بسته شعر ویژه شهادت حضرت زهرا (س) / رفتی و رفت با تو قراری که داشتم

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، هر سال بر اساس دو روایت در روز های ۱۳ جمادی الاول و ۳ جمادی الثانی مراسم شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) برگزار می شود. شاعران نیز همواره با سرودن شعر ارادت خود را به اهل بیت (ع) بیان کرده اند. به بهانه فرا رسیدن سالروز شهادت بانوی بزرگوار اسلام، حضرت فاطمه زهرا (س) تعدادی از اشعاری که برای ایشان سروده شده را بخوانید:
غلامرضا سازگار
جمال غیب خداوند، مظهرش زهراست
رسول، روح و روان مطهرش زهراست
پیمبری که به قرآن خویش می نازد
یقین کنید که قرآن دیگرش زهراست
نبی تمامی توحید را در او دیده
علی جمال خداوند منظرش زهراست
درود باد به مردی که خاک درگه اوست
سلام باد بر آن زن که رهبرش زهراست
به هر فلک که گذر کرد خواجۀ لولاک
به چشم فاطمه بین دید، محورش زهراست
علی که کفو ندارد چو ذات اقدس حق
از آن کشد به فلک سر که همسرش زهراست
حسین گفت: به نزد ستمگران هرگز
ذلیل نیست عزیزی که مادرش زهراست
چگونه خصم به روی علی کشد شمشیر؟
که جان به کف همه جا در برابرش زهراست
به آیه آیه ی قرآن قسم که این قرآن
زبان و روح و نگهبان و داورش زهراست
حرامزاده! مکن شیعه را چنین تهدید
که هر که شیعه بود، یار و یاورش زهراست
چگونه دین رسول خدا رود از دست
مگر نه دختر اسلام پرورش زهراست
کجا ز نامه و میزان و محشرش باک است
کسی که نامه و میزان و محشرش زهراست
نبی که عاشق روی بلال اوست بهشت
بهشت قرب خداوند اکبرش زهراست
حسن لطفی
به دل شعله ورم سایه دریا افتاد
عاقبت قرعه به نام من تنها افتاد
زهر هم سوخت به حال جگر سوخته ام
شعله شد آب شد و خون شد و از پا افتاد
باز هم خاطره هایم همگی زنده شدند
راه من باز بر آن کوچه غم ها افتاد
یاد آن کوچه باریک همان کوچه تنگ
کوچه ای که گذر سنگدل آن جا افتاد
شور می زد دلم و در دل آن وانفسا
چشم نامرد به ناموس علی تا افتاد
آنچنان زد که ره خانه خود گم کردیم
آنچنان که به رخ برگ گلی جا افتاد
مادرم روی زمین بود و پی ام می گردید
من نفس می زدم او از نفس اما افتاد
پاره های جگرم می چکد از کنج لبم
باز در خانه من روضه زهرا افتاد
یاد آن کوچه که با مادر خود می رفتم
دیدم آن روز در آن راه چه غوغا افتاد
دست بر شانه من دست دگر بر دیوار
مادرم خواست بخیزد ولی از پا افتاد
یوسف رحیمی
زهرا که رفت از خانه، ابک للیتامی
با اشک دانه دانه ابک للیتامی
تابوت من را نیمه ی شب مخفیانه
بردی به روی شانه ابک للیتامی
شمع تو دیگر رو به خاموشی ست امشب
پس با گل و پروانه ابک للیتامی
با گیسوی آشفته و بی تاب زینب
همراه مو و شانه ابک للیتامی
وقتی حسن از خواب کوچه می هراسد
بی تاب، بی صبرانه ابک للیتامی
هر شب لب خشک حسینم را ببین و
با آه مظلومانه ابک للیتامی
تا زنده ام با اشک خود من را مسوزان
زهرا که رفت از خانه ابک للیتامی
علی اصغر ذاکری
و چشم هات پر از اشک خون، دلت در هم
وجود باغ گلت غرق غصه ای اعظم
نگاه آخر بابا هنوز یادت هست
نه با وضوح، که از پشت گریه ها مبهم
تمام عشق تو ناباورانه پر زد، رفت
پدر که رفت تو هم دل بریدی از عالم
اگر چه داغ پدر زخم ناگزیری بود
ولی برای تو شد حرف آخرش مرهم
که مژده داد: «تو هم زود زود می آیی
بیا که منتظرت در بهشت می مانم«
پدر که رفت تو هم روزهای بعد از او
برای آن سفر آماده می شدی کم کم
و گرگ ها همه انگار منتظر بودند
که زود چشم ببندد پیمبر خاتم
همین که چشم مبارک به روی هم آمد
به دست اهل جهالت امور شد درهم
