زن هزار چهره ام

ایسنا/اصفهان از وقتی چهار قلوها به دنیا آمده اند، تا امروز که ۶ پسر را به سن ۱۹ تا ۲۴ سالگی رسانده است، دست به هر شغلی زده تا چرخ سنگین زندگی یک خانواده هشت نفری بگردد، برای همین خودش را زن هزار چهره معرفی می کند.
می گوید از رانندگی تاکسی و مربی بدنسازی گرفته تا مشاوره، روان شناسی، کمک بهیاری بیمارستان، منشی و معلمی را تجربه کرده و فکر می کند این رزق و روزی بچه ها بوده که به او قدرت داده از پس همه این شغل ها بربیاید.
عصر یک روز سرد زمستانی، مهمان بانویی از جنس تلاش و فداکاری شدیم؛ گلناز ۴۶ ساله با روی باز ما را در خانه کوچک اما گرمش پذیرفت و برایمان از تلخ و شیرینی های ۲۷ سال مادری و بزرگ کردن شش فرزند با کمترین امکانات ممکن گفت. داستان این مادر، سال هاست با به دنیا آمدن نوزادان چندقلو در گوشه و کنار کشورمان تکرار می شود و مادران و پدرانی را ناگزیر می کند با کمترین امکانات و بیشترین سختی ها، فرزندان خود را بزرگ کنند و کوله باری از سختی ها را به دوش بکشند.
چند ساله بودید که مادر شدن را تجربه کردید؟
در سن ۱۹ سالگی ازدواج کردم و در سن ۲۱ سالگی فرزند اولم به دنیا آمد. وقتی ۴ سالش بود، بیش فعالی داشت و نمی توانستیم کنترلش کنیم. به ما گفتند که اگر یک فرزند دیگر بیاورید، با هم بازی می کنند و آرام می شود. این شد که تصمیم گرفتیم صاحب یک بچه دیگر شویم. تا چند ماه نمی دانستم چند قلو باردارم، اما بزرگی شکمم باعث شد در ماه سوم سونوگرافی بدهم و متوجه سه قلو بودن بچه ها شدم.
وقتی فهمیدید چندقلو دارید چه حسی پیدا کردید؟
آن لحظه که خبر چند قلو بودن جنین را شنیدم، ترس سراغم آمد اما از طرفی هم خیلی خوشحال بودم و در پوست خودم نمی گنجیدم. از خدا می خواستم این سه فرزند دختر باشند تا بیشتر شاد شوم. وقتی شش ماهه باردار بودم، احساس خفگی می کردم، حالم بد بود، حتی نمی توانستم بخوابم یا بنشینم اما در این شرایط، تنها دعایی که می کردم این بود که فرزندانم سالم و صالح باشند. هرچقدر می گذشت، حالم وخیم تر می شد. محیط خانه هم خیلی قدیمی و نامناسب بود، یک خانه قدیمی خشت و گلی و تیر و تخته ای داشتیم که وقتی بارندگی می شد، سقف خانه چکه می کرد و پله های زیادی هم بین اتاق تا حیاط و دستشویی داشت. خلاصه زندگی کردن در آن خانه خیلی سخت بود.
اصفهان زندگی می کردید؟
خیر در یکی از روستاهای منطقه چرمهین، نزدیک به باغبهادران زندگی می کردیم.
شغل همسرتان چه بود؟
آن زمان راننده بود، ولی قبل از باردار شدن من تصادفی پیش آمد و باعث مرگ یک خانم شد، به خاطر همین همسرم هرچه پول جمع می کرد ناچار بود برای پرداخت دیه بدهد. خلاصه با کمترین امکانات بهداشتی و زندگی، تا ۷ ماهگی می توانستم کارهای خانه را خودم انجام دهم، حتی خانه تکانی کردم.
در ماه های آخر کلیه درد شدیدی گرفتم. مادرم با این که ۷۵ سال سن داشت، وقتی حال و روزم را دید، مرا برد بیمارستان. در بیمارستان دکتری که کلیه هایم را سونوگرافی می کرد گفت یک سر دیگر هم در شکمت دیده می شود و احتمالا چهارقلو داری! آن لحظه اضطراب خیلی شدیدی سراغم آمد، ذوق داشتم ولی همراه با ناراحتی برای سرنوشت بچه هایم.
