ما و هفتمین فرزندخوانده مان

مجله فارس پلاس؛ علی جواهری: عاشق اند. پدر و مادری که باحال درهم فرزند تب دار می شوند و پای غمشان مو سپید می کنند. حکایت زندگی «سعیده دلمرادی» و «سید محمد موسویان» چیزی قریب به همین است. پدر و مادری که هفتمین فرزندشان همین چند روز پیش به جمع خانواده اضافه شد. «علی» هفتمین فرزندخوانده ای است به خانه آورده اند. اما ماجرای این عاشقی به همین جا ختم نمی شود؛ بلکه در آرزوهایی نهفته است که دستانی کوچک باید آن ها را به واقعیت تبدیل کنند؛ دستانی که باید خانه بزرگی بسازد که در آن همه کودکان بی پناه را سرپناه شود و آغوش گرمی باشد تا در آن همه کودکان درد دیده آرام شوند. ۲ معلمی که همه زندگیشان را صرف خدمت به کودکان مظلوم و محروم روستاهای مرزی خراسان رضوی کرده اند تنها پناهشان ضامن آهوست، بغض هایشان را پیش امام رئوف می برند و برای توان رفته شان مدد می گیرند.
سعیده خانم سال ها معلم نهضت بوده؛ امروز در روستایی صعب العبور به روستاییان مرزی یاری می رساند و در مدرسه استثنایی معلم است. آقا سید هم مدیر مدرسه است و همراه همسرش در روستاهای مرزی خدمت می کند. این زن و شوهر شخصیت جالبی دارند و کارهای متفاوتی انجام می دهند که باید روایت هایشان را باحال دل خواند و شنید. کارهای این ۲ معلم فداکار را فقط پدر و مادری می توانند انجام دهند که برای مهربان بودن و مهر ورزیدن مرز نمی شناسند. آن ها جدا از صدها دانش آموزی که تحت حمایت دارند به وضع خانواده های بسیاری هم رسیدگی می کنند.
روایت اول: همچون سنگ زیرین آسیاب
کنار حوض نشسته اند. نگاه به نگاه در عمق چشمانشان مهربانی موج می زند. تنها شاهد غوغای دل هایشان موج های آب حوضچه فیروزه ای است که با نسیمی دیواره سیمانی را نوازش می کند. اما خاطر سعیده خانم از کنار حوض به زمانی پر می کشد که روسری گل گلی به سر داشت و روی تخت گوشه حیاط نقاشی می کشید و دستان گرم پدر برای کشیدن مهربانی دستان کوچکش را هدایت می کرد. و بعد برای یک لحظه خاطره زمانی که مادر پشت دار قالی برایش لالایی محبت می خواند از ذهنش می گذرد.
همه چیز از همان کودکی شروع شد؛ همان زمان که تنها خوراکی کیفش را با همکلاسی اش ۲ نیم می کرد تا گرسنه نماند. خوب می دانست دوست جان جانی اش چیزی برای خوردن ندارد. حتی وقتی با پول توجیبی هایش برایش دفتر و مداد می خرید و کادو می کرد و به او می داد به اندازه یک سر سوزن به این فکر نمی کرد که در حق او لطفی می کند. اما زمانی که فاطمه برایش درد دل می کرد با واژه به واژه دردهایش اشک می ریخت. از همان موقع بود که به گرمی در آغوش گرفتن را آموخت. چون باید طوری با دستان کوچکش فاطمه را در آغوش می کشید که غم هایش همان جا تمام می شد. این را هم از مادر یاد گرفته بود. وقتی از همه این دردهایی که می چشید و می شنید به او پناه می برد. هم آن وقت بود که مادرش دستان کوچکش را در میان دستش قرار می داد و همچنان که او را می بوسید می گفت: «گاهی دست های کوچک می توانند کارهایی بزرگی انجام دهند. آن وقت هم دردها پایان می گیرد.» ولی هیچ وقت مادر نگفت و پدر اشاره ای نکرد که درد انسان ها آن قدر زیاد است که باید همچون سنگ زیرین آسیاب باشد. البته خودش هم مقصر است؛ خیلی بی تاب و نگران در عین مهربانی به دنیا نگاه می کند. بعضی ها می گویند حالش خوش نیست؛ کسی که همه زندگی اش را برای دیگران صرف می کند. ولی او سال هاست به دنبال گمشده ای است که هنوز نشانی از آن پیدا نکرده. بارها از بی کسی بغضش میان خرابه های روستا ترک خورده و مجنون وار گریسته است. اما هیچ کدامشان درمان دل درددیده اش نیست. انگار این درد پایانی ندارد. هر بار می گوید: «این