بسته شعر در رثای حضرت علی اکبر (ع) / کار من نیست خیمه بردن تو

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، شاعران آیینی کشورمان اشعاری درباره شهادت حضرت علی اکبر (ع) سروده اند که در اینجا برخی از آنها را می خوانید:
غلامرضا سازگار
ای سرو قطعه قطعه در خون کشیده ام
ای دیده بسته از نگه، ای نور دیده ام
داغت نشست تا به دلم ای همای جان
آتش گرفت لانه مرغ پریده ام
صد بار جان رسیده به هر گام بر لبم
تا در کنار پیکر پاکت رسیده ام
چون برگ نسترن جگرم پاره پاره شد
تا گشت نقش خاک زمین یاس چیده ام
قوت ز هر دو زانو و نورم ز دیده رفت
ز آن دم که بانگ یا ابتایت شنیده ام
تنها نه در کنار بدن بلکه نوک نی
گرید به زخم های تو رأس بریده ام
بعد از تو می دهند گواهی به مرگ من
رنگ پریده من و قد خمیده ام
ای اهل کوفه هلهله از چیست اینهمه
ساکت شوید من پدری داغ دیده ام
خلوت کنید معرکه جنگ را که من
گریم بلند بر گل در خون تپیده ام
هر کس که داغ دید گریبان درد ز هم
من در غم تو دامن دل را دریده ام
«میثم» کشد به شعله جهان وجود را
از آتشی که در دل او آفریده ام
حسن لطفی
می کشم خویش را به روی زمین
گاه بر سینه گاه بر زانو
ای عصای شکسته بعد از تو
کمکم کرده بیشتر، زانو
چندمین بار می شود یاد
شب دامادی تو افتادم
فرصتی بود و بعد عمری شرم
بر جمال تو بوسه می دادم
حیف دیگر نمی شود بوسید
از لبانی که چاک خورده پسر
وای بر من چرا محاسن تو؟
اینقدر روی خاک خورده پسر
گفته بودی زمان پیری ما
آب هم در دلم تکان نخورد
تا تو هستی و تا عمویت هست
باد حتی به دختران نخورد
خواستم روی پای خود خیزم
باز هم با سرم زمین خوردم
کمرم را بگیر مانند
چادر مادرم زمین خوردم
زره و خود و زین و تیغت را
زیر پای سپاه می بینم
چقدر چهره ات عوض شده است
نکند اشتباه می بینم
همه تقصیر توست سمت حرم
کل کشیدند، بعد خندیدند
بعد پنجاه و چند سال اینجا
عاقبت قد عمه را دیدند
زحمت مجتبی و بابایت
رفته بر باد غصه ام کم کن
پیش این چشمهای نا محرم
معجر عمه را تو محکم کن
کاش می شد سرت یکی می گفت
زیر این ضربه ها کمش نکنید
آه ای نیزه ها میان حرم
خواهرش هست درهمش نکنید
علی اکبر لطیفیان
گاهی همه به دور پسر جمع می شوند
گاهی همه به دور پدر جمع می شوند
این ها که دست و پای علی را گرفته اند
هشتاد و چهار فاطمه سر جمع می شوند
وقتی میان خیمه نشسته، نشسته اند
وقتی که می رود دم در جمع می شوند
دارند این طرف چه قدر می شوند کم
دارند آن طرف چه قدر جمع می شوند
گیسوی خیمه ها همه آشفته می شود
دور و برش که چند نفر جمع می شوند
وای از علی، عقابش اگر اشتباه رفت
وای از حسین دورش اگر جمع می شوند
یک طور می زنند علی را که بعد از آن
شمشیر های تیز دگر جمع می شوند
خیلی تلاش می کند آقا چه فایده
این تکه تکه هاش مگر جمع می شوند
یک عده ای به دور پسر گریه می کنند
یک عده ای به دور پدر جمع می شوند
پیمان طالبی
بزن به چوبه محمل فلک کنون سر خود را
حسین راهی میدان نمود اکبر خود را
وداع کرد ولی هشت مرتبه که نفهمیم
چگونه آمد و آرام کرد خواهر خود را
چنان برای لقای خدا ز خویش برون شد
به چشم هم زدنی ترک کرد محضر خود را
بپرس از همه گبریان، نظیر ندارد
که مسلمین بکشند این چنین پیمبر خود را
پدر محاسن خود را گرفته بود به دستش
پسر شنید صدای فغان مادر خود را
گمان کنم که اگر مانده بود، عمه سکینه
گرفته بود به بر، دختر برادر خود را
گمان کنم که اگر مانده بود، شاه شهیدان
ز نیزه پاره نمی دید گوش دختر خود را
کسی که زد سر او را به نیزه، جایزه اش را
گرفت و خرج پسرهاش کرد این زر خود را
سخن خلاصه کنم، عرض روضه این دو سه خط است
حسین گفت که محکم کنید معجر خود را!
