شهیدی که قبل از شهادت وصیت نامه اش را پاره کرد!

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، صبح پانزدهم بهمن سال ۱۳۶۵ و در تب وتاب عملیات کربلای پنج، همزمان چهار شهید هم دبیرستانی را در خیابان طالقانی تهران حدودا یک چهارراه تشییع کردند و سپس برای ادامه ی مراسم به محله های خودشان فرستادند. یکی از ایشان شهید حمیدرضا اشتری بود.
شهید حمیدرضا در روز یکم اردیبهشت ۱۳۴۹ در کوچه ی رضایی خیابان شوش شرقی به دنیا آمده و در همان محله رشد کرده و بالیده بود. هنوز به دبستان نرفته بود که پایش به کلاس قرآن و مسجد باز شد.
هوش سرشار و همت والایش او را از دیگر هم سن و سال هایش متمایز می کرد و این در دبستان و دبیرستان هم کاملا آشکار بود.
هرچه را که اراده می کرد، در همان خوانش اول طوری یاد می گرفت که می توانست به دیگران نیز تدریس کند؛ از جمله سرودها و احادیث و آیات کلاس قرآن کودکان مسجد روحانی را که شهید محمود بهرامی متولی و مربی آن بود.
در مدرسه با کمترین درس خواندن و زحمتی همیشه شاگرد اول و مورد تشویق بود. کلاس سوم دبستان بود که انقلاب اوج گرفت. حالا حمیدرضا علیرغم سن کم و جثه ی نحیفش همواره و از صبح تا شب، پایه ی شعار و تظاهرات و مسجد و اعلامیه و پلاکارد بود.
برای خودش یک پلاکارد با یک دسته ی چوبی درست کرد و دو طرفش عکس امام را چسباند و همین پلاکارد همدم او در تمام راهپیمایی های بزرگ و کوچک انقلاب بود که همراه مادر در تمام شان حاضر بود.
شب ۲۲ بهمن سر کوچه سنگر بستند و مردهای محله ایستادند به پاسداری، تا صبح هم شدیدا باران آمد، اما حمیدرضا بااصرار و علیرغم سن کم و جثه ی نحیفش، تا صبح در آن سنگر ماند و حاضر نشد به خانه بیاید.
سال ۱۳۶۳ و برای ادامه ی تحصیل در آزمون ورودی دبیرستان سپاه تهران «مکتب امام صادق(علیه السلام)» شرکت کرد و پذیرفته شد و رشته ی ریاضی فیزیک را برگزید تا هوش و همت سرشارش را در این مرحله نیز نشان دهد.
در جمع همکلاسی ها / نفر دوم از راست
در دروس هندسه و جبر و فیزیک مهارتی ویژه از خود نشان می داد و همواره مورد تشویق آموزگاران بود.
برای این که وقت کم نیاورد، حتی در صف نانوایی هم دفتر و خودکارش را درمی آورد و مسائل هندسه و فیزیک و جبر حل می کرد و این تصویری بود که پس از شهادتش و با دیدن اعلامیه اش، کارگران نانوایی محل را به گریه انداخت.
علیرغم درس و آموزش های نظامی، ورزش رزمی تکواندو را نیز پی گرفت و یک ساله تا کمربند سبز پیش رفت.
بالاخره مرغ دل حمیدرضا نیز مانند همه ی جوانان پرشور و غیور آن دوران به عشق جبهه ها پریدن گرفت و در پی دوستان و هم دبیرستانی های شهیدش راهی جبهه ها شد.
البته مقدمات این اعزام اصلا برایش آسان نبود؛ از مخالفت خانواده و برخورد منفی مسئولان مدرسه گرفته تا شناسنامه ای که باید دست کاری می شد؛ اما همت والای حمیدرضا بر همه ی آن ها فائق آمد.
تاریخ اعزام شان ۲۵ دی ماه ۱۳۶۵ شد و مقصد اعزام هم گردان کمیل لشکر ۲۷ محمدرسول الله (صلی الله علیه و آله).
در کنار همکلاسی ها و همرزمان
پس از سازماندهی و تقسیم نیرو، اعزام شان کردند به خط پدافندی منطقه ی شلمچه و شرق دریاچه ماهی. همان جا که باران بی امان توپ و تیر و خمپاره ی ارتش بعثی، راه وصال حمیدرضا و یاران شهیدش را باز کرد و او نیز در حالی که برانکارد هم رزم مجروحش را به عقب منتقل می کرد، به خیل واصلان به لقاءالله پیوست.
شب معراجش نهم یا دهم بهمن ۱۳۶۵ شد و براق پروازش، ترکشی به اندازه ی دو بند انگشت که زیر استخوان سمت چپ سینه اش نشست و ریه اش را سوراخ کرد.