آخرین باری است که کودکی را در فقر می بینم.» هر بار که این را می گوید این آخرین ماجرای بد دنیاست اتفاقی حالش را دگرگون می کند و دلش را می لرزاند: «هم پدر من و هم پدر آقا سید معلم بودند. هر دوی ما سرنوشت مشابهی داریم و هدف های مشترک ما را در این راه قرار داد. با پول زحمت کشیده آن ها بزرگ شدیم. همیشه خدمت کردن برای پدرهایمان مهم بود. آن ها با هم دوست بودند. در مدرسه وقتی همکلاسی ام چیزی نداشت متوجه می شدم. وقتی برای مادرم تعریف می کردم می گفت: «خب کمکش کن.» فقط همین یک جمله را می گفت و من در فکر فرو می رفتم. به این فکر می کردم که باید چه کار کنم. آن وقت هر کاری که خوشحالش می کرد انجام می دادم. وقتی معلم نهضت شدم و به روستای مرزی رفتم و آن همه فقر را دیدم با خودم گفتم باید کاری انجام دهم. مرتب در فکر بودم. به همین دلیل شروع کردم به باسواد کردن تمام زنان روستاهای خراسان رضوی. وقتی هم معلم بچه های استثنایی شدم هر هفته چند روز به روستاها می رفتم و دنبال زنانی که سواد نداشتند می گشتم. جز این کاری از دستم برنمی آمد. گاهی هم وقتی نیازمندی را می دیدم کمکش می کردم و برای رفع نیازش از خانواده کمک می گرفتم.»
روایت دوم: هفت فرشته کوچولو
کودکی از گرسنگی خاک می خورد او را شکست؛ طوری شکست که با هیچ اشکی نمی توانست بر احساسش غلبه کند. اما چاره ای نیست؛ این راهی است که خودش انتخاب کرده و اکنون که آقا سید در کنارش است دردهای اینچنینی کمی برایش قابل تحمل تر شده است. ولی صبر ایوب هم که داشته باشی و مثل فولادی آبدیده محکم و استوار ایستاده باشی زیر این همه درد خم می شوی. اما خیالی نیست تا آرزوهای زیبا هست بی تابی حاصل از دردهای روزگار به جایی نمی رسد. مثل همیشه وقتی با این ها خود را آرام می کند اتفاقی بار دیگر او را پریشان می کند. به او خبر رسیده که فرشته کوچولو در پنجه پلیدی اسیر است؛ آن فرشته زیر درخت سرسبز در بوستانی وسط شهر زندگی می کند. خودش هیچ وقت نفهمید که بعد از شنیدن این خبر چطور خود را به آن فرشته رساند ولی رساند. در کسری از ثانیه درجا خشکش می زند. وقتی نگاهش از دور به فرشته می افتد که در عین مظلومیت با عروسک پلاستیکی اش در حال بازی است بی اراده قطرات اشک سد چشمانش را می شکند و بر گونه هایش سیل به راه می افتد. چیزی که قدم هایش را مجاب می کند به سوی فرشته برود نهیب درونی اش است. به فرشته که می رسد در برابر قامت ایستاده دخترک زانو می زند و صورت معصومش را از پایین می نگرد: «پدر فرشته کوچولو به سختی، معتاد و چند ماه بود که در یکی از پارک های شهر زیر یک درخت زندگی می کردند. چند بار به او سر زدم. توسط دوستانی که می شناختم دختر را تحویل مرکز نگهداری از کودکان دادم. حال هردویمان بد بود. نمی دانستم باید چه کاری انجام دهم. مادرش را پیدا کردم. بعد از کلی صحبت نتوانستم او را متقاعد کنم که از دخترک نگهداری کند. ناچار رضایت پدر را گرفتم تا خودم از او نگهداری کنم.» آسمان هم می گریست وقتی بغض در گلوی سعیده نشسته بود. به هر ترتیبی بود باید خود را حفظ می کرد: «چند روز نمی توانستیم بخوابیم. بی تاب بودیم. مهر دختر معصوم به دلمان نشسته بود. نمی دانم اسمش را می توان عاشقی گذاشت یا چیز دیگری. در همین گیر و دار متوجه شدیم پدر دختر را زندانی کرده اند. دل را به دریا زدیم، به زندان رفتیم و رضایت پدر را برای نگهداری دختر کوچولو گرفتیم. هرکدام از بچه ها حکایت دارند و این گونه هفت کودک را به فرزندخواندگی قبول کردیم که همه آن ها طی ۲ سال به خانه ما آمدند. برکت را به خانه ما آوردند.» دستهای گرم فرشته کوجولو که در دستش قرار می گیرد جسمش روی زمین بود و روحم پیش خدا.
