حکایت پدربزرگ یک نویسنده که خواربارفروش نبود!



به گزارش مشرق، علی چنگیزی داستان نویس در یادداشتی نوشت:

پدربزرگم یکی از این خواربارفروشی ها داشت، با یک تابلو که خواربارفروشی فلانی بود. .. انتهای خیابانی که تا سال ها خاکی بود و در زمان جنگ که دیگر واویلا. همیشه نقل این بود که چرا پدربزرگم این خانه را آنجا خریده، تاکسی نمی رفت و ما هم گه گاه کاروان های شتر را که از جلوی مغازه کم رونق پدربزرگم رد می شد تماشا می کردیم.

خانه اما بزرگ بود، چهار دهنه مغازه داشت که یکی فعال بود و باقی آت و آشغال های بابابزرگ و دایی و … نقل خانه شان را که پس از فوت پدربزرگم و در واقع بحث شیرین عقب نشینی برای اسفالت بلوار در کتاب آدوری ها آورده ام بی کم و کاست تقریبا که پشت داده بودند به کوره های آجرپزی و کی جرئت و جسارتش را داشت برود توی پس کوچه های تاریک پشت منزل این ها؟ توی منزل هم به شیوه اصیل تف کاری ساخته شده بود. تزئینات زشت و درهای چوبی زشت تر، اتاق های نمور (نمناکی در کویر؟ خوشا معمار هنرمندش)

بیشتر ما ساکن هال بودیم، پذیرایی سمت راست در ورودی بود که گه گاه باز می شد و تا آخر تمیز ماند به عکس بقیه منزل. پسردایی ام البته فکر کنم خمیر بازی به شیشه در پذیرایی مالیده بود که تا سال ها مانده بود. حمام و دستشویی را که دیگر نگو نپرس. گل هم. در حمامش من به چانه افتادم و پوست چانه ام شکاف جانانه ای خورد که جاش هست هنوز. (همین یک عیب را نداشتم) کجا بودم؟ خواربارفروشی.

پدربزرگم فروشنده بدی بود و حسابداری بدتر. کارگر فنی بازنشسته پالایشگاه آبادان را چه به خرید و فروش؟ اما مغازه داشتن پدربزرگم در زمانه جنگ بد نبود، کوپن ها را مادرم و خاله ها و فک و فامیل می دادند به قول خودشان به «آقا» و هر وقت جنس می رسید برابرش روغن و برنج و پنیر می گرفتند و می گرفتیم. ما که شش نفر بودیم. یک کوپن (کالابرگ) چهارنفره و یک دو نفره. بحث شیرین باطل شدن کوپن ها هم همواره داغ بود و محل بحث و جدل.

باری، این تصویر برای من، تصویر پدربزرگم است با آن موهای فلفل نمکی، و کلاه بافتنی ش و آن ها که اول هر چیزی می گفت … پیرمرد خوب و مهربانی بود اما هر چه بود خواربارفروش نبود.
گفتگو با هوش مصنوعی

💬 سلام! می‌خوای درباره‌ی «حکایت پدربزرگ یک نویسنده که خواربارفروش نبود!» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.