در رثای مردی که نگذاشت ایرانیها «غذای مشکوک» بخورند



دشمنان مردم ایران باز جنگ دیگری طراحی کردند. نفوذیهای بنیادهای متخاصم، حوالی سال ۹۴، با فشار بی امان برای مصرف « برنج تراریخت»، باب دیگری را برای ضعیف کردن، و بیمار کردن کودکان ایران باز کرده بودند. شرایط سختی بود؛ میان نفوذیها، افراد وجیه المله هم حضور داشتند؛ آن هم نه یک روز و دو روز؛ سی و چند سال … بنابراین شناسایی و زمین زدن این «شبکه» غیرممکن می نمود؛ حتی در برخی از رسانه ها برای بررسی موضوع، باز هم گاهی دوگانگی پیش می آمد. سران کشور - فرقی نمی کرد، از لشگری و کشوری - اصلا نسبت به این موضوع حساس نبودند؛ بعضیها که مسخره هم می کردند؛ مثلا اسم گذاشته بودند: «اکبر تراریخت» و با همین القاب صدایمان می زدند …

نفوذیها بی نهایت پول داشتند؛ به بنیادها، «مستقیم و بی واسطه و علنی» مرتبط بودند و پول می گرفتند (و می گیرند). در یک قلم، سالانه «۹۰۰۰ میلیارد تومان» از بودجه ی دولت را تخصیص می دادند. هیچ مقامی از دسترس شان دور نبود؛ گاهی عکسهایشان را با مرحوم هاشمی رسانه ای می کردند تا دق مان بدهند … بچه ها یکی شان را در فصل تصویب بودجه، دیده بودند؛ می گفتند «مثل مرغ کرچ، با بال باز راه می رود و تعدادی هم دور و برش هروله می کنند …» چه می دانستند او کیست و به کجا وصل است؛ لابد می دویدند دنبال کندن بودجه برای «حوزه شان» … این را نوشتم که بدانید وکیل و وزیر و لشگری و کشوری نداشت، و خیلی از درگاههای اجرایی کشور، روی سرانگشتشان می چرخید. اولین قرارداد علنی شان را با راکفلرها پیدا کرده بودیم: ۱۹۸۳ میلادی (یعنی سه سال بعد از انقلاب) یکی شان که برادر یکی از شهدای هفتم تیر بود، قرارداد را با راکفلرها امضا کرده بود و ارتقا پیدا کرد و حتی در مقاطعی وزیر شد.

از فشارهای بی امان آن روزها هرچه بنویسیم کم است؛ از جاهایی فشار می آوردند که به عقل هیچکس خطور نمی کرد؛ جریان بسیار قوی، آشنا با رسانه، متمول، دارای پشتوانه ی سیاسی قوی، و جاگیر شده در بدنه ی بروکراتیک کشور. دوران سختی بود؛ فشار تهدید و تطمیع علنی، استخوان آدم را خرد می کرد؛ و بیش از آن غصه ی بی بصیرتی خواص، و بیگانگی شان با «جنگ در حوزه ی ژنتیک و غذا»؛ جنگی که در آن به جای «موشک نقطه زن» باید بصیرت داشته باشی و صبر … جنگی که جنگ سخت، در برابرش به شوخی می ماند؛ جنگ سده ی اول هزاره ی سوم.

ایران اولین کشوری بود که دولتش «ملزم شده بود برنج تراریخت به خورد مردم بدهد». اولین کشور، یعنی در سودان و مالاوی و موزامبیک و زامبیا و بورکینافاسو هم چنین خبطی صورت نگرفته است؛ این، خط کش خوبی است که بدانید چه جنگ نمایانی بین بنیادها و انقلاب اسلامی در جریان بود. ایران اسلامی، هدف «موشک های نقطه زن حوزه ی ژنتیک» قرار گرفته بودند.

حالا آن جریان به محاق رفته، پرونده ی برنج در کشور مختومه شده، پر «مرغهای کرچ راکفلر» چیده شده، به سازمان برنامه، صداو سیما و به پول دسترسی ندارند و مردم دیگر می دانند که تراریخت، در کشورهای صاحب دار، «خوراک دام» است؛ حتی حرکتهای بعدی آنها هم تشخیص داده شده و عقیم خواهد ماند.

به لطف خدا، مردم ایران از برنج تراریخت نخواهند خورد.

در آن روزهای سخت مبارزه، که به شعب ابیطالب می ماند، انتظار هر چیزی را می کشیدیم؛ از زندان، تا آسیب به خودمان، تا حتی ایجاد مزاحمت برای خانواده و فرزندانمان و … خودی و بیگانه تکفیرمان می کردند؛ بیگانه مطامع داشت و خودی، بنیاد فکری محکم نداشت: که «ألا و لا یحمل هذا العلم، إلا أهل البصر و الصبر …» در این روزگار، با احمد فضائلی - مرد خونگرمی که برای بعضی «سردار» بود، برای بعضی «آقای دکتر» و برای ما «حاجی» - آشنا شدیم و موضوع را برایش توضیح دادیم؛ با اشاره ای موضوع را به فراست دریافت؛ پاشنه هایش را ورکشید و با بصیرت و همت مثال زدنی تا بالاترین مراجع نظام را توجیه کرد.

تصویر یکی از تهدیدهای علنی «شبکه ی راکفلرها» خطاب به خبرنگاران تسنیم

می دانستیم که او از سابقون سپاه و از مؤسسان دانشگاه امام حسین است. مسئولیت مرکز مطالعات راهبردی شورای انقلاب فرهنگی را برعهده داشت و در ساختمان دبیرخانه ی شورا مستقر بود. استرالیا درس خوانده بود و استاد زمین شناسی بود و البته استاد تر در مباحث فرهنگی و علوم قرآنی؛ بسیاری از سخنان ما را با آیاتی (بهتر بگوییم با متون در حد یک صفحه ) از قرآن پاسخ می داد که از حفظ برایمان می خواند. به شعر هم مسلط بود؛ یعنی اگر در طرحی یا بولتنی، شعری می دید خیلی توجه و دقت می کرد. بسیار دقیق بود؛ باید خودمان را جمع می کردیم و دست بسته می نشستیم، اصلا نمی شد بی حساب حرف زد. یک روزی دربار ه ی او جستجو کردم؛ دیدم فرزند یک خانواده ی با اصالت اصفهانی است؛ مرحوم پدرش، حبیب الله، علاوه بر اینکه کسوت روحانی داشت اهل ادب و خوشنویسی بود. برادرش، مهدی، نیز - که مدتی مدیرعامل خبرگزاری فارس بود - برای اهل فرهنگ شناخته شده است. گاهی می دیدمش که بعد از جلساتمان سوار ۴۰۵ نقره ای زهوار در رفته اش می شد و از شورا بیرون می رفت؛ تارک دنیا بود، و گرنه به آنچه می خواست می توانست دست یابد.

خدایش قرین رحمت کند و بر ما هم صدقه سر امثال او رحم آورد؛ که «أنا لله و أنا إلیه راجعون» …

انتهای پیام/*

پرسش و پاسخ در در رثای مردی که نگذاشت ایرانیها «غذای مشکوک» بخورند

گفتگو با هوش مصنوعی