روایت سوم: مثل مادر
بدجور گرفتار عشق شده بودند. برکت این عشق همه جای زندگیشان را پر کرده بود. بچه ها یکی پس از دیگری به جمعشان اضافه شدند و هرکدام ماجرایی داشتند. یکی پدر و مادر رهایش کرده بودند. دیگری خواهر و برادری بودند که روزگار سر لجبازی با آن ها داشت. اصلا دوست ندارد از تیره روزی های فرزندانش بگوید؛ مثل یک مادر. همین چند کلام را هم که می گوید برای این است که آقا سید چشم اشک بارش را به فرش دوخته و ریز ریز گریه می کند. گویی عشق کسب وکار این ۲ نفر است.
از نفس هایشان می توان حدس زد چه رازهایی که در دل ندارند و این رسم عاشقی است. این را وقتی درباره شاگردانش صحبت می کنند می توان متوجه شد. همآن وقت که لب حوضچه فیروزه ای پرنده خاطراتش سوی گرسنگی های معصومه پر کشید. پیش خود مرتب تکرار می کرد که مگر با شکم گرسنه می توان درس خواند و سرکلاس نشست. باز صدای مادر درگوشش طنین انداخت که می گفت: «خب کمکش کن.» و بعد در فکری عمیق فرو می رود؛ طوری که وقتی دانش آموزان، کلاس را روی سرشان گذاشتند اصلا متوجه نشد. فکر بکری به ذهنش رسید. مثل دوران کودکی لقمه نان و پنیری را که برای ناهار در کیفش گذاشته بود درآورد و روی میز گذاشت و از دانش آموزان خواست همگی خوراکی هایشان را روی میز بگذارند و با همدیگر خوراکی هایشان را بخورند. خودش لقمه اش را به معصومه می دهد و معصومه آن را با دوستش تقسیم می کند. چه صحنه ای زیباتر از با هم بودن و چه واژه ای برای توصیف این صحنه کافی است. از فردا صبح همگی مهمان صبحانه مفصل خانم معلم بودند که با حقوق اندکش برای همه بچه های کلاس تهیه می کرد تا با شکم گرسنه پای درس نشینند: «همیشه کارهای خیر کوچک به اتفاق بزرگ ختم می شود. این را مادرم می گفت. همین بهانه ای شد که با کمک خیران توانستم چندین مدرسه را صبحانه بدهم. اکنون هزاران نفر در مدارس محروم صبحانه مفصل می خورند. این را همیشه گفته ام که هر کاری انجام می دهم وظیفه ام بوده است. خیلی وقت ها که دستمان خالی است و فردی نیاز به کمک دارد با همسرم به زیارت امام رضا (ع) می رویم و در حرم با همسرم درباره مسئله یا مسائل شروع به صحبت می کنیم. با سرعت باورنکردنی همه چیز حل می شود.» انگار شاه خراسان هم می خواهد گره مردمی بی پناه به دست این زن و شوهر باز شود که در لحظه لحظه زندگی ذکرش می شود قوت قلب شکسته شان.
روایت چهارم: واقعیت های حقیقی در فضایی مجازی
همین جا که نشسته، کنار همین حوضچه فیروزه ای پر از آب خاطراتش می رود روی پرده ای رنگ و رو رفته که حکم در خانه ای را دارد. قامت دیوارهای خانه اما تاب ایستادن هم ندارد؛ چه برسد پناهی مناسب برای اهل خانه شود و صدای سوزناک ساز پدر که غم را در سینه آوار می کند. روزهاست تنها غذای خانه چند سیب زمینی است که مادر با دستان پینه بسته در باغچه خانه کاشته است. برای سعیده خانم و آقا سید این ها یعنی آخر دنیا. اما مرتب پیش خودشان می گویند با این حقوق معلمی تا کی می توانیم ادامه دهیم. در این حال دوستی به آن ها پیشنهاد می دهد در فضای مجازی، واقعیت های زندگیشان را به دیگران هم بگویند. صفحه ای به عنوان «فرشته های روستا» راه می اندازد و فضای مجازی را پر از خیروبرکت می کنند. عاشق یک به یک همراهانشان می شوند و کمک ها قطره قطره دریایی می سازد.
