محمد(ص) آمد و تمام ملکوت و وحی را در قامت کلمه ریخت

خبرگزاری مهر، گروه دین و اندیشه_محمدرضا مرادی طادی: باری دیگر، خسته جان از گرمایی که طاقتش را ربوده بود، گام به گام دامنه کش کوه را بالا آمد. نفس در تنگنای سینه اش پیچیده بود، تو گویی از آن حادثۀ عظیم، از آن طامۀ کبری، پیش تر با خبر شده بود. زبان بر کام دهان چسبیده بود. گرمایی بود بس سخت در سرزمین تفدیدۀ حجاز که آبستن تاریخ بود.
به میانۀ کوه که رسید، شکافی بود مألوف و مونس که سال هایی از عزلت را، به رسم تعبد حنیفانه، در آن سپری کرده بود.چنان بی طاقت بود که نای قدم برداشتن نداشت، لذا با آخرین رمق های باقیمانده خود را به درون شکاف پرتاب کرد. در سایۀ درون غار هرم گرما فروکش کرده بود؛ چشم ها را بست تا اندکی بیاساید. با خود گفت امروز را چه خبر است؟ چرا آفتاب این گونه آتش باران شده؟
روزگاری بود که در این غار صداهایی مبهم و گنگ می شنید. چیزی همچون صدای وزوز زنبورها یا خشاخش برگ ها، آن گاه که بادی می وزد. اما نمی دانست که آن صداهای گنگ پیش درآمد حادثۀ عظیم امروز است. نمی دانست که این گرمای بی تاب از نورافشانی جنون آمیز خورشید حجاز نیست، بلکه زمین از حرارت دخول ملکوت لبریز شده است. نمی دانست که تمام لاهوت خداوند در کلمه لبریز شده و در راه حجاز است. ملائکه و کروبیان، صف در صف، از ورای آسمان ها رهسپار زمین شده اند تا عظیم ترین لحظۀ تاریخ را بر جان محمد ابلاغ کنند؛ و این گرمای سوزان نه از برای آتشین روز حجاز بلکه از برای خنکای شب زایش وحی و حلول لاهوت است.
چشمهایش را گشود. آبی زلال در سیاهی آن برق می زد. لبخندی بر لبش نشست، با خود نجوا کرد: مرا امروز عجیب حسی غریب است؛ جان را چه شده؟ این بی تابی ها از چیست؟
قامتی راست کرد و به محراب همیشگی، در منتهاالیه غار، در آمد. بمانند همیشه لباسی تمیز و سفید پوشیده بود.دستار را گشود و زلفها را بر شانه رها کرد. اندک نسیم داخل غار میان موها پیچید و از خنکی آن لذتی بر جان و تنش نشست.
لب از لب گشود. نام خدای خویش را بر زبان آورد و به ذکر و دعا مشغول گشت. کلمات را بسان همیشه تکرار می کرد، اما احساس می کرد که هر کلمه از کلمۀ بعدی سنگین تر می شود. زبان وزن گرفته بود. جملات می شکستند و در کلمات فرو می پاشیدند. کم کمک کلمات نیز از هم گسستند و به قامت حروف در آمدند. محمد در بهتی عظیم از خود بی خود شده بود و چون غریقی در امواج دریایی جوشان، میان کلمات این سوی و آن سوی می شد؛ بی اراده بود. مبهوت این حادثه بود و متعجب از خود؛ چرا امروز زبان این گونه است؟ چرا در اختیار خود نیستم؟
در میان حادثه بود و حرف ها را یکی یکی تکرار می کرد، اما عاقبت حروف نیز پاره پاره از هم گسلیدند. جملات رفته بودند، کلمات متلاشی شده بودند و حروف در افق ناپیدا محو گشته بودند، ولی با این حال زبان محمد از گفتن باز نمی ایستاد اگر چه زبان پیش تر، از گفتن باز ایستاده بود. محمد بی حرف و گفت و صوت سخن می گفت و نمی دانست که چگونه، زبان «بلا کیف» در سخن گفتن است. زبان نمی گفت، زبان گفتانیده می شد.