شب قبل از تشییع حمیدرضا وقتی به رسم آن روزها حجله ی شهادتش را پشت درب منزل برپا کرده بودند، ناگهان دیدم کنار حجله ولوله برپاشد و مردهای فامیل و محله دارند توی سرشان می زنند و گریه می کنند.
جلو رفتم و با نگاه پرسشگرم نگاه شان کردم. یکی شان توی هق هق گریه «گفت ببین این محمد چه می گوید.» محمد رفیق نزدیک و همدم شهید حمیدرضا بود که چندوقتی می شد از آن محله و کوچه رفته بودند، اما گاهی می آمد و به حمیدرضا سرمی زد.
محمد گفت آخرین باری که برای دیدن حمیدرضا آمدم، موقع خداحافظی به من گفت: «دفعه ی بعدی که به این کوچه بیایی، حجله ی شهادت مرا خواهی دید!»
بعدها دوستان همرزمش تعریف کردند که قبل از رفتن شان به خط همه نشستند و آخرین وصیت نامه ها و نامه هاشان را نوشتند.
حمیدرضا نیز نامه و وصیت نامه اش را نوشت، اما بعدش سر به زیر انداخت و مدتی فکر کرد بعد سرش را بلند کرد و با دست خودش نامه اش و وصیت نامه اش را پاره کرد و دور ریخت!
همه از این کار او تعجب کردند، اما پاسخ او به همه ی این تعجب ها و ابهام ها، سکوت بود و فقط سکوت.
شاید او هم مثل بسیاری از شهدا به این حقیقت رسیده بود که نشان در بی نشانی بجوید و هر کس از او پیام و نشان خواست، همین عمل و شیوه ی زیستن و رفتن و شهادتش در شانزده سالگی را درسی ماندگار و عمیق و پرمعنی بیابد برای تفکر و تنبه یافتن راه درست زندگی.
تشییع پیکر شهید اشتری به همراه چند شهید دیگر از همکلاسی هایش
هم اکنون نیز حمیدرضا کاملا حاضر در زندگی اطرافیانش و کمک حال پدر و مادر و دوستان و خانواده است.
مزار شهید حمیدرضا در کنار دیگر دوستان شهیدش در قطعه ی ۲۹ ردیف ۳۷ شماره ۱۸ بهشت زهرای تهران، مأمن یاران و زیارت گاه دوست داران و همت جویان و اهل محبت و معرفت است.
روح همه شان شاد و یادشان تا ابد ماندگار.
شهید حمیدرضا در روز یکم اردیبهشت ۱۳۴۹ در کوچه ی رضایی خیابان شوش شرقی به دنیا آمده و در همان محله رشد کرده و بالیده بود. هنوز به دبستان نرفته بود که پایش به کلاس قرآن و مسجد باز شد.
هوش سرشار و همت والایش او را از دیگر هم سن و سال هایش متمایز می کرد و این در دبستان و دبیرستان هم کاملا آشکار بود.
هرچه را که اراده می کرد، در همان خوانش اول طوری یاد می گرفت که می توانست به دیگران نیز تدریس کند؛ از جمله سرودها و احادیث و آیات کلاس قرآن کودکان مسجد روحانی را که شهید محمود بهرامی متولی و مربی آن بود.
در مدرسه با کمترین درس خواندن و زحمتی همیشه شاگرد اول و مورد تشویق بود. کلاس سوم دبستان بود که انقلاب اوج گرفت. حالا حمیدرضا علیرغم سن کم و جثه ی نحیفش همواره و از صبح تا شب، پایه ی شعار و تظاهرات و مسجد و اعلامیه و پلاکارد بود.
برای خودش یک پلاکارد با یک دسته ی چوبی درست کرد و دو طرفش عکس امام را چسباند و همین پلاکارد همدم او در تمام راهپیمایی های بزرگ و کوچک انقلاب بود که همراه مادر در تمام شان حاضر بود.
شب ۲۲ بهمن سر کوچه سنگر بستند و مردهای محله ایستادند به پاسداری، تا صبح هم شدیدا باران آمد، اما حمیدرضا بااصرار و علیرغم سن کم و جثه ی نحیفش، تا صبح در آن سنگر ماند و حاضر نشد به خانه بیاید.
سال ۱۳۶۳ و برای ادامه ی تحصیل در آزمون ورودی دبیرستان سپاه تهران «مکتب امام صادق(علیه السلام)» شرکت کرد و پذیرفته شد و رشته ی ریاضی فیزیک را برگزید تا هوش و همت سرشارش را در این مرحله نیز نشان دهد.
در جمع همکلاسی ها / نفر دوم از راست
در دروس هندسه و جبر و فیزیک مهارتی ویژه از خود نشان می داد و همواره مورد تشویق آموزگاران بود.