با همسرتان فامیل بودید؟
بله دخترعمو و پسرعمو هستیم.
سابقه چندقلوزایی هم در اقوامتان داشتید؟
بله دختر خاله ام سه قلو پسر و دو قلوی دختر دارد، دایی ها، نوه دایی ها و نوه عمه هایم همگی دوقلو دارند. کلا در فامیل ما دوقلو زیاد داریم.
از به دنیا آمدن بچه ها بگوید.
ساعت سه نصف شب، درد زایمان سراغم آمد. همسرم سریع ماشین گرفت و به بیمارستان آیت الله بهشتی رفتیم. وقتی بچه ها به دنیا آمده بودند خیلی ریز بودند. دکترم خیلی نگران نوزادان بود و می گفت اگر یکی از این چندقلوها از بین برود بقیه هم از بین می روند.
وزنشان چقدر بود؟
دو کیلو و ۲۰۰ گرم، ۲ کیلو و ۱۵ گرم، دو کیلو و آخری یک کیلو و ۳۵۰ گرم. بچه ها از نظر سلامتی جسمی خوب بودند. دکتر می گفت بعد از به دنیا آمدن سه قلوها و زمان تمیز کردن شکم متوجه شدند یک دست دیگر در شکم هست. بچه چهارم را که به دنیا آورده بودند تازه نگران و کنجکاو شدند که نکند بچه دیگری هم بوده باشد!
پس بعد از زایمان فهمیدید بچه ها چهارقلو هستند؟
بله، بعد از زایمان سه بچه را پیش من گذاشتند و گفتند بچه ها چهارقلو هستند. من فکر کردم به خاطر بچه اولم این حرف را می زنند، تا این که پرستار گفت یکی از بچه ها را در دستگاه گذاشتیم. بعد از سه روز هم از بیمارستان مرخص شدم.
برخورد مردم در بیمارستان با شما و چهارقلوها چطور بود؟
مردم خیلی زیاد استقبال می کردند. من برای سه بچه لباس برده بودم، اما برای چهارمی لباس هدیه می دادند، خیلی از مادرها به بچه هایم شیر دادند و سه روزی که در بیمارستان بودیم، آنها را سیر کردند. کسانی که برای ملاقات می آمدند برایم گل آوردند و تبریک گفتند.
یادم هست یکی از پرستارها گفت می توانی چهارقلو نگهداری کنی؟ گفتم چهارقلو که سهل است اگر ده تا هم بودند نگهداری می کردم. همین الان هم بچه های چندقلویی که در شهرهای دیگر به دنیا می آیند را دنبال می کنم و وقتی زندگی و شیطنت هایشان را می بینم، احساس می کنم به گذشته برگشته ام.
پیشنهادی برای گرفتن سرپرستی یکی از بچه ها نداشتید؟
همان وقتی که در بیمارستان بودیم چند نفر خواستند که یکی یا دوتا از بچه ها را ببرند، اما وقتی این درخواست را می کردند، احساس می کردم کسی به من توهین می کند و خیلی حالم بد می شد. وقتی می گفتند می خواهیم بچه را ببریم، انگار کسی می خواست قلبم را از جا در بیاورد، می ترسیدم و نگران می شدم، با این که می دانستم بچه را نمی دهم اما ترس سراغم می آمد که نکند آنها بچه را به زور ببرند! به عنوان یک مادر چنین اجازه ای به خودم نمی دادم که فرزندم را به کسی بدهم. شاید بچه را بر می گرداندند یا با آنها انس می گرفت و دیگر سمت من نمی آمد، اما پیش خودم گفتم خدا مرا امتحان کرده و این بچه ها را داده تا ببیند می توانم از آنها نگهداری کنم یا نه؟ خلاصه قبول نکردم.
پس چهار قلوها حسابی طرفدار داشتند؟
فقط خانواده های بی فرزند، وگرنه آن زمان شعار فرزند کمتر زندگی بهتر بود و هر جا می رفتیم می پرسیدند چرا ۵ بچه به دنیا آورده ای؟ می گفتم چهار قلو هستند!