در میان این سخن گفتن بی کلام بود که دوباره آن صدای آشنا را شنید. صدای وزوز و خش خش، با خود گفت از کجاست این صدا؟ من که تمام غار را وجب به وجب گشته ام، نه موجودی و نه روزنه ای، از کجا می آید …
با خود نجواکنان بود و از این امواج خروشان پرسان، که ناگه احساس کرد صدا نرم نرمک لطیف تر و لطیف تر و شنیدنی تر می شود. دیگر خش خش نبود، بلکه لحن داشت. نمی دانست چیست و چه می گوید، اما احساس می کرد چیزی است غیر ناسوتی. صدا، بسان پرنیان خیال می مانست.
غار و محراب و زبان و کلمه و آن نجواها همگی به دور سر محمد به چرخش در آمدند. جان محمد از چیزی نا منتظر لبریز شد. سینه اش شکافته شد. غار لرزید و از دیوارۀ آن عظیم ترین امواج اقیانوس بی رنگی که در وصف نگنجد، فوران کرد. محمد در بهتی محض فقط به نظاره نشسته بود که آن امواج خروشان، که هر یک نهنگی بحر آشام بود، چگونه بر می آمد و بر دهان او فرو می ریخت. خوب که نگریست، دید که این امواج، آب نیست؛ نور است؛ نور بود و نورالانوار بود که بر جان محمد، اقیانوس اقیانوس، فرو می ریخت؛ محمد از نور لبریز شد. تمام وجودش از بیکرانگی پر شد. دهان گشود و نعره ای برآورد و تمام ملکوت خدا و کروبیانش را فرو بلعید و از لاهوت باردار شد.
محمد در میانۀ بیهوشی و مستی بود؛ احساس کرد آن صدای بیرونی، درونی شده است؛ چیزی در درون، از ژرفنای جان محمد صدا می زد. صدا از جان محمد بر می آمد و در جانش نیز می پیچید، اما به قامت کلمه در نمی آمد. محمد خیس عرق شده بود، می خواست آن صدا را به بانگی عظیم از عمق جان برآورد؛ اما، نمی توانست. هر چه بر خود پیچید کلامی را به خاطر نیاورد؛ معنا را می فهمید ولی واژه را در نمی یافت. در معنی و مفهوم غوطه ور بود ولی در عین حال در برهوتی از کلمه سرگردان شده بود.
نا گاه محمد احساس گشایشی کرد. دهان گشود، آن اقیانوس های فروخورده همچون آتش فشانی از حقیقت، فوران کردند؛ صدایی ملکوتی که تا کنون به این زیبایی نشنیده بود از نی وجودش به ترنم در آمد. کلماتی آسمانی که از جنس زمینیان نبود در فضای غار پیچید؛ خدا در کلمه متجسد شد و به سخن آمد: اقرأ…اقرأ… محمد در مرز قالب تهی کردن بود. به خود می پیچید، بی تاب و خسته بود؛ نمی دانست چه کند در خشمی مقدس نعره زد: نمی توانم…خواندن ندانم. صدا، که گویی از جان خود محمد بر می آمد، باز ترنم کنان و تلطف کنان ادامه داد: اقرأ باسم ربک الذی خلق… خلق الإنسان من علق… اقرأ وربک الأکرم… الذی علم بالقلم…محمد از هوش رفت. چون به خود باز آمد، گرگ و میش غروب بود. چنان خسته بود که انگار کوهی را بر دوش کشیده است. تند از غار فرود آمد و راهی خانه شد. به کنجی نشست و «گلیم بر خود پیچیده» لرزان شد. او حامل وحی الهی، مبلغ ملکوت و نامه رسان خداوند شده بود.
