اگر می فهمیدند ایرانی ام؛ درجا من را می کشتند! + عکس

گروه جهاد و مقاومت مشرق – در کتاب «ماهرخ»، مهشید اسماعیلی، کتاب زندگی زنی را پیش رویمان می گشاید که بعد از ۲۰ سال زیست در کنار مردم عرب سوری، جزئی از آنها شده است. او که در آغاز جوانی پایش به دمشق رسیده، در میانه جوانی جنگ داخلی سوریه را دیده و در روایت خود، به خوبی و با روایتی زنانه برای مخاطب، دلایل آغاز آن جنگ را بیان می کند و از نگاهی متفاوت مردمان و جنگ سوریه را به ما نشان می دهد.
«ماهرخ» دربردارنده خاطرات «سیده ماهرخ حسینی» از درگیری های سوریه است. خاطراتی که در سه بخش جداگانه، زندگی او را روایت می کند. روایت نویسنده از زندگی ماهرخ از روزهای وطن آغاز می شود، او که آرزوی زندگی در کشوری اروپایی در سر می پروراند، در اثر یک اتفاق اجباری، سر از سوریه و دمشق درآورده و جنگ سوریه را با تمام اتفاقات شیرین و تلخ به چشم دیده است.
راوی در عمق جنگ سوریه حاضر است، آنجا که از جیش الحر می گوید و یا از زندگی یک سال و نیمه از زندگی سخت و طاقت فرسا در حصار جبهه النصره. او یک زن است که جنگ و کشتار و خرابی را خارج از مرزهای ایران تجربه کرده، برای حفظ اصالت و شرافتش، با شجاعت غیورانه یک ایرانی جنگیده، ناامید شده، گاه شکست خورده، اما در نهایت توانسته خود و فرزندانش را به سلامت از آن جنگ برهاند و روحیه صبوری و استقامت ایرانیان را یکبار دیگر به همگان نشان دهد.
سیده ماهرخ حسینی در این کتاب، از زندگی سی و هفت ساله خود می گوید و تجربه زندگی در ایران و سوریه را با مخاطب به اشتراک می گذارد. از ایران می گوید تا دمشق و جنگ هایی که از آشوب های خیابانی آغاز شد و به کشته شدن و آوارگی هزارها تن انجامید و در همه این روایت ها، چهره ای توانا و اصیل از یک زن ایرانی را به تصویر کشیده است.
«ماهرخ» خاطرات سیده ماهرخ حسینی از درگیری های سوریه به قلم مهشید اسماعیلی و مصاحبه سجاد محقق در ۳۵۲ صفحه به قیمت ۱۳۲ هزار تومان توسط انتشارات خط مقدم روانه بازار نشر شده است.
بخشی از این کتاب را که وضعیت تلاش یک خانواده برای خروج از محاصره است را برایتان انتخاب کرده ایم. این کتاب می تواند تصویر واقعی تری را از وضعیت سوریه زیر آتش جنگ نشان دهد که حماسه فرزندان خمینی کبیر را ارزشمندتر می کند؛
اول اردیبهشت ۱۳۹۳ بعد از ماه ها رنج و دلهره و گرسنگی، بار و بندیل بستیم و آماده ی بیرون رفتن از حصار شدیم با اینکه ابورفعت اعتقاد داشت باز شدن راه در آن دفعه، شانسی بوده و دیگر هرگز باز نمی شود، رفتیم سمت حاجزی که از طریق آن می توانستیم از منطقه خارج شویم.
جمعیت زیادی جلوی حاجز ایستاده بودند. دیدم خواهرها و زن برادرهای محمد هم میان جمعیت ایستاده اند. رفتیم و کنار آنها ایستادیم. سربازان جیش الحر وارد جمعیت نمی شدند و فقط محیط اطراف جمعیت را زیر نظر داشتند. زینب خواهر شوهرم، گفت: «قمر، درست است که با حاجز فاصله داریم؛ ولی سعی کن زیاد صحبت نکنی چون این جا بین مردم، جاسوس زیاد است. می دانستم اگر من را به عنوان یک ایرانی شناسایی کنند قطعا درجا مرا می کشند و کار به بازداشت هم نمی رسد. وقتی تصمیم گرفتم از حصار خارج شوم، می دانستم ممکن است در این مسیر با مرگ ملاقات کنم؛ ولی میب ایست شجاعت به خرج می دادم و برای نجات خودم و بچه هایم کاری می کردم. گفتم: «باشد. فقط به من بگو اینها مردم کجا هستند و چه خورده اند که این قدر سرحال هستند؟» اشاره ام به سمت بخش زیادی از مردم بود که لباس شیک پوشیده بودند و قیافه هایشان با کسانی که در محاصره قرار گرفته بودند هم خوانی نداشت.