پس با چهار پسر به خانه برگشتید؟
بله، وقتی به خانه باران شدیدی می آمد. خانه هم خشت و گلی بود و سقف چکه می کرد. به خاطر بی تجربگی یادمان رفته بود شیر خشک بخریم. بچه ها همزمان از گرسنگی گریه می کردند. باد و باران باعث شد برق هم برود و هیچ روشنایی حتی یک شمع در خانه نداشتیم. لحظه وحشتناک زندگیم آن زمان و عجزی بود که هیچ گاه فراموش نکردم. به بچه ها آب جوش می دادیم تا نیم ساعت آرام شوند و بعد دوباره شروع به گریه می کردند. تا این که صبح شد و توانستیم برایشان شیر خشک بخریم. با این که در یک خانواده پرجمعیت بزرگ شده بودم اما کمتر کسی به من سر می زد، فقط گاهی مادر و مادرشوهرم به ما سر می زدند که سنشان زیاد بود و فقط می توانستند گهواره بچه ها را تکان بدهند. در خانه آبگرم و حمام نداشتیم اما با این حال روزی چند بار، کهنه بچه می شستم و هفته ای دو سه بار حمامشان می کردم.
این عشق خدایی در وجود من بود و همیشه می گویم خدا به من کمک کرد وگرنه می دانم که حتی بزرگ کردن یکی دو بچه هم سخت است چه برسد به چهار قلو! آن هم با یک بچه چهارساله بیش فعال که نمی شد کنترلش کرد، اما انصافا در این ۲۱ سال خیلی کمک دست من بوده است.
کم کم سن بچه ها بالا رفت و شیرخشک هم سیرشان نمی کرد، برای همین شب ها برایشان فرنی و حریره بادام آماده می کردم. هشت ماهشان که شد، شیر خشک را از آنها گرفتم و شیرگاو به بچه ها می دادم و بعد هم سوپ و آش و کته ماست. در چهارماهگی بچه ها تب شدیدی کردند، به خصوص بچه چهارم که تبش تا ۳۸ درجه هم رفت. یادم هست به سختی او را به بیمارستان رساندم و بعد از چند آزمایش گفتند که مشکلی ندارد. بعد از یک شب تا صبح بیداری و پاشویه کردن بچه ها متوجه شدم دندان درآورده و خیلی خوشحال شدم.
زندگی تان را چطور اداره می کردید؟
من به همه دری زدم، حتی تا در خانه احمدی نژاد در نارمک رفتم. اما هیچ کس حمایت نکرد، تنها کمکی که کردند این بود که ۱۸ ماه شیر خشک برای بچه ها دادند. بهزیستی هم گفت می توانم ۶ سال بچه ها را زیر پوشش ببرم با سالی ۸۰ هزار تومان که خرج کهنه بچه ها هم نمی شد!
البته من مادری بودم که در کنار نگهداری از بچه ها، کار می کردم. یعنی وقتی بچه ها به سنی رسیده بودند که می توانستم آنها را در خانه بگذارم به سر کار می رفتم. درآمدمان کم بود و زندگی مان با آن دخل و خرج پیش نمی رفت، از طرفی من اینقدر تجربه به دست آورده بودم که حتی به عنوان مشاور در بهزیستی باغبهادران کار می کردم، روزی چهارپنج ساعت کار می کردم و در محل پخش شده بود که این خانم روان شناس است، در حالی که من تا دیپلم بیشتر درس نخوانده بودم!
مدتی هم در بیمارستان کمک بهیار بودم، در لبنیات فروشی و مطب دکتر به عنوان منشی کار کردم، بعد سرویس مدرسه و تاکسی شدم، اما سه ماه بیشتر نتوانستم کار کنم، چون پلیس گفت یا باید تاکسی بانوان باشی یا سرویس مدرسه، سرویس را از من گرفتند و تاکسی هم درآمد چندانی نداشت. همسرم آن زمان بیکار بود و به ما فشار بیشتری آمد. هدفم از گفتن این حرف ها این نیست که چیزی را به رخ کسی بکشم، یا چشم امید به کمکی داشته باشم فقط می خواهم بگویم با وجود شرایطی که داشتم، به هر دری زدم. اگر کس دیگری جای من بود شاید نمی توانست از خانه بیرون بیاید، ولی من ساعت ۴ صبح بیدار می شدم، غذای بچه ها را آماده می کردم تا بتوانم سر کار بروم.
