور در عرض دو سال امام را بیش از یکبار به بغداد خواسته باشد.



۲۳- و او همان است که معلی بن خنیس را به شهادت رساند و اموال او را گرفت و نسبت به امام نیز سوء قصد داشت؛ لیکن در اثر نفرین امام به هلاکت فوری دچار گشت و مرد. این مطلب در بخش دعاهای مستجاب امام خواهد آمد.



۲۴- مهجالدعوات، ص ۱۹۹.



۲۵- منظور شهر بغداد است که ابوجعفر منصور آن را بنیاد نهاد ولذا بدو منسوب است و به سال ۱۴۶ ق. پایتخت عباسیان به این شهر منتقل شد وشاید در همین سال، منصور امام را جلب کرد، نه در سال ۱۴۵ ق. که در متن کتاب آمده است .



۲۶- در این نوع قسم، شخص سوگند می خورد که زنش مطلقه و بردگانش آزاد باشند اگر چنین و چنان باشد . منصور خوب می دانسته است که در فقه اهل بیت این نوع قسم اعتبار شرعی ندارد و قسم خوردنده هر چند بدروغ قسم یاد کند، نه زنش مطلقه می شود و نه بردگانش آزاد میگردند؛ مع ذلک می خواسته است به امام اهانت کند مقام او را پائین بیاورد و عملا فقه امام صادق (ع) را به رسمیت نشاند و این معنی کاملا از گفتگوی فی مابین واضح است.



۲۷- این کرامت امام جعفر صادق (ع) را جمعی از علمای اهل سنت از آن جمله : شبلنجی در «نورالابصار» سبط بن جوزی در «تذکره»، ابن طلحه در «مطالب السؤول» ابن صباغ مالکی در «الفصول المهمه» ، ابن حجر در «الصواعق المحرقه» و دیگران در مقام ترجمه و شرح حال آن امام والا مقام آوردهاند.



۲۸- به نظر می رسد این صحنه نیز پس از شهادت محمد و ابراهیم بوده است؛ زیرا جنگ مدینه، با خمرا و زندانهای هاشمیه عده زیادی از علویان را از میان برده بود علاوه بر کسانی که به قتل صبر، شهید شده بودند وشاید در این واقعه نیز امام را به بغداد جلب کرده است .



۲۹- مهجالدعوات ، ص ۲۰۳ و بعد.



۳۰- مهجالدعوات ، ص ۲۱۲ و بعد.






صفحاتی اززندگانی امام جعفر صادق (ع) ، محمد حسین مظفر ، ص ۱۶۵ - ۱۸۷.



http://www.aviny.com/Occasion/Ahlebeit/ImamSadegh/Shahadat/۸۶/Shahadat/Masaeb.aspx


گفتگو با هوش مصنوعی

💬 سلام! می‌خوای درباره‌ی «برخی مصائب وارده به امام صادق (علیه السلام)» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.