اینها ساکنان بیت سحم هستند. البته مردمان یلدا که نزدیک بیت سحم ساکن هستند هم در میانشان پیدا می شود؛ اینها تمر هندی خورده اند که این قدر سرحال اند.
سوری ها با تمر هندی و رب انار نوعی شربت درست می کنند و آن را در ماه رمضان برای کاهش عطش استفاده می کنند. منظور زینب از تمر هندی این شربت های خنک بود. پرسیدم اینجا تمر هندی پیدا می شود؟ قیمتش چقدر است؟
پشت جلد کتاب ماهرخ
آره. بسته ای سی لیر است.
خب برای ما هم بگیرید.
یک بسته تمر هندی گرفتند و خوردیم. من که کمی پول داشتم به بشار و مجد پول دادم و هر یک چند بسته تمر هندی خریدند. با این که تمام دهانم زخم شده بود و متوجه طعم خوراکی ها نمی شدم یک بسته تمر هندی را به تنهایی خوردم. جمیله گفت: تو در حصار به اندازه کافی لاغر شده ای. با این تمر هندی بدتر استخوان هایت را آب می کنی.
بچه ها هم داشتند تمر هندی می خوردند. گفتم گناه دارند بچه ها. این ها را که می خورند، دلشان ضعف می رود. زینب گفت: «نه؛ اتفاقا روی اینها آب زیاد می خورند، معده شان پر می شود.» چند ساعتی گذشت و از باز شدن مسیر خبری نشد. به محمد گفتم: «من را بیر پشت خرابه ها میان درخت ها تا بتوانم با مکتب قائد تماس بگیرم.» زنگ زدم به آقای بیطرف
_ خانم حسینی، کجایی؟ چرا بیرون نیامدی پس؟ ما صبح زود راه را باز کردیم.
_ من از ساعت شش و نیم صبح با چهار تا بچه دم حاجز نشسته ام. هیچ راهی تا حالا باز نشده. دیگر می خواهم برگردم خانه.
_ شما نیم ساعت دیگر هم صبر کنید.
_ باشد؛ ولی اگر یک وقت درگیری بشود من می روم، این جا دارند می گویند احتمال درگیری هست. از جلو، کلی نیرو دارد می آید.
تا ساعت یک و نیم بعد از ظهر صبر کردیم. دوباره با مکتب قائد تماس گرفتم. کسی جواب نداد. به جمیله گفتم جمع کن برویم خانه. خبری نیست از باز شدن مسیر. جمیله دلش به برگشتن نبود.
_قمر، راه را باز می کنند یک وقت.
در آن ساعات دائم با حس خطر توی خاک وخل نشسته بودیم. بچه ها خسته شده بودند و اذیت می کردند. مصطفی دلش می خواست مثل بقیه بچه ها بازی کند؛ ولی به محض اینکه دو قدم راه می رفت از شدت ضعف می خورد زمین رورو خوابیده بود روی ساک و اصلا تکان نمی خورد. دله روی یکی دیگر از ساکها خوابش برد. بشار مدام می گفت خسته شده. سوسو نق نق می کرد.
سیده ماهرخ حسینی
به جمیله گفتم: «اگر راه می خواست باز شود باید تا الآن باز می شد. قاعدتا الآن دیگر توی این ساعت باید مسیر بسته می شد؛ چون از بلدا تا زینبیه مگر یک ذره یا دو ذره راه است؟ پا شو برویم.»
برگشتیم خانه زنگ زدم به مکتب قائد و خبر دادم ما در خانه هستیم. آقای بیطرف گفت: «خانم حسینی، دوباره برگردید حاجز.