از اینکه سرپرستی یکی از بچه ها را واگذار نکردید پشیمان نشدید؟
اصلا. خیلی سخت گذشت، نمی توانم بگویم زندگی ایده آلی گذراندم، ولی از زندگی ام راضی ام. تا همین الان هم که می بینیند با سختی زندگی می کنیم و با سیلی صورتمان را سرخ نگه داشته ایم.
وقتی خانواده هایی که چند قلو دارند را می بینید به چه چیزی فکر می کنید؟
من هر شش پسرم بیش فعال بودند. اینقدر که تمام کلید برق ها را با گچ پوشانده بودم چون کلیدها را می کندند و سیم برق ها را بیرون می کشیدند، یادم هست یک بار به دکتر گفتم بچه های من طوری هستند که همین الان می توانند یک هواپیما را جلوی چشم شما باز کنند! وقتی خانواده های چندقلو را می بینم که تلویزیون و وسایلشان را به دیوار آویزان کرده اند، به گذشته بر می گردم و برایشان دعا می کنم. خیلی سخت است، مسئولان که به ما کمک نکردند ولی امیدوارم به آنهایی که از این به بعد چند قلو دارند کمک کنند.
همسرم خیلی جوان بود و زود مسئولیت نگهداری ۶ بچه را به دوش گرفت، با این که کارگر بود اما از ما مراقبت و حمایت کرد. الان نزدیک به ۵ ماه است که کمرش شکسته و نمی تواند کار کند. بچه ها هم بزرگ شده اند و نیاز به کار و درآمد دارند.
هنوز هم کار می کنید؟
فعلا نه، چون کمر همسرم شکست و پاهای خودم آرتروز گرفتند، نمی توانم سرپا بایستم به خاطر همین شرایط برایم سخت شده است.
پس مشکلاتتان همچنان ادامه دارد؟
بله، حتی بیشتر هم شده است.
مادر بودن برایتان چه معنایی دارد؟
من عاشق بچه هایم هستم. اگر یکی از بچه ها نباشد احساس کمبود و خلأ می کنم. الان یکی از پسرها تهران سر کار رفته تا بعد بیاید و کمک ما باشد، اما من هر شب بشقابش را پر می کنم و می گذارم گوشه سفره. نمی توانم نبودشان را تحمل کنم. بچه خوب است، عشق است. به نظر من بچه رزقش را با خود می آورد. این را از سر تجربه می گویم و همین طور کارکردن به عنوان مشاور، منشی پزشک، کمک بهیار بیمارستان، وکیل، معلم، مربی بدن سازی و خیلی شغل های دیگر که همه جا می گویم من زن هزار چهره ام.
بعد از این شش پسر دختر نمی خواستید؟
اتفاقا بعد از چهار قلوها دوباره ناخواسته باردار شدم. اما او هم با یک سال اختلاف سنی با چهارقلوها، پسر شد (می خندد). اما برایم فرقی ندارد. عشق بچه ها می تواند هم برکت و هم آرامش و شادی بیاورد. دوست دارم این را به گوش کسانی که از بچه فراری هستند برسانم. من نمی گویم چهار یا پنج بچه بیاورند، اما دست کم یکی دو بچه داشته باشند، چون اگر بچه نباشد خانه سوت و کور و خاموش است. من که از الان نگران زمانی هستم که بچه ها ازدواج کنند و تنها بمانم.
ما یک خانواده هشت نفری هستیم که در یک خانه ۴۵ متری زندگی می کنیم. امیدوارم اگر کسی می تواند کمکی کند تا خانه بزرگتری بخریم و بتوانیم کسب و کاری برای پسرها راه بیندازیم، چون نه بیمه و نه شغل مناسبی داریم و زندگی برایمان سخت شده است.
برای روز مادر بچه ها برایتان چه کار می کنند؟
خدا را شکر می کنم من همین که بچه ها هستند و از سر و کولم بالا می روند و روز مادر را تبریک می گویند خوشحال می شوم. هیچ چیزی برایم بار ارزش تر از این نیست.
