گلچین اشعار ویژه شب عاشورای حسینی



به گزارش خبرنگار حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، به مناسبت شب عاشورای حسینی که منتسب به سید و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) است، شاعران آیینی کشورمان ابیاتی را سروده اند که در ادامه برخی از آن ها را می خوانید:

آمدم در قتلگه تا شاه را پیدا کنم

ماه را شرمنده از آن خلقت زیبا کنم

گشته از باد خزان پرپر همه گل های من

جستجو در بین این گل ها گل زهرا کنم

دید تا عریان میان آفتابش گفت کاش

خصم بگذارد بمانم سایبان بر پا کنم

گر به خون، قانون آزادی نوشتی در جهان

من هم او را با اسیری رفتنم امضا کنم

تا شود ثابت که حق جاوید و باطل فانی است

زین زمین تا شام غم برنامه ها اجرا کنم

تا یزید دون نگوید فتح کردم زین عمل

می روم تا آن جنایت پیشه را رسوا کنم



می کنم با خاک یکسان کاخ استبداد کن

تا دهان خود برای خطبه خواندن وا کنم

تا کنی سیراب نخل دین، تو دادی تشنه جان

من هم از اشک بصر این دشت را دریا کنم

کاش بگذارند عدوان کای عزیز فاطمه

در کنار پیکر صد پاره ات مأوا کنم

بر تنت جان برادر نی سر و نی پیرهن

دادخواهی تو نزد ایزد یکتا کنم

گفت «انسانی» چو من نومید از هر در شوم

روی حاجت را به سوی زینب کبری کنم

علی انسانی

***

بهار گل به جراحات پیکرت پیداست

چقدر زخم بر اندام بی سرت پیداست

به مادر تو «زیارت قبول» باید گفت

که جای بوسۀ گرمش به حنجرت پیداست

تو راست قامت تاریخی و خمیده قدت

خمیدگیت ز داغ برادرت پیداست

اگر چه گم شده ای در هجوم کثرت زخم

به پاره های جگر داغ اکبرت پیداست

مگر که فاطمه الان کنار مقتل بود

که روی سینه، گل اشک مادرت پیداست؟

مگر نشان سنان ها به پیکرت کم بود

که جای سیلی بر روی دخترت پیداست؟

تبسمی که زدی بر فراز نی می گفت

که در نگاه تو لبخند اصغرت پیداست

هنوز می بری از زخم کشتگانت دل

هنوز خندۀ گل های پرپرت پیداست

به خواهر از گلوی پاره پاره حرف بزن

که روح در نفس روح پرورت پیداست

شرار نالۀ «میثم» ز آتش دل توست

همیشه در نگهش زخم پیکرت پیداست

غلامرضا سازگار

***



خواب دیدم که گل روی تو پر پر می گشت

ولبت بسکه ترک داشت ز خون تر می گشت

خواب دیدم نفس تنگ کبوتر ها را

قفس دست شما را که پر از پر می گشت

خواب دیدم نظرت کار مسیحا می کرد

هرچه پر بود کنار تو کبوتر می گشت

راستی گوشه ای از خواب مرا آزرده

که چرا از حرمت چشم ترت بر می گشت

بی مهابا که دلم در دل آتش می سوخت.