_ برادر من از خانه ما تا حاجز نیم ساعت چهل دقیقه راه است. چه جوری دوباره این همه بچه را بکشیم دنبال خودمان؟
احساس کردم نظرش عوض شده؛ ولی چون بردن هشت تا بچه نیم جان برای من و جمیله سخت بود، محمد برای کمک همراه مان می آمد در مسیرمان یک تپه خاکی با ارتفاع تقریبا سه متر بود. بچه ها نمی توانستند از تپه بالا بیایند. آن قدر ضعف داشتند که بعد از چند قدم سر می خورند و می آمدند پایین. من مانتوی بلند عربی پوشیده و مصطفی را بغل گرفته بودم. چون مانتو مدام به پایم می پیچید با بدبختی خودم را از تپه می کشیدم بالا. محمد رورو را بغل کرد و از تپه برد بالا. بعد برگشت پایین به مجد و دله کمک کرد تا از تپه بالا بروند. محمد چون نامحرم بود، نمی توانست دست من را بگیرد. برای همین من از جمیله برای بالا رفتن کمک گرفتم. در همین حین سوسو که بغل جمیله بود افتاد و از تپه سر خورد پایین، جمیله شروع کرد به سروصدا کردن. محمد، سریع بچه را گرفت. سروصدای جمیله، توجه سربازان جیش الحر را به سمت ما معطوف کرد. از سر ماجرای آن دو جاسوس ایرانی مأموران جیش الحر وحشت داشتند و با دقت به افراد نگاه می کردند تا افراد مشکوک یا مسلح را بگیرند. یکی از سربازها آمد سمت محمد.
محمد به سرباز گفت: «داشتم به این ها کمک می کردم بروند.»
_ زن و بچه ات این جا هستند؟
_نه.
همین که محمد این حرف را زد او را بردند کنار دیوار از او پرسیدند: مسلحی؟
_ نه، مسلح نیستم.
جمیله گفت: «قمر، محمد را گرفتند.»
صدای محمد که به ما گفته بود تحت هیچ شرایطی از مسیرتان برنگردید، توی گوشم پیچید. آرام برگشتم و محمد را دیدم که روی سرش کیسه کشیده اند.
و او را بیخ دیوار نشانده اند. یک سرباز مسلح هم بالای سرش ایستاده بود. سعی کردم به خودم مسلط باشم. به جمیله گفتم جمیله، باید هر چه سریع تر از این جا فرار کنیم. اگر یک درصد احتمال بدهند ما با هم بوده ایم، کارمان ساخته است. بچه توی بغل محمد بود. اگر به سرشان بیفتد از ما سؤال کنند، لهجه من همه چیز را لو میدهد. بچه ها از تپه رفته بودند پایین و دستگیر شدن محمد را ندیدند. من و جمیله هم برای این که سریع تر از تپه برویم پایین نشستیم و مثل سرسره از آن سر خوردیم پایین. یکی از سربازان جیش الحر گفت: «کجا دارید می آیید؟»
افتادیم. دیدم سرباز دارد می آید سمت من. فقط یک جمله گفتم: سمت من نیا، با تو کاری ندارم، بچه را بده به من، پاشو خودت را تمیز کن.
من روی زمین ولو شده بودم و مصطفی هم میان پاهایم روی زمین بود. مصطفی را دادم بغل سرباز. سرباز او را تمیز کرد. من هم بلند شدم و خاک روی لباس هایم را تکاندم. همین که سرم را بالا آوردم دیدم بچه ها با ساک ها خودشان را روی تپه دوم رسانده اند. تپه دوم کوتاهتر بود. سرباز جیش الحر به ما کمک کرد تا تپه دوم را هم رد کنیم. وقتی از تپه پایین آمدیم، سرباز گفت: «خدا به همراه تان به سلامت برسید آن ور.»
بعد مصطفی را بوسید و گفت: «خداحافظ، عمو.»