اطلاعات این خانواده برای کمک های خیران در دفتر خبرگزاری ایسنا موجود است.
انتهای پیام
می گوید از رانندگی تاکسی و مربی بدنسازی گرفته تا مشاوره، روان شناسی، کمک بهیاری بیمارستان، منشی و معلمی را تجربه کرده و فکر می کند این رزق و روزی بچه ها بوده که به او قدرت داده از پس همه این شغل ها بربیاید.
عصر یک روز سرد زمستانی، مهمان بانویی از جنس تلاش و فداکاری شدیم؛ گلناز ۴۶ ساله با روی باز ما را در خانه کوچک اما گرمش پذیرفت و برایمان از تلخ و شیرینی های ۲۷ سال مادری و بزرگ کردن شش فرزند با کمترین امکانات ممکن گفت. داستان این مادر، سال هاست با به دنیا آمدن نوزادان چندقلو در گوشه و کنار کشورمان تکرار می شود و مادران و پدرانی را ناگزیر می کند با کمترین امکانات و بیشترین سختی ها، فرزندان خود را بزرگ کنند و کوله باری از سختی ها را به دوش بکشند.
چند ساله بودید که مادر شدن را تجربه کردید؟
در سن ۱۹ سالگی ازدواج کردم و در سن ۲۱ سالگی فرزند اولم به دنیا آمد. وقتی ۴ سالش بود، بیش فعالی داشت و نمی توانستیم کنترلش کنیم. به ما گفتند که اگر یک فرزند دیگر بیاورید، با هم بازی می کنند و آرام می شود. این شد که تصمیم گرفتیم صاحب یک بچه دیگر شویم. تا چند ماه نمی دانستم چند قلو باردارم، اما بزرگی شکمم باعث شد در ماه سوم سونوگرافی بدهم و متوجه سه قلو بودن بچه ها شدم.
وقتی فهمیدید چندقلو دارید چه حسی پیدا کردید؟
آن لحظه که خبر چند قلو بودن جنین را شنیدم، ترس سراغم آمد اما از طرفی هم خیلی خوشحال بودم و در پوست خودم نمی گنجیدم. از خدا می خواستم این سه فرزند دختر باشند تا بیشتر شاد شوم. وقتی شش ماهه باردار بودم، احساس خفگی می کردم، حالم بد بود، حتی نمی توانستم بخوابم یا بنشینم اما در این شرایط، تنها دعایی که می کردم این بود که فرزندانم سالم و صالح باشند. هرچقدر می گذشت، حالم وخیم تر می شد. محیط خانه هم خیلی قدیمی و نامناسب بود، یک خانه قدیمی خشت و گلی و تیر و تخته ای داشتیم که وقتی بارندگی می شد، سقف خانه چکه می کرد و پله های زیادی هم بین اتاق تا حیاط و دستشویی داشت. خلاصه زندگی کردن در آن خانه خیلی سخت بود.
اصفهان زندگی می کردید؟
خیر در یکی از روستاهای منطقه چرمهین، نزدیک به باغبهادران زندگی می کردیم.
شغل همسرتان چه بود؟
آن زمان راننده بود، ولی قبل از باردار شدن من تصادفی پیش آمد و باعث مرگ یک خانم شد، به خاطر همین همسرم هرچه پول جمع می کرد ناچار بود برای پرداخت دیه بدهد. خلاصه با کمترین امکانات بهداشتی و زندگی، تا ۷ ماهگی می توانستم کارهای خانه را خودم انجام دهم، حتی خانه تکانی کردم.
در ماه های آخر کلیه درد شدیدی گرفتم. مادرم با این که ۷۵ سال سن داشت، وقتی حال و روزم را دید، مرا برد بیمارستان. در بیمارستان دکتری که کلیه هایم را سونوگرافی می کرد گفت یک سر دیگر هم در شکمت دیده می شود و احتمالا چهارقلو داری! آن لحظه اضطراب خیلی شدیدی سراغم آمد، ذوق داشتم ولی همراه با ناراحتی برای سرنوشت بچه هایم.
با همسرتان فامیل بودید؟
بله دخترعمو و پسرعمو هستیم.