محمد آمده بود تا درس درستی و انسانیت و شرف و مکارم اخلاقی را، بار دیگر و این بار دقیق تر از پیش، بر انسان ها قرائت کند. محمد آمده بود تا باز بر همان باید و نبایدهایی تأکید کند که بنیاد اخلاق و شریعت و چکیدۀ تمامی ادیان الهی است. محمد آمده بود تا این پیام ساده و راستین را بار دیگر به ما، بشر حریص فراموشکار، یاد آور شود، که دروغ نگویید، دزدی نکنید، درست کردار و درست گفتار و درست پندار باشید، خدا را ستایش کنید و جز حق مگویید. محمد آمده بود تا بسان آخرین پیامبر در ابلاغ آخرین رسالت با تمام بشریت اتمام حجت کند. محمد آمد و تمام ملکوت و وحی را در قامت کلمه ریخت.
او گفت معجزتی جز کتاب ندارد. چند ورقی است بمانند دیگر اوراق، اما اگر می توانید نمونه ای برای آن بیاورید. با ابلاغ رسالت جدال تنزیل آغاز شد، اما چند صباحی بعد تر که محمد نیز به حکم «انا بشر مثلکم» مرگ را چشید، جدال تأویل میان هابیلیان و قابیلیان تاریخ، میان علویان و امویان، در گرفت. محمد با کلمه آمد، ولی کلمه مغلوب دسیسه های اموی و شمشیرهای خوارجی گشت. محمد گفت که معجزتی جز کتاب ندارد. شاید بتوان گفت تنها بر مبنای همین معجزه بود که ختم رسل و دیانت شد. چرا که کتاب، جاودانی است، هماره و همیشه می توان بدان بازگشت؛ اکنون نیز، در لحظۀ همارۀ تکرار بعثت، چه هراس از امویان زمانه؟،یا ایها الناس، آیا کتاب خدا بر شما گشوده نیست؟ پس برای دریافتن پیامش، برای تجربۀ تجربۀ محمد، بدان باز گردید. لذا این است پیام بعثت: بازگشت از خشونت به قرائت ….پس دوباره با خود نجوا کنید: اقرأ ….
به میانۀ کوه که رسید، شکافی بود مألوف و مونس که سال هایی از عزلت را، به رسم تعبد حنیفانه، در آن سپری کرده بود.چنان بی طاقت بود که نای قدم برداشتن نداشت، لذا با آخرین رمق های باقیمانده خود را به درون شکاف پرتاب کرد. در سایۀ درون غار هرم گرما فروکش کرده بود؛ چشم ها را بست تا اندکی بیاساید. با خود گفت امروز را چه خبر است؟ چرا آفتاب این گونه آتش باران شده؟
روزگاری بود که در این غار صداهایی مبهم و گنگ می شنید. چیزی همچون صدای وزوز زنبورها یا خشاخش برگ ها، آن گاه که بادی می وزد. اما نمی دانست که آن صداهای گنگ پیش درآمد حادثۀ عظیم امروز است. نمی دانست که این گرمای بی تاب از نورافشانی جنون آمیز خورشید حجاز نیست، بلکه زمین از حرارت دخول ملکوت لبریز شده است. نمی دانست که تمام لاهوت خداوند در کلمه لبریز شده و در راه حجاز است. ملائکه و کروبیان، صف در صف، از ورای آسمان ها رهسپار زمین شده اند تا عظیم ترین لحظۀ تاریخ را بر جان محمد ابلاغ کنند؛ و این گرمای سوزان نه از برای آتشین روز حجاز بلکه از برای خنکای شب زایش وحی و حلول لاهوت است.