از منطقه ای که دست جیش الحر بود، خارج شدیم و راه افتادیم به سمت منطقه ای که در دست نظام بود. کم کم افتادیم در سیل جمعیت. مرد و زن دیگر خودمان راه نمی رفتیم؛ بلکه جمعیت ما را به سمت مقصد می برد. در مسیر، بی اختیار گریه می کردم در حالت عادی حدود نیم ساعت تا چهل دقیقه از اول یلدا تا مسجد فاطمیه راه بود؛ ولی …
«ماهرخ» دربردارنده خاطرات «سیده ماهرخ حسینی» از درگیری های سوریه است. خاطراتی که در سه بخش جداگانه، زندگی او را روایت می کند. روایت نویسنده از زندگی ماهرخ از روزهای وطن آغاز می شود، او که آرزوی زندگی در کشوری اروپایی در سر می پروراند، در اثر یک اتفاق اجباری، سر از سوریه و دمشق درآورده و جنگ سوریه را با تمام اتفاقات شیرین و تلخ به چشم دیده است.
راوی در عمق جنگ سوریه حاضر است، آنجا که از جیش الحر می گوید و یا از زندگی یک سال و نیمه از زندگی سخت و طاقت فرسا در حصار جبهه النصره. او یک زن است که جنگ و کشتار و خرابی را خارج از مرزهای ایران تجربه کرده، برای حفظ اصالت و شرافتش، با شجاعت غیورانه یک ایرانی جنگیده، ناامید شده، گاه شکست خورده، اما در نهایت توانسته خود و فرزندانش را به سلامت از آن جنگ برهاند و روحیه صبوری و استقامت ایرانیان را یکبار دیگر به همگان نشان دهد.
سیده ماهرخ حسینی در این کتاب، از زندگی سی و هفت ساله خود می گوید و تجربه زندگی در ایران و سوریه را با مخاطب به اشتراک می گذارد. از ایران می گوید تا دمشق و جنگ هایی که از آشوب های خیابانی آغاز شد و به کشته شدن و آوارگی هزارها تن انجامید و در همه این روایت ها، چهره ای توانا و اصیل از یک زن ایرانی را به تصویر کشیده است.
«ماهرخ» خاطرات سیده ماهرخ حسینی از درگیری های سوریه به قلم مهشید اسماعیلی و مصاحبه سجاد محقق در ۳۵۲ صفحه به قیمت ۱۳۲ هزار تومان توسط انتشارات خط مقدم روانه بازار نشر شده است.
بخشی از این کتاب را که وضعیت تلاش یک خانواده برای خروج از محاصره است را برایتان انتخاب کرده ایم. این کتاب می تواند تصویر واقعی تری را از وضعیت سوریه زیر آتش جنگ نشان دهد که حماسه فرزندان خمینی کبیر را ارزشمندتر می کند؛
اول اردیبهشت ۱۳۹۳ بعد از ماه ها رنج و دلهره و گرسنگی، بار و بندیل بستیم و آماده ی بیرون رفتن از حصار شدیم با اینکه ابورفعت اعتقاد داشت باز شدن راه در آن دفعه، شانسی بوده و دیگر هرگز باز نمی شود، رفتیم سمت حاجزی که از طریق آن می توانستیم از منطقه خارج شویم.
جمعیت زیادی جلوی حاجز ایستاده بودند. دیدم خواهرها و زن برادرهای محمد هم میان جمعیت ایستاده اند. رفتیم و کنار آنها ایستادیم. سربازان جیش الحر وارد جمعیت نمی شدند و فقط محیط اطراف جمعیت را زیر نظر داشتند. زینب خواهر شوهرم، گفت: «قمر، درست است که با حاجز فاصله داریم؛ ولی سعی کن زیاد صحبت نکنی چون این جا بین مردم، جاسوس زیاد است. می دانستم اگر من را به عنوان یک ایرانی شناسایی کنند قطعا درجا مرا می کشند و کار به بازداشت هم نمی رسد. وقتی تصمیم گرفتم از حصار خارج شوم، می دانستم ممکن است در این مسیر با مرگ ملاقات کنم؛ ولی میب ایست شجاعت به خرج می دادم و برای نجات خودم و بچه هایم کاری می کردم. گفتم: «باشد. فقط به من بگو اینها مردم کجا هستند و چه خورده اند که این قدر سرحال هستند؟» اشاره ام به سمت بخش زیادی از مردم بود که لباس شیک پوشیده بودند و قیافه هایشان با کسانی که در محاصره قرار گرفته بودند هم خوانی نداشت.