سابقه چندقلوزایی هم در اقوامتان داشتید؟
بله دختر خاله ام سه قلو پسر و دو قلوی دختر دارد، دایی ها، نوه دایی ها و نوه عمه هایم همگی دوقلو دارند. کلا در فامیل ما دوقلو زیاد داریم.
از به دنیا آمدن بچه ها بگوید.
ساعت سه نصف شب، درد زایمان سراغم آمد. همسرم سریع ماشین گرفت و به بیمارستان آیت الله بهشتی رفتیم. وقتی بچه ها به دنیا آمده بودند خیلی ریز بودند. دکترم خیلی نگران نوزادان بود و می گفت اگر یکی از این چندقلوها از بین برود بقیه هم از بین می روند.
وزنشان چقدر بود؟
دو کیلو و ۲۰۰ گرم، ۲ کیلو و ۱۵ گرم، دو کیلو و آخری یک کیلو و ۳۵۰ گرم. بچه ها از نظر سلامتی جسمی خوب بودند. دکتر می گفت بعد از به دنیا آمدن سه قلوها و زمان تمیز کردن شکم متوجه شدند یک دست دیگر در شکم هست. بچه چهارم را که به دنیا آورده بودند تازه نگران و کنجکاو شدند که نکند بچه دیگری هم بوده باشد!
پس بعد از زایمان فهمیدید بچه ها چهارقلو هستند؟
بله، بعد از زایمان سه بچه را پیش من گذاشتند و گفتند بچه ها چهارقلو هستند. من فکر کردم به خاطر بچه اولم این حرف را می زنند، تا این که پرستار گفت یکی از بچه ها را در دستگاه گذاشتیم. بعد از سه روز هم از بیمارستان مرخص شدم.
برخورد مردم در بیمارستان با شما و چهارقلوها چطور بود؟
مردم خیلی زیاد استقبال می کردند. من برای سه بچه لباس برده بودم، اما برای چهارمی لباس هدیه می دادند، خیلی از مادرها به بچه هایم شیر دادند و سه روزی که در بیمارستان بودیم، آنها را سیر کردند. کسانی که برای ملاقات می آمدند برایم گل آوردند و تبریک گفتند.
یادم هست یکی از پرستارها گفت می توانی چهارقلو نگهداری کنی؟ گفتم چهارقلو که سهل است اگر ده تا هم بودند نگهداری می کردم. همین الان هم بچه های چندقلویی که در شهرهای دیگر به دنیا می آیند را دنبال می کنم و وقتی زندگی و شیطنت هایشان را می بینم، احساس می کنم به گذشته برگشته ام.
پیشنهادی برای گرفتن سرپرستی یکی از بچه ها نداشتید؟
همان وقتی که در بیمارستان بودیم چند نفر خواستند که یکی یا دوتا از بچه ها را ببرند، اما وقتی این درخواست را می کردند، احساس می کردم کسی به من توهین می کند و خیلی حالم بد می شد. وقتی می گفتند می خواهیم بچه را ببریم، انگار کسی می خواست قلبم را از جا در بیاورد، می ترسیدم و نگران می شدم، با این که می دانستم بچه را نمی دهم اما ترس سراغم می آمد که نکند آنها بچه را به زور ببرند! به عنوان یک مادر چنین اجازه ای به خودم نمی دادم که فرزندم را به کسی بدهم. شاید بچه را بر می گرداندند یا با آنها انس می گرفت و دیگر سمت من نمی آمد، اما پیش خودم گفتم خدا مرا امتحان کرده و این بچه ها را داده تا ببیند می توانم از آنها نگهداری کنم یا نه؟ خلاصه قبول نکردم.
پس چهار قلوها حسابی طرفدار داشتند؟
فقط خانواده های بی فرزند، وگرنه آن زمان شعار فرزند کمتر زندگی بهتر بود و هر جا می رفتیم می پرسیدند چرا ۵ بچه به دنیا آورده ای؟ می گفتم چهار قلو هستند!