چشمهایش را گشود. آبی زلال در سیاهی آن برق می زد. لبخندی بر لبش نشست، با خود نجوا کرد: مرا امروز عجیب حسی غریب است؛ جان را چه شده؟ این بی تابی ها از چیست؟
قامتی راست کرد و به محراب همیشگی، در منتهاالیه غار، در آمد. بمانند همیشه لباسی تمیز و سفید پوشیده بود.دستار را گشود و زلفها را بر شانه رها کرد. اندک نسیم داخل غار میان موها پیچید و از خنکی آن لذتی بر جان و تنش نشست.
لب از لب گشود. نام خدای خویش را بر زبان آورد و به ذکر و دعا مشغول گشت. کلمات را بسان همیشه تکرار می کرد، اما احساس می کرد که هر کلمه از کلمۀ بعدی سنگین تر می شود. زبان وزن گرفته بود. جملات می شکستند و در کلمات فرو می پاشیدند. کم کمک کلمات نیز از هم گسستند و به قامت حروف در آمدند. محمد در بهتی عظیم از خود بی خود شده بود و چون غریقی در امواج دریایی جوشان، میان کلمات این سوی و آن سوی می شد؛ بی اراده بود. مبهوت این حادثه بود و متعجب از خود؛ چرا امروز زبان این گونه است؟ چرا در اختیار خود نیستم؟
در میان حادثه بود و حرف ها را یکی یکی تکرار می کرد، اما عاقبت حروف نیز پاره پاره از هم گسلیدند. جملات رفته بودند، کلمات متلاشی شده بودند و حروف در افق ناپیدا محو گشته بودند، ولی با این حال زبان محمد از گفتن باز نمی ایستاد اگر چه زبان پیش تر، از گفتن باز ایستاده بود. محمد بی حرف و گفت و صوت سخن می گفت و نمی دانست که چگونه، زبان «بلا کیف» در سخن گفتن است. زبان نمی گفت، زبان گفتانیده می شد.
در میان این سخن گفتن بی کلام بود که دوباره آن صدای آشنا را شنید. صدای وزوز و خش خش، با خود گفت از کجاست این صدا؟ من که تمام غار را وجب به وجب گشته ام، نه موجودی و نه روزنه ای، از کجا می آید …
با خود نجواکنان بود و از این امواج خروشان پرسان، که ناگه احساس کرد صدا نرم نرمک لطیف تر و لطیف تر و شنیدنی تر می شود. دیگر خش خش نبود، بلکه لحن داشت. نمی دانست چیست و چه می گوید، اما احساس می کرد چیزی است غیر ناسوتی. صدا، بسان پرنیان خیال می مانست.
غار و محراب و زبان و کلمه و آن نجواها همگی به دور سر محمد به چرخش در آمدند. جان محمد از چیزی نا منتظر لبریز شد. سینه اش شکافته شد. غار لرزید و از دیوارۀ آن عظیم ترین امواج اقیانوس بی رنگی که در وصف نگنجد، فوران کرد. محمد در بهتی محض فقط به نظاره نشسته بود که آن امواج خروشان، که هر یک نهنگی بحر آشام بود، چگونه بر می آمد و بر دهان او فرو می ریخت. خوب که نگریست، دید که این امواج، آب نیست؛ نور است؛ نور بود و نورالانوار بود که بر جان محمد، اقیانوس اقیانوس، فرو می ریخت؛ محمد از نور لبریز شد. تمام وجودش از بیکرانگی پر شد. دهان گشود و نعره ای برآورد و تمام ملکوت خدا و کروبیانش را فرو بلعید و از لاهوت باردار شد.
محمد در میانۀ بیهوشی و مستی بود؛ احساس کرد آن صدای بیرونی، درونی شده است؛ چیزی در درون، از ژرفنای جان محمد صدا می زد. صدا از جان محمد بر می آمد و در جانش نیز می پیچید، اما به قامت کلمه در نمی آمد. محمد خیس عرق شده بود، می خواست آن صدا را به بانگی عظیم از عمق جان برآورد؛ اما، نمی توانست. هر چه بر خود پیچید کلامی را به خاطر نیاورد؛ معنا را می فهمید ولی واژه را در نمی یافت. در معنی و مفهوم غوطه ور بود ولی در عین حال در برهوتی از کلمه سرگردان شده بود.