قحطی آب که نه. قحطی معجر می گشت

هرکه از کاشته نیزه خود بر می داشت

هرکسی پارچه ای داشت پی سر می گشت

زیر باران پر از سنگ و شن و خاک و کلوخ

افق دید من و چشم تو کمتر می گشت

صحبت از نعل که شد لعل لبت ریخت زمین

سینه دشت زعطر تو معطر می گشت

گرچه بودند در اطراف تنت خیلی ها

دور شش گوشه ای ازجسم تو مادر می گشت

تکیه ام داده به دیوار بلند حاشا

آخر خواب که انگار مقدر می گشت

خوب شد نیزه به دستی به کنارت آمد

قاری من، سر تو در پی منبر می گشت

رضا دین پرور

***

صبح تا عصر پیکر آورده

چه قدر جسم بی سر آورده

لیک با آنکه اصغر آورده

خستگی را زپا درآورده

کوه غم روی دوش و، چون کوهی

عزم میدان نمود نستوهی

با همه تشنگی بی حدش

بست برسر عمامه جدش

شد قیامت چو راست شد قدش

سیلی از اشک و آه شد سدش



می کند با هزار افسوسش

غیرت الله ترک ناموسش

میخورد بوسه بر سر و رو ها

دست ها در نوازش مو ها

کس نداند چه گفت زانسو ها

که درآورده شد النگو ها

او چه گفته که میشود با هم

گره معجر همه محکم

حرف تاراج را زدن سخت است

گریه مرد پیش زن سخت است

رفتن روح از بدن سخت است

از یتیمی خبر شدن سخت است

همه طی شد اگرچه جان برلب

روبرو شد حسین با زینب

دو خدای وفا مقابل هم

دو دل آرام آگه از دل هم

چاره مشکلند و مشکل هم

دو مسیح اند یا دو قاتل هم

هردو یک روح در دو جسم پاک

یک نفر با دو جسم و اسم پاک

هردو هستند جان یکدیگر

آشنا با زبان یکدیگر

شدبه شرح بیان یکدیگر

اشکشان روضه خوان یکدیگر

کس نشد جز خدایشان آگاه

زانچه گفتند بازبان نگاه

چشم هریک شده دوکاسه خون

اشک ریزان به حالشان گردون

دور لیلا قبیله ای مجنون

قبله میرفت از حرم بیرون

گوییا در تبار خون جگری

زنده تشییع میشود پدری

هم به لبهاش ذکر یارب داشت

هم انا بن العلی روی لب داشت

هم به دستش مهار مرکب داشت

هم به کف بند قلب زینب داشت

عرش حیران زبانگ تکبیرش

فرش لرزان ز برق شمشیرش

به کفش گرچه تیغ آتش بار

لیک دیگر عطش دهد آزار

شیر پیر و قبیله ای کفتار

هست معلوم آخر پیکار

پای تا سر تنش پر از تیر است

به سراپاش زخم شمشیر است

موج خون بر تن و به اوج جلال

داشت حالی که هرکه داشت سوال

رفته از حال یا شده سرحال؟

شد به هر حال راهی گودال

تا زکف داد جان جولان را

دوره کردند فخر دوران را

میرسد بر تنش زهر تکبیر

تیر با نیزه سنگ با شمشیر

روی هر عضو او هزاران تیر

خورد، اما یکی نمیشد سیر

شک ندارم جبین او که شکست

چشم خود را خدای اوهم بست

برسرم خاک شاه بر خاک است

غرق درخاک و خون تنی پاک است

بخدا این عزیز افلاک است

که تن پاک او پر از چاک است

این چه شرحی است خاک بردهنم

کاش صحت نداشت این سخنم

وای برمن خواهرش هم بود

خواهرش بود، مادرش هم بود

غیراز آن ها برادرش هم بود

پدرش جد اطهرش هم بود

بس که گفت العطش عطش کردند

شمرآمد تمام غش کردند

آنکه ننگ ابد برایش ماند

آنکه شیطان برادرش میخواند

شمر پستی که عرش را لرزاند

جسم پاک حسین برگرداند

پیش چشمان اشک ریز خدا

سر برید از تن عزیز خدا

سراو تا برید مظهر ظلم

نامه ها خوانده شد زدفتر ظلم

تن مظلوم ماند و لشگر ظلم

اول غارت است و آخر ظلم

لشگری گرگ و یوسفی بی سر

هرکه میزد هرچه داشت بر پیکر

هرکسی خسته می شد از زدنش

می ربود آنچه میشد از بدنش

این یکی برد جوشنش ز تنش

آن یکی برد کهنه پیرهنش

سنگ ها که بر جنازه زدند

تازه بر اسب ها نعل تازه زدند

پیش تر از بریدن سراو

بیش تر از شرار پیکر او

می زد آتش به جان خواهر او

ناله جانخراش مادر او.