اینها ساکنان بیت سحم هستند. البته مردمان یلدا که نزدیک بیت سحم ساکن هستند هم در میانشان پیدا می شود؛ اینها تمر هندی خورده اند که این قدر سرحال اند.
سوری ها با تمر هندی و رب انار نوعی شربت درست می کنند و آن را در ماه رمضان برای کاهش عطش استفاده می کنند. منظور زینب از تمر هندی این شربت های خنک بود. پرسیدم اینجا تمر هندی پیدا می شود؟ قیمتش چقدر است؟
پشت جلد کتاب ماهرخ
آره. بسته ای سی لیر است.
خب برای ما هم بگیرید.
یک بسته تمر هندی گرفتند و خوردیم. من که کمی پول داشتم به بشار و مجد پول دادم و هر یک چند بسته تمر هندی خریدند. با این که تمام دهانم زخم شده بود و متوجه طعم خوراکی ها نمی شدم یک بسته تمر هندی را به تنهایی خوردم. جمیله گفت: تو در حصار به اندازه کافی لاغر شده ای. با این تمر هندی بدتر استخوان هایت را آب می کنی.
بچه ها هم داشتند تمر هندی می خوردند. گفتم گناه دارند بچه ها. این ها را که می خورند، دلشان ضعف می رود. زینب گفت: «نه؛ اتفاقا روی اینها آب زیاد می خورند، معده شان پر می شود.» چند ساعتی گذشت و از باز شدن مسیر خبری نشد. به محمد گفتم: «من را بیر پشت خرابه ها میان درخت ها تا بتوانم با مکتب قائد تماس بگیرم.» زنگ زدم به آقای بیطرف
_ خانم حسینی، کجایی؟ چرا بیرون نیامدی پس؟ ما صبح زود راه را باز کردیم.
_ من از ساعت شش و نیم صبح با چهار تا بچه دم حاجز نشسته ام. هیچ راهی تا حالا باز نشده. دیگر می خواهم برگردم خانه.
_ شما نیم ساعت دیگر هم صبر کنید.
_ باشد؛ ولی اگر یک وقت درگیری بشود من می روم، این جا دارند می گویند احتمال درگیری هست. از جلو، کلی نیرو دارد می آید.
تا ساعت یک و نیم بعد از ظهر صبر کردیم. دوباره با مکتب قائد تماس گرفتم. کسی جواب نداد. به جمیله گفتم جمع کن برویم خانه. خبری نیست از باز شدن مسیر. جمیله دلش به برگشتن نبود.
_قمر، راه را باز می کنند یک وقت.
در آن ساعات دائم با حس خطر توی خاک وخل نشسته بودیم. بچه ها خسته شده بودند و اذیت می کردند. مصطفی دلش می خواست مثل بقیه بچه ها بازی کند؛ ولی به محض اینکه دو قدم راه می رفت از شدت ضعف می خورد زمین رورو خوابیده بود روی ساک و اصلا تکان نمی خورد. دله روی یکی دیگر از ساکها خوابش برد. بشار مدام می گفت خسته شده. سوسو نق نق می کرد.
سیده ماهرخ حسینی
به جمیله گفتم: «اگر راه می خواست باز شود باید تا الآن باز می شد. قاعدتا الآن دیگر توی این ساعت باید مسیر بسته می شد؛ چون از بلدا تا زینبیه مگر یک ذره یا دو ذره راه است؟ پا شو برویم.»
برگشتیم خانه زنگ زدم به مکتب قائد و خبر دادم ما در خانه هستیم. آقای بیطرف گفت: «خانم حسینی، دوباره برگردید حاجز.