نا گاه محمد احساس گشایشی کرد. دهان گشود، آن اقیانوس های فروخورده همچون آتش فشانی از حقیقت، فوران کردند؛ صدایی ملکوتی که تا کنون به این زیبایی نشنیده بود از نی وجودش به ترنم در آمد. کلماتی آسمانی که از جنس زمینیان نبود در فضای غار پیچید؛ خدا در کلمه متجسد شد و به سخن آمد: اقرأ…اقرأ… محمد در مرز قالب تهی کردن بود. به خود می پیچید، بی تاب و خسته بود؛ نمی دانست چه کند در خشمی مقدس نعره زد: نمی توانم…خواندن ندانم. صدا، که گویی از جان خود محمد بر می آمد، باز ترنم کنان و تلطف کنان ادامه داد: اقرأ باسم ربک الذی خلق… خلق الإنسان من علق… اقرأ وربک الأکرم… الذی علم بالقلم…محمد از هوش رفت. چون به خود باز آمد، گرگ و میش غروب بود. چنان خسته بود که انگار کوهی را بر دوش کشیده است. تند از غار فرود آمد و راهی خانه شد. به کنجی نشست و «گلیم بر خود پیچیده» لرزان شد. او حامل وحی الهی، مبلغ ملکوت و نامه رسان خداوند شده بود.
محمد آمده بود تا درس درستی و انسانیت و شرف و مکارم اخلاقی را، بار دیگر و این بار دقیق تر از پیش، بر انسان ها قرائت کند. محمد آمده بود تا باز بر همان باید و نبایدهایی تأکید کند که بنیاد اخلاق و شریعت و چکیدۀ تمامی ادیان الهی است. محمد آمده بود تا این پیام ساده و راستین را بار دیگر به ما، بشر حریص فراموشکار، یاد آور شود، که دروغ نگویید، دزدی نکنید، درست کردار و درست گفتار و درست پندار باشید، خدا را ستایش کنید و جز حق مگویید. محمد آمده بود تا بسان آخرین پیامبر در ابلاغ آخرین رسالت با تمام بشریت اتمام حجت کند. محمد آمد و تمام ملکوت و وحی را در قامت کلمه ریخت.
او گفت معجزتی جز کتاب ندارد. چند ورقی است بمانند دیگر اوراق، اما اگر می توانید نمونه ای برای آن بیاورید. با ابلاغ رسالت جدال تنزیل آغاز شد، اما چند صباحی بعد تر که محمد نیز به حکم «انا بشر مثلکم» مرگ را چشید، جدال تأویل میان هابیلیان و قابیلیان تاریخ، میان علویان و امویان، در گرفت. محمد با کلمه آمد، ولی کلمه مغلوب دسیسه های اموی و شمشیرهای خوارجی گشت. محمد گفت که معجزتی جز کتاب ندارد. شاید بتوان گفت تنها بر مبنای همین معجزه بود که ختم رسل و دیانت شد. چرا که کتاب، جاودانی است، هماره و همیشه می توان بدان بازگشت؛ اکنون نیز، در لحظۀ همارۀ تکرار بعثت، چه هراس از امویان زمانه؟،یا ایها الناس، آیا کتاب خدا بر شما گشوده نیست؟ پس برای دریافتن پیامش، برای تجربۀ تجربۀ محمد، بدان باز گردید. لذا این است پیام بعثت: بازگشت از خشونت به قرائت ….پس دوباره با خود نجوا کنید: اقرأ ….
پرسش و پاسخ در
محمد(ص) آمد و تمام ملکوت و وحی را در قامت کلمه ریخت
گفتگو با هوش مصنوعی