نذری که ادا شد …



خبرگزاری فارس - فاطمه جدیدی: شاید برای گرفتن این تصمیم خیلی دیر بود. حالا دیگر رفتنش چه سودی داشت؟ صیغه نذر که نخوانده بود. شاید هم خوانده بود. کسی چه می داند؟ روزی که با دکتر صحبت کرد، ابهت ۴۱ ساله اش ریخت. کمرش به دیوار بیمارستان ساییده شد و نشست به گریه کردن. شانه هایش می لرزید. بعد از آزاد شدنش، کسی گریه اش را ندیده بود.

همه می گفتند سیروان آنقدر شکنجه کشیده که هیچ چیز نمی تواند اشکش را در بیاورد. برای کسی از آن روزها حرف نمی زد. پروانه هم این را فهمیده بود. نمی گذاشت کسی درباره ی آن روزها از او سؤالی بپرسد. می گفت: «سیروان به هم می ریزه.»

یکی دوبار که دوستان آن زمانش را دیده بود، با پروانه درباره آن وقت ها حرف زده بود. اما نه آنقدر که چیزی دستگیر پروانه بشود. اگر داغ کف پایش و دردهایش نبود، همه شک می کردند که یک روزی اسیر بوده باشد. کلیه دردهای شبانه اش هم که همیشه کلافه اش می کرد، یادگار همان روزهایش بود. پنج روز در آسایشگاه اعتصاب کرده بودند. یکی از بچه ها زیر اعتصاب جان داده بود تا حاج عماد را از کانکس فلزی زیر آفتاب، بیرون بیاورند.

مجبورشده بود این یکی را تعریف کند. نه اینکه خودش نشسته باشد و یک کله تا تهش را گفته باشد. هر وقت درد کلیه اش شدید می شد، یک ذره اش را می گفت. خشکی آب نخوردن های آن چند روز، داغ به کلیه اش گذاشته بود. تا تشنه می شد، پهلویش تیر می کشید. انگار درد صدساله به جانش افتاده باشد، به خودش می پیچید. چشم هایش را می بست و بطری آب را سر می کشید.

پروانه می گفت:« سیروان، دردش که می گیره، ترس برش می داره. گذشته میاد جلوی چشم هاش. از لرزش چشم هاش می فهمم. مردمک چشم هاش زیر پلک بالایی اش تند تند می چرخه.» دوا و درمان های بچه دار شدنشان هم که اثر نکرد، حالش یک طور دیگر به هم ریخت. انگار عقیم شدنش را هم گردن بعثی ها می دید.

دلش کف دستش بود که مبادا این بار که پروانه از شیمی درمانی برمی گردد، حالش بدتر از بار قبل شده باشد. بعد از کلی مراقبت و یک هفته قرنطینه بعد از شیمی درمانی، آورده بودندش خانه. دلش می خواست مثل روزهای قبل از مریضی پروانه، دلش را به دریا بزند و یک پیتزای مشتی پپرونی درست کند. زمزم سیاه هم بگذارد تنگش و دوتایی کیف کنند.

مجبور بود سوپ و غذاهایی که پریسا می آورد را تحمل کند. هر چند که از چهارماه پیش تا حالا، خودش هم کمتر از پروانه بی اشتها نشده بود. آخرین باری که همراه پریسا، با دکتر صحبت کرده بودند، ۳۱ روز پیش بود. دکتر بعد از دیدن آخرین سی تی اسکن روی مانیتور، نشست روی صندلی و خیلی راحت، طوری که انگار یک اتفاق عادی است، گفت:« کلیه ها هم درگیر شدند. تقریبا تمام بدن رو گرفته. این بدن خیلی دووم بیاره، دو سه ماه دیگه است.»

شاید حق با دکتر بود. شاید باید همین قدر راحت در موردش حرف زد. ولی آخر کی می داند بدنش چقدر دیگر همراهی اش می کند و تا کجا با او همسفر است؟ شاید به همین خاطر باید همین قدر راحت درباره مرگ حرف زد. آن هم وقتی پزشک باشی و روزی چندبار این اتفاق را تجربه کرده باشی.

آن روز بود که تکیه داد به دیوار و بلند بلند گریه کرد. طوری گریه کرد که زجه های پریسا، آرام شدند و پریسا دلداری اش می داد. از بیمارستان که برگشته بودند، پریسا خانه شان نیامده بود. گفته بود:« بعد از مامان، دل من و بابا به پروانه خوش بود. طاقت ندارم تو چشم هاش نگاه کنم و گریه نکنم.»

سیروان آن روز، حسابی خودش را به مشنگ بازی زده بود. پروانه را برده بود آرایشگاه و تتویی را که یک هفته قبل نوبت زده بود تا جای ابروهای ریخته اش را پر کند، انجام داده بود.

همان روز نذر کرده بود پیاده برود کربلا. هنوز ۲۰ روز تا اربعین مانده بود. نذر کرده بود خاطرات چندین و چند ساله اش از عراق و شرطه هایش را کنار بگذارد. هر بار که به تصاویر تلویزیون نگاه می کرد، تن و بدنش از دیدن چهره سوخته شرطه ها می لرزید.