قرار شد که ببندند دست مولا را
قرار شد که تو را بشکنند یعنی خم …
اگر گلایه شد از غصب بی دلیل فدک
جواب حرف تو سیلی شود و او محکم …
قرار شد که بگیرند از علی با زور
تو را و غنچه نشکفته تو را با هم
و با وفات غریبانه ات تولد یافت
بزرگ واژه ی ابراز داغ دل ها «غم«
محمد بیابانی
وقتی دم مزار تو از پا نشسته ام
یعنی نشسته است درختان شان به بار
در این سه ماه من به شکستت گریستم
حالا تو بر شکستن این قد کمان ببار
بر اشک های بی کسی ام باز گریه کن
با ناله یتیمی طفلانمان ببار
بر بستری گلین، رد خون، گوشواره، در
بر خاطرات مانده در آن آشیان ببار
از ظلم مردمان دیاری که داشتم
از دست رفت دار و نداری که داشتم
نه سال با تو بودم و یک عمر با نبی
یادش به خیر ایل و تباری که داشتم
نه سال با تو آب در این دل تکان نخورد
رفتی و رفت با تو قراری که داشتم
قدت شکست جای امامت مرا ببخش
افتاد روی دوش تو باری که داشتم
پامال گرگ های خزانی شهر شد
در پشت درب خانه بهاری که داشتم
دیدم تو را زدند ولی آن میان مرا
شرمندۀ تو کرد حصاری که داشتم
من فکر می کنم که همان بازوی کبود
از من گرفت فاطمه! یاری که داشتم
امروز تازه در پی تشیع آمدند
آتش زدند بر دل زاری که داشتم
یک روز پا به کرب و بلا باز می کند
از هیزم مدینه شراری که داشتم
محسن عرب خالقی
این قدربین رفتن وماندن نمان بمان
پیرم مکن ز بارغمت ای جوان بمان
خورشیدمن به جانب مغرب روان مشو
قدری دگر به خاطراین آسمان بمان
مهمان نه بهارعلی پامکش زباغ
نیلوفر امانتی باغبان بمان
ای دل شکسته آه توماراشکسته است
ای پرشکسته پرمکش ازآشیان بمان
دیگر محل به عرض سلامم نمی دهند
ای هم نشین این دل بی همزبان بمان
راضی مشو دگر به زمین خوردنم مرو
بازی نکن تو با دل این پهلوان بمان
روی مرا اگر به زمین می زنی بزن
اما بیا بخاطر این کودکان بمان
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
اینقدر بین رفتن و ماندن نمان بمان
علی اکبر لطیفیان
باز هم ای دختر پیغمبر اکرم بمان
مرهم درد علی ، ای درد بی مرهم بمان
زندگی رو به راهی داشتم چشمم زدند
کوری چشم همه با شانه های خم بمان
دستهای تو شکستش هم پناه مرتضاست
تکیه گاه محکم من پیش من محکم بمان
تو نباشی پیش من اینها زمینم میزنند
ای علمدار مدینه پای این پرچم بمان
این نفس های شکسته قیمت جان من است
زنده ام با یک دمت پس لطف کن یک دم بمان
کم ببوس دست مرا دارم خجالت میکشم
من حلالت میکنم اما تو هم یک کم بمان
آب ها از آسیاب افتاد خوبت میکنم
یار هجده ساله ، هجده سال دیگر هم بمان
رفته رفته کار من دارد به خواهش میکشد
التماست میکنم پیشم بمان پیشم بمان …
میلاد عرفانپور
چنانکه دست گدایی شبانه می لرزد
دلم برای تو ای بی نشانه می لرزد
هنوز کوچه به کوچه ،حکایت از مردی ست
که دست بسته ی او عاشقانه می لرزد
چه رفته است به دیوار و در که تا امروز
به نام تو در و دیوار خانه می لرزد
چه دیده در که پیاپی به سینه می کوبد؟
چه کرده شعله که با هر زبانه می لرزد؟
هنوز از آنچه گذشته است بر در و دیوار
به خانه چند دل کودکانه می لرزد
دگر نشان مزار تو را نخواهم خواست
که در جواب، زمین و زمانه می لرزد
ز من شکیب مجو ، کوه صبر اگر باشم
همین که نام تو آرند شانه می لرزد
مهدی رحیمی
شبی که گیسوی اطفال خانه شانه نباشد
همان شبی ست که زهرا درون خانه نباشد
علی و فاطمه باشند توی ذهن خدا و-
برای خلقت هفت آسمان بهانه نباشد؟
میان این دو به خنده به گریه یا به گلایه
عبارتی نشنیدم که عاشقانه نباشد
خداچگونه بیاید پی جنازه ی عشقش
اگر مراسم تدفین تو شبانه نباشد؟!!