برای این که وقت کم نیاورد، حتی در صف نانوایی هم دفتر و خودکارش را درمی آورد و مسائل هندسه و فیزیک و جبر حل می کرد و این تصویری بود که پس از شهادتش و با دیدن اعلامیه اش، کارگران نانوایی محل را به گریه انداخت.
علیرغم درس و آموزش های نظامی، ورزش رزمی تکواندو را نیز پی گرفت و یک ساله تا کمربند سبز پیش رفت.
بالاخره مرغ دل حمیدرضا نیز مانند همه ی جوانان پرشور و غیور آن دوران به عشق جبهه ها پریدن گرفت و در پی دوستان و هم دبیرستانی های شهیدش راهی جبهه ها شد.
البته مقدمات این اعزام اصلا برایش آسان نبود؛ از مخالفت خانواده و برخورد منفی مسئولان مدرسه گرفته تا شناسنامه ای که باید دست کاری می شد؛ اما همت والای حمیدرضا بر همه ی آن ها فائق آمد.
تاریخ اعزام شان ۲۵ دی ماه ۱۳۶۵ شد و مقصد اعزام هم گردان کمیل لشکر ۲۷ محمدرسول الله (صلی الله علیه و آله).
در کنار همکلاسی ها و همرزمان
پس از سازماندهی و تقسیم نیرو، اعزام شان کردند به خط پدافندی منطقه ی شلمچه و شرق دریاچه ماهی. همان جا که باران بی امان توپ و تیر و خمپاره ی ارتش بعثی، راه وصال حمیدرضا و یاران شهیدش را باز کرد و او نیز در حالی که برانکارد هم رزم مجروحش را به عقب منتقل می کرد، به خیل واصلان به لقاءالله پیوست.
شب معراجش نهم یا دهم بهمن ۱۳۶۵ شد و براق پروازش، ترکشی به اندازه ی دو بند انگشت که زیر استخوان سمت چپ سینه اش نشست و ریه اش را سوراخ کرد.
شب قبل از تشییع حمیدرضا وقتی به رسم آن روزها حجله ی شهادتش را پشت درب منزل برپا کرده بودند، ناگهان دیدم کنار حجله ولوله برپاشد و مردهای فامیل و محله دارند توی سرشان می زنند و گریه می کنند.
جلو رفتم و با نگاه پرسشگرم نگاه شان کردم. یکی شان توی هق هق گریه «گفت ببین این محمد چه می گوید.» محمد رفیق نزدیک و همدم شهید حمیدرضا بود که چندوقتی می شد از آن محله و کوچه رفته بودند، اما گاهی می آمد و به حمیدرضا سرمی زد.
محمد گفت آخرین باری که برای دیدن حمیدرضا آمدم، موقع خداحافظی به من گفت: «دفعه ی بعدی که به این کوچه بیایی، حجله ی شهادت مرا خواهی دید!»
بعدها دوستان همرزمش تعریف کردند که قبل از رفتن شان به خط همه نشستند و آخرین وصیت نامه ها و نامه هاشان را نوشتند.
حمیدرضا نیز نامه و وصیت نامه اش را نوشت، اما بعدش سر به زیر انداخت و مدتی فکر کرد بعد سرش را بلند کرد و با دست خودش نامه اش و وصیت نامه اش را پاره کرد و دور ریخت!
همه از این کار او تعجب کردند، اما پاسخ او به همه ی این تعجب ها و ابهام ها، سکوت بود و فقط سکوت.
شاید او هم مثل بسیاری از شهدا به این حقیقت رسیده بود که نشان در بی نشانی بجوید و هر کس از او پیام و نشان خواست، همین عمل و شیوه ی زیستن و رفتن و شهادتش در شانزده سالگی را درسی ماندگار و عمیق و پرمعنی بیابد برای تفکر و تنبه یافتن راه درست زندگی.
تشییع پیکر شهید اشتری به همراه چند شهید دیگر از همکلاسی هایش
هم اکنون نیز حمیدرضا کاملا حاضر در زندگی اطرافیانش و کمک حال پدر و مادر و دوستان و خانواده است.
مزار شهید حمیدرضا در کنار دیگر دوستان شهیدش در قطعه ی ۲۹ ردیف ۳۷ شماره ۱۸ بهشت زهرای تهران، مأمن یاران و زیارت گاه دوست داران و همت جویان و اهل محبت و معرفت است.
روح همه شان شاد و یادشان تا ابد ماندگار.
گفتگو با هوش مصنوعی
💬 سلام! میخوای دربارهی «شهیدی که قبل از شهادت وصیت نامه اش را پاره کرد!» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.