چون عزادار هر دو دلبر بود

ذکر مادر غریب مادر بود

زینب آن بی مثال در آفاق

قبله عشق و قبله عشاق

رفته از خویش و مرگ را مشتاق

به خود آمد ز اولین شلاق

جنگ او گشت خود به خود آغاز

یا علی گفت و عشق شد آغاز

حسن لطفی

***



پیش من نیزه ها کم آوردند

به خدا سر نمیدهم به کسی

غیرت الله من خیالت جمع

من که معجر نمیدهم به کسی

تو اگر که اجازه بدهی

خویش را پهلویت می اندازم

اگر این چند تا عقب بروند

چادرم را رویت می اندازم

چقدر میروند و می آیند

فرصت زخم بستن من نیست

آمدم درد و دل کنم با تو

جا برای نشستن من نیست

جلویش را بگیر تا بلکه

دستم از رو سرم بلند شود

تو که شمر را نمیکنی بیرون

پس بگو مادرم بلند شود

هرکه گیرش نیامده نیزه

تکیه بر سنگ دامنش کرده

همه دیدند دخترت هم دید

شمر رخت تو را تنش کرده

علی اکبر لطیفیان

***

میزند آتش به قلبم ماجرای نیزه ها

دیده میشد محشری از لا به لای نیزه ها

مصحفی که جای آن بر شانه های عرش بود

عاقبت تقطیع شد در کربلای نیزه ها

نه، مکن باور اگر چه گفت عصر واقعه

دیده میشد پشت خیمه رد پای نیزه ها

میشود سر ها به نی منظومه ای دنباله دار

میرود تا آسمان ها ناله های نیزه ها

میشود فهمید از خون گریه های محفلی

برگرفته با قلبی در هوای نیزه ها

از چه رو خورشید، بین کوچه های کوفیان

گاه بالا بود و گاهی زیر پای نیزه ها

دختری میگفت با حسرت چه میشد می زدم

بوسه ای بر حنجرت بابا به جای نیزه ها

با ردیف نیزه ها شاعر غزل خوانی نکن

آه میشوزد دلم از های های نیزه ها

مجید قاسمی

***



می روی همراه خود جانم به میدان می بری

در قفای خویشتن موی پریشان می بری

گرچه امر بر صبوری می کنی، جانا بدان

دست زینب را سوی چاک گریبان می کنی



می روی با سر به سوی نیزه داران پلید

پیش چشمم تا رود بر نیزه قرآن می بری

نعل مرکب های دشمن تشنه کام سینه اند

بوسه گاه عشق، زیر پای عدوان می بری

تا نماند دست خالی ساربان بی حیا

خاتم پیغمبران را ای سلیمان می بری

باز هم دارد به دستش حرمله تیر سه پر

بهر آن تیر سه شعبه قلب سوزان می بری

همسفر، سالار زینب قدری آهسته برو

نیمه جان گشتم تو هم این نیمه ی جان می بری

احسان محسنی فر

***

در پی دیدار روی کیستی

گوئیا در فکر زینب نیستی

گوئیا دلتنگ مادر گشته ای

مات روی مادری سرگشته ای

غیرت الله این حرم بی محرم است

می روی و خواهرت بی همدم است

تا گلویت سالم است ای یار من

بوسه ای بر من بده دلدار من

من مگر کمتر ز تیغ و خنجرم

تا زنم بوسه به حلقت دلبرم

بوسه گاه مصطفی بوسیدنی است

یاس حلقومت اخا بوسیدنی است

قبل از آنکه بشکند آئینه ات

سینه عریان کن ببوسم سینه ات

حرمله در فرصت و آمادگی است

قلب تو جای سه شعبه نیست نیست

رخصتی بوسه زنم بر روی تو

بوسه ای گیرم من از پهلوی تو

نیزه و پهلوی تو ای وای من

دست شمر و موی تو ای وای من

فکر طفلانت نباش ای مهربان

من بلاگردانشان هستم به جان

یا اخا دلواپس خواهر نباش

بیقرار پوشش و معجر نباش

تو به فکر یک کفن باش ای حسین

در پی یک پیرهن باش ای حسین

کاش می مردم نمی دیدم تو را

بی کس و بی یار بین اشقیا

جواد حیدری

***

در غریبی تا به خاک و خون سر خود را گذاشت

رو به سمت آسمان پا بر سر دنیا گذاشت

دست مردی آب بر حلقوم خشک او نریخت

نیزه ی نامرد روی حنجر او پا گذاشت

گفت می خواهم بگیرم دست تو؛ او در عوض

چکمه بر پا، پا به روی سینه ی آقا گذاشت

هر نفس از سینه ی مجروح او خون می چکید

خون او یک دشت لاله در دل صحرا گذاشت

کو رقیه تا ببیند قاتلی از جنس سنگ

تیغ را بر حلق خشک و زخمی بابا گذاشت

در شب سرد غریبی در تنور داغ درد

خسته بود و سر به روی دامن زهرا گذاشت

سید محمد جوادی

***

انگار کسی در نظرت غیر خدا نیست

این مرحله را غیر امام الشهدا نیست

آئینه تر از روی تو خورشید ندیده

این روی برافروخته جز رنگ خدا نیست

آرام دلم، خیمه به هم ریخته بی تو

برگرد که بعد از تو مرا غیر بلا نیست

با این همه لشگر چه کنی ای گل زهرا

این دشت به جز نیزه و شمشیر بلا نیست

ای یوسفم از غارت این گرگ صفت ها

جز پیرهن کهنه تو را چاره گشا نیست

دستی به دلم گر بنهی زنده بمانم

ورنه پس از این چاره به جز مرگ مرا نیست

هرچند که دل داده ای ای ماه به رفتن

والله که جز ماندن تو حاجت ما نیست

تا بر سر معجر ننهم دست اسیری

کار تو برایم به جز از دست دعا نیست

از غارت خیمه به دلم شور عجیبی است

سجاد اگر هست علمدار وفا نیست

ای کاش که انگشتر تو زود درآید

در سنت غارتگر انگشت حیا نیست

محمود ژولیده

***

انتهای پیام/

پرسش و پاسخ در گلچین اشعار ویژه شب عاشورای حسینی

گفتگو با هوش مصنوعی