مزار مخفی زهراست هرکجا که هزاران
پرنده باشد و ردی از آب و دانه نباشد
هادی ملک پور
تاکی دلت از گردش ایام بگیرد
ای کاش که این غصه سر انجام بگیرد
مگذار که پژمرده شود غنچه ی نورس
لبخند بزن گل ز تو الهام بگیرد
تا باغ معطر زنفس های تو باشد
تا چشمه زلالی تو را وام بگیرد
روی تو روا نیست که در ابر بماند
این ماه بنا نیست که هر شام بگیرد
باید که علی درپی یک چاره بگردد
زانوی خمش قوت اقدام بگیرد
یاسی ولی از دست خزان هیچ عجب نیست
رخسار تو نیلوفر اگر نام بگیرد
یک بار اگر لب بگشایی به دعایی
شاید دل دردانه ات آرام بگیرد
با داغ تو بغضی است که انگار قرار است
هر لحظه سراغی ز نفس هام بگیرد
بودی و ندادند جوابی به سوالم
فردا دلم از طعنه و دشنام بگیرد
انتهای پیام/
غلامرضا سازگار
جمال غیب خداوند، مظهرش زهراست
رسول، روح و روان مطهرش زهراست
پیمبری که به قرآن خویش می نازد
یقین کنید که قرآن دیگرش زهراست
نبی تمامی توحید را در او دیده
علی جمال خداوند منظرش زهراست
درود باد به مردی که خاک درگه اوست
سلام باد بر آن زن که رهبرش زهراست
به هر فلک که گذر کرد خواجۀ لولاک
به چشم فاطمه بین دید، محورش زهراست
علی که کفو ندارد چو ذات اقدس حق
از آن کشد به فلک سر که همسرش زهراست
حسین گفت: به نزد ستمگران هرگز
ذلیل نیست عزیزی که مادرش زهراست
چگونه خصم به روی علی کشد شمشیر؟
که جان به کف همه جا در برابرش زهراست
به آیه آیه ی قرآن قسم که این قرآن
زبان و روح و نگهبان و داورش زهراست
حرامزاده! مکن شیعه را چنین تهدید
که هر که شیعه بود، یار و یاورش زهراست
چگونه دین رسول خدا رود از دست
مگر نه دختر اسلام پرورش زهراست
کجا ز نامه و میزان و محشرش باک است
کسی که نامه و میزان و محشرش زهراست
نبی که عاشق روی بلال اوست بهشت
بهشت قرب خداوند اکبرش زهراست
حسن لطفی
به دل شعله ورم سایه دریا افتاد
عاقبت قرعه به نام من تنها افتاد
زهر هم سوخت به حال جگر سوخته ام
شعله شد آب شد و خون شد و از پا افتاد
باز هم خاطره هایم همگی زنده شدند
راه من باز بر آن کوچه غم ها افتاد
یاد آن کوچه باریک همان کوچه تنگ
کوچه ای که گذر سنگدل آن جا افتاد
شور می زد دلم و در دل آن وانفسا
چشم نامرد به ناموس علی تا افتاد
آنچنان زد که ره خانه خود گم کردیم
آنچنان که به رخ برگ گلی جا افتاد
مادرم روی زمین بود و پی ام می گردید
من نفس می زدم او از نفس اما افتاد
پاره های جگرم می چکد از کنج لبم
باز در خانه من روضه زهرا افتاد
یاد آن کوچه که با مادر خود می رفتم
دیدم آن روز در آن راه چه غوغا افتاد
دست بر شانه من دست دگر بر دیوار
مادرم خواست بخیزد ولی از پا افتاد
یوسف رحیمی
زهرا که رفت از خانه، ابک للیتامی
با اشک دانه دانه ابک للیتامی
تابوت من را نیمه ی شب مخفیانه
بردی به روی شانه ابک للیتامی