وحید قاسمی
به پیمبر قسم که چشم زدند!
قد و بالای حیدری ات را
نیزه ای از شکاف پهلویت
می برد عطر کوثری ات را
با چه سختی گرفتی از این زخم
کمی از ارث مادری ات را
یاس های حرم پریشان اند
ای بهارم، اسیر پاییزی
به تنت کافی است دست زنم!
مثل تسبیح پاره می ریزی
ای جوانم! عصای دستم باش
با امید آمدم که برخیزی
عمرسعد با پسرهایش
به من داغ دیده می خندید
به سر شانه هایشان می زد
به من قد خمیده می خندید
من، بریده بریده ناله زدم
او بریده بریده می خندید
پیکرت را چگونه جمع کنم؟!
دست لرزان سر کمر دارم
کار من نیست خیمه بردن تو!
پیرم، از حال خود خبر دارم
بوریای خودم که دستم نیست
با عبا بایدت که بردارم
به غرورم چه قدر برخورده!
حرمله طبل می زند از شوق
لشکر کوفه کف زنان آن سو
شده دریای جزرومد از شوق
تا کنار تنت زمین خوردم
خنجری کهنه برق زد از شوق
سید رضا موید
تا کفن بر قد و بالای رسایت کردم
سوختم وز دل پر درد دعایت کردم
آخرین توشه ام از عمر تو این بود علی
که غم انگیز نگاهی ز قفایت کردم
تو ز من آب طلب کردی و من می سوزم
که چرا تشنه لب از خویش جدایت کردم
گر کمی آب نبودی که رسانم به لبت
داشتم اشکی و ایثار به پایت کردم
نگشودی لب خود هر چه تو را بوسیدم
نشنیدم سخنی هر چه صدایت کردم
پدرت را نبود بعد تو امید حیات
جان من بودی و تقدیم خدایت کردم
یا رب این دشت بلا این من و این اکبر من
هر چه را داشتم ای دوست فدایت کردم
آن خلیلم که ذبیحم نکند فدیه قبول
وین ذبیحی ست که قربان به منایت کردم
ای (مؤید) چو تو را بنده مخلص دیدم
دگر از بندگی غیر ر هایت کردم
انتهای پیام/
غلامرضا سازگار
ای سرو قطعه قطعه در خون کشیده ام
ای دیده بسته از نگه، ای نور دیده ام
داغت نشست تا به دلم ای همای جان
آتش گرفت لانه مرغ پریده ام
صد بار جان رسیده به هر گام بر لبم
تا در کنار پیکر پاکت رسیده ام
چون برگ نسترن جگرم پاره پاره شد
تا گشت نقش خاک زمین یاس چیده ام
قوت ز هر دو زانو و نورم ز دیده رفت
ز آن دم که بانگ یا ابتایت شنیده ام
تنها نه در کنار بدن بلکه نوک نی
گرید به زخم های تو رأس بریده ام
بعد از تو می دهند گواهی به مرگ من
رنگ پریده من و قد خمیده ام
ای اهل کوفه هلهله از چیست اینهمه
ساکت شوید من پدری داغ دیده ام
خلوت کنید معرکه جنگ را که من
گریم بلند بر گل در خون تپیده ام
هر کس که داغ دید گریبان درد ز هم
من در غم تو دامن دل را دریده ام
«میثم» کشد به شعله جهان وجود را
از آتشی که در دل او آفریده ام
حسن لطفی
می کشم خویش را به روی زمین
گاه بر سینه گاه بر زانو
ای عصای شکسته بعد از تو
کمکم کرده بیشتر، زانو
چندمین بار می شود یاد
شب دامادی تو افتادم
فرصتی بود و بعد عمری شرم
بر جمال تو بوسه می دادم
حیف دیگر نمی شود بوسید
از لبانی که چاک خورده پسر
وای بر من چرا محاسن تو؟
اینقدر روی خاک خورده پسر
گفته بودی زمان پیری ما
آب هم در دلم تکان نخورد
تا تو هستی و تا عمویت هست
باد حتی به دختران نخورد
خواستم روی پای خود خیزم
باز هم با سرم زمین خوردم
کمرم را بگیر مانند
چادر مادرم زمین خوردم
زره و خود و زین و تیغت را
زیر پای سپاه می بینم
چقدر چهره ات عوض شده است
نکند اشتباه می بینم
همه تقصیر توست سمت حرم
کل کشیدند، بعد خندیدند
بعد پنجاه و چند سال اینجا
عاقبت قد عمه را دیدند
زحمت مجتبی و بابایت
رفته بر باد غصه ام کم کن
پیش این چشمهای نا محرم