پلیس +۱۰ که رفت، نشست جلوی دوربین. عکسش را گرفتند و دو دقیقه ی بعد، تحویلش دادند. ریش های پر و مشکی اش را کوتاه کرده بود و ته ریش برایش مانده بود. انگار تأثیری داشت. فکر می کرد هنوز مثل آن سال ها هر که ریش بیشتری داشته باشد، روی کاره ای بودنش بیشتر حساب می کنند و بیشتر اذیتش می کنند. چشم های قهوه ای روشنش در عکس تیره افتاده بود. تازه آن روز بود که فهمید چقدر بیماری پروانه حالش را خراب و صورت پر و پهنش را کشیده و استخوانی کرده. عکس را تحویل داد. فرم را پر کرد و تاریخ زد. ۴/۱۰/۱۳۹۰

آن روز دلش قرص بود که می رود اما برای خودش هم معلوم نشد چرا و چه مأموریتی را بهانه کرد و گفت:« اداره اجازه خروج نمی ده.» خودش خوب می دانست هر که نداند، پروانه می داند که از رفتن به کربلا واهمه دارد. روزی که پروانه فهمیده بود می خواهد برود زیارت بال درآورده بود. گفته بود:«تمام این هشت، نه سالی که از رفتن صدام لعنتی می گذره، خون به دلم کردی. هرچی التماست کردم بیا بریم زیارت، نیومدی. شاید مریضی من بهونه بشه برای آشتی تو.» اخم کرده بود.« آشتی چی؟ مگه قهر بودم خدایی نکرده؟ دلم راضی به عراق رفتن نیست.»

یک هفته با خودش کلنجار رفت. دست آخر هم پول سفر یک خانواده ی چهار نفره را نقد برد در خانه مشت سیف الله که دستش در کار خیر بود. پول را داد و گفت:« بهشون بگو برای زنم دعا کنند.» مشتی هم از آنجا که هر بار با یک خبر خوشحالی در خانه این و آن را می زد، پول را گرفت. دعا بدرقه اش کرد و گفت:« دعای فقیر در حق زنت گیراست. بهترین نذر رو کردی.»

آن روز دلش را به حرف مشت سیف الله خوش کرد. ولی ۶ روز مانده به اربعین که پروانه بیمارستان بستری شد، دلش شور افتاد. نذرش مثل خوره به جانش افتاد که نکند نباید نذرم را تغییر می دادم؟ نکند تاوان ترس هایم جان پروانه بشود؟ حتما حکمتی داشته که خدا این نذر را به دلم انداخته بوده … چمدانش را بست. پریسا را گذاشت بالای سر پروانه و گفت هر شب تماس می گیرم. پروانه بیهوش بود. یادداشتی برایش نوشت و با یکی از کاروان های مشت سیف الله راهی شد. قبل از اینکه مرز را رد کند، زنگ زد. پریسا گفت:« یادداشت رو بهش دادم.»

« چی گفت؟»

« خندید و گفت: دلت به نذرت قرص باشه. به جای من هم زیارت کن.»

از مرز که رد شدند، غروب بود. نزدیکی های مرز، خانه یکی از عرب ها که دشداشه سیاه پوشیده بود، اتراق کردند. مرد عرب با قامت چهارشانه و شکمی که در دشداشه به آن گشادی هم پیدا بود، جلو آمد. دلش زیر و رو شد. پسری کوچک و سبزه رو، دوازده ظرف غذا را در یک سینی روحی قراضه روی سرش گذاشته بود. نشست و مرد عرب یکی یکی بشقاب های استیل را از داخل سینی برداشت. خم شد و لبخند زد.

« حلبیکم یا حبیبی …»

بوی عطر عربی تندش حالش را دگرگون کرد. ظرف برنجی که رویش با خورشت پوشانده شده بود را مقابلش گذاشت. روی برنج پر از لوبیا سفیدهایی بود که از شدت پخته شدن، له شده بودند. پسر از توی سینی قاشق تیره ای هم کنار ظرف ها می انداخت. بوی غذا حالش را بد کرد. یاد حال پروانه افتاد. یاد داروهایی که بعد از هربار مصرفشان بی حال و بی رمقش می کردند. قاشق را برداشت. چشم هایش را بست و اولین غذای عربی را بعد از سال ها خورد. صفحه گوشی روشن شد. پیام پریسا را باز کرد.

« پروانه گفت بهتون بگم همین که باعث شد برید زیارت، خوشحاله. براتون آخرین یادداشتش رو گذاشت و گفت هر وقت برگرشتید بهتون بدم.»

قاشق از دستش افتاد وسط برنج های بشقاب. فکر کرد شاید برای گرفتن این تصمیم دیر بود. کاش زودتر راهی شده بود و می توانست در آخرین لحظات کنار همسرش باشد. قطره اشکی از گونه اش افتاد وسط برنج ها … مشت سیف الله مدادش را از کوله اش درآورد و داد دست جوانی که غذایش را تمام کرده بود و داشت ظرف استیل را می گذاشت داخل سینی.

صدایش را بلند کرد: «انشاالله بعد از نماز صبح با یه ون راهی میشیم سمت نجف. برادرهایی که با ما همراه می شوند، اسمشون رو بگند. بقیه هم می تونند خودشون برند. برای برگشت، همین جا با هم قرار میذاریم و بر می گردیم.»

شروین اشکش بند نمی آمد. بلند شد تا برود توی حیاط. مشت سیف الله صدایش کرد.« بابا جان شما هم با ما میایی؟»

شروین سری به نشان تأیید تکان داد و رفت سمت حیاط سیمانی خانه. حیاط تقریبا ده پانزده متر بیشتر به چشم نمی آمد. رفت و برگشت. رفت و برگشت. دوباره حیاط را رفت و برگشت. صورتش سرخ شده بود. شامه اش دیگر کار نمی کرد. راه نفسش تنگ شده بود. تکیه داد به دیوار و تنش را سپرد به سیمان های زبر دیوار. پیام داد به پریسا و نوشت.

« فردا بعد از زیارت، هرطور شده برمی گردم.»

انتهای پیام/۲۲۵۸/خ

پرسش و پاسخ در نذری که ادا شد …

گفتگو با هوش مصنوعی