شمع تو دیگر رو به خاموشی ست امشب
پس با گل و پروانه ابک للیتامی
با گیسوی آشفته و بی تاب زینب
همراه مو و شانه ابک للیتامی
وقتی حسن از خواب کوچه می هراسد
بی تاب، بی صبرانه ابک للیتامی
هر شب لب خشک حسینم را ببین و
با آه مظلومانه ابک للیتامی
تا زنده ام با اشک خود من را مسوزان
زهرا که رفت از خانه ابک للیتامی
علی اصغر ذاکری
و چشم هات پر از اشک خون، دلت در هم
وجود باغ گلت غرق غصه ای اعظم
نگاه آخر بابا هنوز یادت هست
نه با وضوح، که از پشت گریه ها مبهم
تمام عشق تو ناباورانه پر زد، رفت
پدر که رفت تو هم دل بریدی از عالم
اگر چه داغ پدر زخم ناگزیری بود
ولی برای تو شد حرف آخرش مرهم
که مژده داد: «تو هم زود زود می آیی
بیا که منتظرت در بهشت می مانم«
پدر که رفت تو هم روزهای بعد از او
برای آن سفر آماده می شدی کم کم
و گرگ ها همه انگار منتظر بودند
که زود چشم ببندد پیمبر خاتم
همین که چشم مبارک به روی هم آمد
به دست اهل جهالت امور شد درهم
قرار شد که ببندند دست مولا را
قرار شد که تو را بشکنند یعنی خم …
اگر گلایه شد از غصب بی دلیل فدک
جواب حرف تو سیلی شود و او محکم …
قرار شد که بگیرند از علی با زور
تو را و غنچه نشکفته تو را با هم
و با وفات غریبانه ات تولد یافت
بزرگ واژه ی ابراز داغ دل ها «غم«
محمد بیابانی
وقتی دم مزار تو از پا نشسته ام
یعنی نشسته است درختان شان به بار
در این سه ماه من به شکستت گریستم
حالا تو بر شکستن این قد کمان ببار
بر اشک های بی کسی ام باز گریه کن
با ناله یتیمی طفلانمان ببار
بر بستری گلین، رد خون، گوشواره، در
بر خاطرات مانده در آن آشیان ببار
از ظلم مردمان دیاری که داشتم
از دست رفت دار و نداری که داشتم
نه سال با تو بودم و یک عمر با نبی
یادش به خیر ایل و تباری که داشتم
نه سال با تو آب در این دل تکان نخورد
رفتی و رفت با تو قراری که داشتم
قدت شکست جای امامت مرا ببخش
افتاد روی دوش تو باری که داشتم
پامال گرگ های خزانی شهر شد
در پشت درب خانه بهاری که داشتم
دیدم تو را زدند ولی آن میان مرا
شرمندۀ تو کرد حصاری که داشتم
من فکر می کنم که همان بازوی کبود
از من گرفت فاطمه! یاری که داشتم
امروز تازه در پی تشیع آمدند
آتش زدند بر دل زاری که داشتم
یک روز پا به کرب و بلا باز می کند
از هیزم مدینه شراری که داشتم
محسن عرب خالقی
این قدربین رفتن وماندن نمان بمان
پیرم مکن ز بارغمت ای جوان بمان
خورشیدمن به جانب مغرب روان مشو
قدری دگر به خاطراین آسمان بمان
مهمان نه بهارعلی پامکش زباغ
نیلوفر امانتی باغبان بمان
ای دل شکسته آه توماراشکسته است
ای پرشکسته پرمکش ازآشیان بمان
دیگر محل به عرض سلامم نمی دهند
ای هم نشین این دل بی همزبان بمان
راضی مشو دگر به زمین خوردنم مرو
بازی نکن تو با دل این پهلوان بمان