پس با چهار پسر به خانه برگشتید؟
بله، وقتی به خانه باران شدیدی می آمد. خانه هم خشت و گلی بود و سقف چکه می کرد. به خاطر بی تجربگی یادمان رفته بود شیر خشک بخریم. بچه ها همزمان از گرسنگی گریه می کردند. باد و باران باعث شد برق هم برود و هیچ روشنایی حتی یک شمع در خانه نداشتیم. لحظه وحشتناک زندگیم آن زمان و عجزی بود که هیچ گاه فراموش نکردم. به بچه ها آب جوش می دادیم تا نیم ساعت آرام شوند و بعد دوباره شروع به گریه می کردند. تا این که صبح شد و توانستیم برایشان شیر خشک بخریم. با این که در یک خانواده پرجمعیت بزرگ شده بودم اما کمتر کسی به من سر می زد، فقط گاهی مادر و مادرشوهرم به ما سر می زدند که سنشان زیاد بود و فقط می توانستند گهواره بچه ها را تکان بدهند. در خانه آبگرم و حمام نداشتیم اما با این حال روزی چند بار، کهنه بچه می شستم و هفته ای دو سه بار حمامشان می کردم.
این عشق خدایی در وجود من بود و همیشه می گویم خدا به من کمک کرد وگرنه می دانم که حتی بزرگ کردن یکی دو بچه هم سخت است چه برسد به چهار قلو! آن هم با یک بچه چهارساله بیش فعال که نمی شد کنترلش کرد، اما انصافا در این ۲۱ سال خیلی کمک دست من بوده است.
کم کم سن بچه ها بالا رفت و شیرخشک هم سیرشان نمی کرد، برای همین شب ها برایشان فرنی و حریره بادام آماده می کردم. هشت ماهشان که شد، شیر خشک را از آنها گرفتم و شیرگاو به بچه ها می دادم و بعد هم سوپ و آش و کته ماست. در چهارماهگی بچه ها تب شدیدی کردند، به خصوص بچه چهارم که تبش تا ۳۸ درجه هم رفت. یادم هست به سختی او را به بیمارستان رساندم و بعد از چند آزمایش گفتند که مشکلی ندارد. بعد از یک شب تا صبح بیداری و پاشویه کردن بچه ها متوجه شدم دندان درآورده و خیلی خوشحال شدم.
زندگی تان را چطور اداره می کردید؟
من به همه دری زدم، حتی تا در خانه احمدی نژاد در نارمک رفتم. اما هیچ کس حمایت نکرد، تنها کمکی که کردند این بود که ۱۸ ماه شیر خشک برای بچه ها دادند. بهزیستی هم گفت می توانم ۶ سال بچه ها را زیر پوشش ببرم با سالی ۸۰ هزار تومان که خرج کهنه بچه ها هم نمی شد!
البته من مادری بودم که در کنار نگهداری از بچه ها، کار می کردم. یعنی وقتی بچه ها به سنی رسیده بودند که می توانستم آنها را در خانه بگذارم به سر کار می رفتم. درآمدمان کم بود و زندگی مان با آن دخل و خرج پیش نمی رفت، از طرفی من اینقدر تجربه به دست آورده بودم که حتی به عنوان مشاور در بهزیستی باغبهادران کار می کردم، روزی چهارپنج ساعت کار می کردم و در محل پخش شده بود که این خانم روان شناس است، در حالی که من تا دیپلم بیشتر درس نخوانده بودم!
مدتی هم در بیمارستان کمک بهیار بودم، در لبنیات فروشی و مطب دکتر به عنوان منشی کار کردم، بعد سرویس مدرسه و تاکسی شدم، اما سه ماه بیشتر نتوانستم کار کنم، چون پلیس گفت یا باید تاکسی بانوان باشی یا سرویس مدرسه، سرویس را از من گرفتند و تاکسی هم درآمد چندانی نداشت. همسرم آن زمان بیکار بود و به ما فشار بیشتری آمد. هدفم از گفتن این حرف ها این نیست که چیزی را به رخ کسی بکشم، یا چشم امید به کمکی داشته باشم فقط می خواهم بگویم با وجود شرایطی که داشتم، به هر دری زدم. اگر کس دیگری جای من بود شاید نمی توانست از خانه بیرون بیاید، ولی من ساعت ۴ صبح بیدار می شدم، غذای بچه ها را آماده می کردم تا بتوانم سر کار بروم.