_ برادر من از خانه ما تا حاجز نیم ساعت چهل دقیقه راه است. چه جوری دوباره این همه بچه را بکشیم دنبال خودمان؟
احساس کردم نظرش عوض شده؛ ولی چون بردن هشت تا بچه نیم جان برای من و جمیله سخت بود، محمد برای کمک همراه مان می آمد در مسیرمان یک تپه خاکی با ارتفاع تقریبا سه متر بود. بچه ها نمی توانستند از تپه بالا بیایند. آن قدر ضعف داشتند که بعد از چند قدم سر می خورند و می آمدند پایین. من مانتوی بلند عربی پوشیده و مصطفی را بغل گرفته بودم. چون مانتو مدام به پایم می پیچید با بدبختی خودم را از تپه می کشیدم بالا. محمد رورو را بغل کرد و از تپه برد بالا. بعد برگشت پایین به مجد و دله کمک کرد تا از تپه بالا بروند. محمد چون نامحرم بود، نمی توانست دست من را بگیرد. برای همین من از جمیله برای بالا رفتن کمک گرفتم. در همین حین سوسو که بغل جمیله بود افتاد و از تپه سر خورد پایین، جمیله شروع کرد به سروصدا کردن. محمد، سریع بچه را گرفت. سروصدای جمیله، توجه سربازان جیش الحر را به سمت ما معطوف کرد. از سر ماجرای آن دو جاسوس ایرانی مأموران جیش الحر وحشت داشتند و با دقت به افراد نگاه می کردند تا افراد مشکوک یا مسلح را بگیرند. یکی از سربازها آمد سمت محمد.
محمد به سرباز گفت: «داشتم به این ها کمک می کردم بروند.»
_ زن و بچه ات این جا هستند؟
_نه.
همین که محمد این حرف را زد او را بردند کنار دیوار از او پرسیدند: مسلحی؟
_ نه، مسلح نیستم.
جمیله گفت: «قمر، محمد را گرفتند.»
صدای محمد که به ما گفته بود تحت هیچ شرایطی از مسیرتان برنگردید، توی گوشم پیچید. آرام برگشتم و محمد را دیدم که روی سرش کیسه کشیده اند.
و او را بیخ دیوار نشانده اند. یک سرباز مسلح هم بالای سرش ایستاده بود. سعی کردم به خودم مسلط باشم. به جمیله گفتم جمیله، باید هر چه سریع تر از این جا فرار کنیم. اگر یک درصد احتمال بدهند ما با هم بوده ایم، کارمان ساخته است. بچه توی بغل محمد بود. اگر به سرشان بیفتد از ما سؤال کنند، لهجه من همه چیز را لو میدهد. بچه ها از تپه رفته بودند پایین و دستگیر شدن محمد را ندیدند. من و جمیله هم برای این که سریع تر از تپه برویم پایین نشستیم و مثل سرسره از آن سر خوردیم پایین. یکی از سربازان جیش الحر گفت: «کجا دارید می آیید؟»
افتادیم. دیدم سرباز دارد می آید سمت من. فقط یک جمله گفتم: سمت من نیا، با تو کاری ندارم، بچه را بده به من، پاشو خودت را تمیز کن.
من روی زمین ولو شده بودم و مصطفی هم میان پاهایم روی زمین بود. مصطفی را دادم بغل سرباز. سرباز او را تمیز کرد. من هم بلند شدم و خاک روی لباس هایم را تکاندم. همین که سرم را بالا آوردم دیدم بچه ها با ساک ها خودشان را روی تپه دوم رسانده اند. تپه دوم کوتاهتر بود. سرباز جیش الحر به ما کمک کرد تا تپه دوم را هم رد کنیم. وقتی از تپه پایین آمدیم، سرباز گفت: «خدا به همراه تان به سلامت برسید آن ور.»
بعد مصطفی را بوسید و گفت: «خداحافظ، عمو.»
از منطقه ای که دست جیش الحر بود، خارج شدیم و راه افتادیم به سمت منطقه ای که در دست نظام بود. کم کم افتادیم در سیل جمعیت. مرد و زن دیگر خودمان راه نمی رفتیم؛ بلکه جمعیت ما را به سمت مقصد می برد. در مسیر، بی اختیار گریه می کردم در حالت عادی حدود نیم ساعت تا چهل دقیقه از اول یلدا تا مسجد فاطمیه راه بود؛ ولی …
گفتگو با هوش مصنوعی
💬 سلام! میخوای دربارهی «اگر می فهمیدند ایرانی ام؛ درجا من را می کشتند! + عکس» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.