روی مرا اگر به زمین می زنی بزن
اما بیا بخاطر این کودکان بمان
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
اینقدر بین رفتن و ماندن نمان بمان
علی اکبر لطیفیان
باز هم ای دختر پیغمبر اکرم بمان
مرهم درد علی ، ای درد بی مرهم بمان
زندگی رو به راهی داشتم چشمم زدند
کوری چشم همه با شانه های خم بمان
دستهای تو شکستش هم پناه مرتضاست
تکیه گاه محکم من پیش من محکم بمان
تو نباشی پیش من اینها زمینم میزنند
ای علمدار مدینه پای این پرچم بمان
این نفس های شکسته قیمت جان من است
زنده ام با یک دمت پس لطف کن یک دم بمان
کم ببوس دست مرا دارم خجالت میکشم
من حلالت میکنم اما تو هم یک کم بمان
آب ها از آسیاب افتاد خوبت میکنم
یار هجده ساله ، هجده سال دیگر هم بمان
رفته رفته کار من دارد به خواهش میکشد
التماست میکنم پیشم بمان پیشم بمان …
میلاد عرفانپور
چنانکه دست گدایی شبانه می لرزد
دلم برای تو ای بی نشانه می لرزد
هنوز کوچه به کوچه ،حکایت از مردی ست
که دست بسته ی او عاشقانه می لرزد
چه رفته است به دیوار و در که تا امروز
به نام تو در و دیوار خانه می لرزد
چه دیده در که پیاپی به سینه می کوبد؟
چه کرده شعله که با هر زبانه می لرزد؟
هنوز از آنچه گذشته است بر در و دیوار
به خانه چند دل کودکانه می لرزد
دگر نشان مزار تو را نخواهم خواست
که در جواب، زمین و زمانه می لرزد
ز من شکیب مجو ، کوه صبر اگر باشم
همین که نام تو آرند شانه می لرزد
مهدی رحیمی
شبی که گیسوی اطفال خانه شانه نباشد
همان شبی ست که زهرا درون خانه نباشد
علی و فاطمه باشند توی ذهن خدا و-
برای خلقت هفت آسمان بهانه نباشد؟
میان این دو به خنده به گریه یا به گلایه
عبارتی نشنیدم که عاشقانه نباشد
خداچگونه بیاید پی جنازه ی عشقش
اگر مراسم تدفین تو شبانه نباشد؟!!
مزار مخفی زهراست هرکجا که هزاران
پرنده باشد و ردی از آب و دانه نباشد
هادی ملک پور
تاکی دلت از گردش ایام بگیرد
ای کاش که این غصه سر انجام بگیرد
مگذار که پژمرده شود غنچه ی نورس
لبخند بزن گل ز تو الهام بگیرد
تا باغ معطر زنفس های تو باشد
تا چشمه زلالی تو را وام بگیرد
روی تو روا نیست که در ابر بماند
این ماه بنا نیست که هر شام بگیرد
باید که علی درپی یک چاره بگردد
زانوی خمش قوت اقدام بگیرد
یاسی ولی از دست خزان هیچ عجب نیست
رخسار تو نیلوفر اگر نام بگیرد
یک بار اگر لب بگشایی به دعایی
شاید دل دردانه ات آرام بگیرد
با داغ تو بغضی است که انگار قرار است
هر لحظه سراغی ز نفس هام بگیرد
بودی و ندادند جوابی به سوالم
فردا دلم از طعنه و دشنام بگیرد
انتهای پیام/
گفتگو با هوش مصنوعی
💬 سلام! میخوای دربارهی «بسته شعر ویژه شهادت حضرت زهرا (س) / رفتی و رفت با تو قراری که داشتم» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.