از اینکه سرپرستی یکی از بچه ها را واگذار نکردید پشیمان نشدید؟
اصلا. خیلی سخت گذشت، نمی توانم بگویم زندگی ایده آلی گذراندم، ولی از زندگی ام راضی ام. تا همین الان هم که می بینیند با سختی زندگی می کنیم و با سیلی صورتمان را سرخ نگه داشته ایم.
وقتی خانواده هایی که چند قلو دارند را می بینید به چه چیزی فکر می کنید؟
من هر شش پسرم بیش فعال بودند. اینقدر که تمام کلید برق ها را با گچ پوشانده بودم چون کلیدها را می کندند و سیم برق ها را بیرون می کشیدند، یادم هست یک بار به دکتر گفتم بچه های من طوری هستند که همین الان می توانند یک هواپیما را جلوی چشم شما باز کنند! وقتی خانواده های چندقلو را می بینم که تلویزیون و وسایلشان را به دیوار آویزان کرده اند، به گذشته بر می گردم و برایشان دعا می کنم. خیلی سخت است، مسئولان که به ما کمک نکردند ولی امیدوارم به آنهایی که از این به بعد چند قلو دارند کمک کنند.
همسرم خیلی جوان بود و زود مسئولیت نگهداری ۶ بچه را به دوش گرفت، با این که کارگر بود اما از ما مراقبت و حمایت کرد. الان نزدیک به ۵ ماه است که کمرش شکسته و نمی تواند کار کند. بچه ها هم بزرگ شده اند و نیاز به کار و درآمد دارند.
هنوز هم کار می کنید؟
فعلا نه، چون کمر همسرم شکست و پاهای خودم آرتروز گرفتند، نمی توانم سرپا بایستم به خاطر همین شرایط برایم سخت شده است.
پس مشکلاتتان همچنان ادامه دارد؟
بله، حتی بیشتر هم شده است.
مادر بودن برایتان چه معنایی دارد؟
من عاشق بچه هایم هستم. اگر یکی از بچه ها نباشد احساس کمبود و خلأ می کنم. الان یکی از پسرها تهران سر کار رفته تا بعد بیاید و کمک ما باشد، اما من هر شب بشقابش را پر می کنم و می گذارم گوشه سفره. نمی توانم نبودشان را تحمل کنم. بچه خوب است، عشق است. به نظر من بچه رزقش را با خود می آورد. این را از سر تجربه می گویم و همین طور کارکردن به عنوان مشاور، منشی پزشک، کمک بهیار بیمارستان، وکیل، معلم، مربی بدن سازی و خیلی شغل های دیگر که همه جا می گویم من زن هزار چهره ام.
بعد از این شش پسر دختر نمی خواستید؟
اتفاقا بعد از چهار قلوها دوباره ناخواسته باردار شدم. اما او هم با یک سال اختلاف سنی با چهارقلوها، پسر شد (می خندد). اما برایم فرقی ندارد. عشق بچه ها می تواند هم برکت و هم آرامش و شادی بیاورد. دوست دارم این را به گوش کسانی که از بچه فراری هستند برسانم. من نمی گویم چهار یا پنج بچه بیاورند، اما دست کم یکی دو بچه داشته باشند، چون اگر بچه نباشد خانه سوت و کور و خاموش است. من که از الان نگران زمانی هستم که بچه ها ازدواج کنند و تنها بمانم.
ما یک خانواده هشت نفری هستیم که در یک خانه ۴۵ متری زندگی می کنیم. امیدوارم اگر کسی می تواند کمکی کند تا خانه بزرگتری بخریم و بتوانیم کسب و کاری برای پسرها راه بیندازیم، چون نه بیمه و نه شغل مناسبی داریم و زندگی برایمان سخت شده است.
برای روز مادر بچه ها برایتان چه کار می کنند؟
خدا را شکر می کنم من همین که بچه ها هستند و از سر و کولم بالا می روند و روز مادر را تبریک می گویند خوشحال می شوم. هیچ چیزی برایم بار ارزش تر از این نیست.
اطلاعات این خانواده برای کمک های خیران در دفتر خبرگزاری ایسنا موجود است.
انتهای پیام
پرسش و پاسخ در
زن هزار چهره ام
گفتگو با هوش مصنوعی