معجر عمه را تو محکم کن
کاش می شد سرت یکی می گفت
زیر این ضربه ها کمش نکنید
آه ای نیزه ها میان حرم
خواهرش هست درهمش نکنید
علی اکبر لطیفیان
گاهی همه به دور پسر جمع می شوند
گاهی همه به دور پدر جمع می شوند
این ها که دست و پای علی را گرفته اند
هشتاد و چهار فاطمه سر جمع می شوند
وقتی میان خیمه نشسته، نشسته اند
وقتی که می رود دم در جمع می شوند
دارند این طرف چه قدر می شوند کم
دارند آن طرف چه قدر جمع می شوند
گیسوی خیمه ها همه آشفته می شود
دور و برش که چند نفر جمع می شوند
وای از علی، عقابش اگر اشتباه رفت
وای از حسین دورش اگر جمع می شوند
یک طور می زنند علی را که بعد از آن
شمشیر های تیز دگر جمع می شوند
خیلی تلاش می کند آقا چه فایده
این تکه تکه هاش مگر جمع می شوند
یک عده ای به دور پسر گریه می کنند
یک عده ای به دور پدر جمع می شوند
پیمان طالبی
بزن به چوبه محمل فلک کنون سر خود را
حسین راهی میدان نمود اکبر خود را
وداع کرد ولی هشت مرتبه که نفهمیم
چگونه آمد و آرام کرد خواهر خود را
چنان برای لقای خدا ز خویش برون شد
به چشم هم زدنی ترک کرد محضر خود را
بپرس از همه گبریان، نظیر ندارد
که مسلمین بکشند این چنین پیمبر خود را
پدر محاسن خود را گرفته بود به دستش
پسر شنید صدای فغان مادر خود را
گمان کنم که اگر مانده بود، عمه سکینه
گرفته بود به بر، دختر برادر خود را
گمان کنم که اگر مانده بود، شاه شهیدان
ز نیزه پاره نمی دید گوش دختر خود را
کسی که زد سر او را به نیزه، جایزه اش را
گرفت و خرج پسرهاش کرد این زر خود را
سخن خلاصه کنم، عرض روضه این دو سه خط است
حسین گفت که محکم کنید معجر خود را!
وحید قاسمی
به پیمبر قسم که چشم زدند!
قد و بالای حیدری ات را
نیزه ای از شکاف پهلویت
می برد عطر کوثری ات را
با چه سختی گرفتی از این زخم
کمی از ارث مادری ات را
یاس های حرم پریشان اند
ای بهارم، اسیر پاییزی
به تنت کافی است دست زنم!
مثل تسبیح پاره می ریزی
ای جوانم! عصای دستم باش
با امید آمدم که برخیزی
عمرسعد با پسرهایش
به من داغ دیده می خندید
به سر شانه هایشان می زد
به من قد خمیده می خندید
من، بریده بریده ناله زدم
او بریده بریده می خندید
پیکرت را چگونه جمع کنم؟!
دست لرزان سر کمر دارم
کار من نیست خیمه بردن تو!
پیرم، از حال خود خبر دارم
بوریای خودم که دستم نیست
با عبا بایدت که بردارم
به غرورم چه قدر برخورده!
حرمله طبل می زند از شوق
لشکر کوفه کف زنان آن سو
شده دریای جزرومد از شوق
تا کنار تنت زمین خوردم
خنجری کهنه برق زد از شوق
سید رضا موید
تا کفن بر قد و بالای رسایت کردم
سوختم وز دل پر درد دعایت کردم
آخرین توشه ام از عمر تو این بود علی
که غم انگیز نگاهی ز قفایت کردم
تو ز من آب طلب کردی و من می سوزم
که چرا تشنه لب از خویش جدایت کردم
گر کمی آب نبودی که رسانم به لبت
داشتم اشکی و ایثار به پایت کردم
نگشودی لب خود هر چه تو را بوسیدم
نشنیدم سخنی هر چه صدایت کردم
پدرت را نبود بعد تو امید حیات
جان من بودی و تقدیم خدایت کردم
یا رب این دشت بلا این من و این اکبر من
هر چه را داشتم ای دوست فدایت کردم
آن خلیلم که ذبیحم نکند فدیه قبول
وین ذبیحی ست که قربان به منایت کردم
ای (مؤید) چو تو را بنده مخلص دیدم
دگر از بندگی غیر ر هایت کردم
انتهای پیام/
پرسش و پاسخ در
بسته شعر در رثای حضرت علی اکبر (ع) / کار من نیست خیمه بردن تو
گفتگو با هوش مصنوعی