فضای مجازی سعیده خانم و آقا سید را از شهر و دیارشان به دیگر نقاط سرزمین ایران سوق می دهد و با کودکان و نیازمندان بیشتری آشنا می شوند. و یک اتفاق دیگر دل مهربانشان را می لرزاند؛ آن پیام های مادری نگران بود که قرار بود به خاطر یک اتفاق ناخواسته، فرزندش را اعدام کنند. فقط یک مادر می تواند با بغض و آه یک مادر بسوزد و دوباره تسلیم در برابر شاه خراسان؛ وا مانده از همه درهای بسته؛ با نهیبی در دلشان راهی می شوند به طرف سیستان. وقتی از نزدیک رضا را می بینند آقا سید چشمش را که به زمین دوخته بلند می کند و روای ماجرا می شود: «آن پسر در حین ورزش، دوستش را به شوخی هل داده و او فوت کرده بود. حالا به خاطر ناتوانی خانواده برای پرداخت دیه باید اعدام می شد. حتی پول هواپیمایی را که می خواستیم با آن به سیستان برویم قرض کرده بودیم. هیچ چیزی نداشتیم. تمام چند روزی که در سیستان بودیم به همه خانواده رو زدیم ولی موفق نشدیم کاری انجام دهیم. همین طور در خانه نشسته بودیم و فکرمان درگیر رضا بود. چون چند روز بیشتر تا اعدام فاصله نداشتیم. یک باره ذهنم رفت طرف امام رضا (ع). گفتم: ای شاه پناهم بده. همسرم گفت: بیا موضوع را در اینستاگرام مطرح کنیم. این کار را انجام دادیم. باورنکردنی بود طی یک روز ۷۵ میلیون برای آزادی رضا جور شد و بعد عمران را هم همین گونه آزاد کردیم. با خانواده او وقتی دنبال کار رضا بودیم آشنا شدیم.» اما ۷ فرزندخوانده و چند صد کودک و خانواده محروم منتظرشان بودند تا به آن ها کمک برسانند. آقا سید می گوید: «واقعا در آن چند روز که دنبال کار آن زندانی بودیم از کارهایمان مانده بودیم. بچه ها پیش پدرهایمان بودند و کارهای زیادی داشتیم که باید انجام می گرفت. به همین دلیل مجبور شدیم به خراسان برگردیم.» اما همچنان رضا و عمران همچنان همراه این ۲ معلم فداکار هستند. از کرمانشاه تا اهواز و گیلان و مازندران و گیلان و سیستان و بلوچستان و یزد و هر جای ایران که کودکی یا خانواده ای نیازمند کمک باشد نام سعیده خانم و آقا سید جزو فرشتگان به چشم می آید.
انتهای پیام/
سعیده خانم سال ها معلم نهضت بوده؛ امروز در روستایی صعب العبور به روستاییان مرزی یاری می رساند و در مدرسه استثنایی معلم است. آقا سید هم مدیر مدرسه است و همراه همسرش در روستاهای مرزی خدمت می کند. این زن و شوهر شخصیت جالبی دارند و کارهای متفاوتی انجام می دهند که باید روایت هایشان را باحال دل خواند و شنید. کارهای این ۲ معلم فداکار را فقط پدر و مادری می توانند انجام دهند که برای مهربان بودن و مهر ورزیدن مرز نمی شناسند. آن ها جدا از صدها دانش آموزی که تحت حمایت دارند به وضع خانواده های بسیاری هم رسیدگی می کنند.
روایت اول: همچون سنگ زیرین آسیاب
کنار حوض نشسته اند. نگاه به نگاه در عمق چشمانشان مهربانی موج می زند. تنها شاهد غوغای دل هایشان موج های آب حوضچه فیروزه ای است که با نسیمی دیواره سیمانی را نوازش می کند. اما خاطر سعیده خانم از کنار حوض به زمانی پر می کشد که روسری گل گلی به سر داشت و روی تخت گوشه حیاط نقاشی می کشید و دستان گرم پدر برای کشیدن مهربانی دستان کوچکش را هدایت می کرد. و بعد برای یک لحظه خاطره زمانی که مادر پشت دار قالی برایش لالایی محبت می خواند از ذهنش می گذرد.
همه چیز از همان کودکی شروع شد؛ همان زمان که تنها خوراکی کیفش را با همکلاسی اش ۲ نیم می کرد تا گرسنه نماند. خوب می دانست دوست جان جانی اش چیزی برای خوردن ندارد. حتی وقتی با پول توجیبی هایش برایش دفتر و مداد می خرید و کادو می کرد و به او می داد به اندازه یک سر سوزن به این فکر نمی کرد که در حق او لطفی می کند. اما زمانی که فاطمه برایش درد دل می کرد با واژه به واژه دردهایش اشک می ریخت. از همان موقع بود که به گرمی در آغوش گرفتن را آموخت. چون باید طوری با دستان کوچکش فاطمه را در آغوش می کشید که غم هایش همان جا تمام می شد. این را هم از مادر یاد گرفته بود. وقتی از همه این دردهایی که می چشید و می شنید به او پناه می برد. هم آن وقت بود که مادرش دستان کوچکش را در میان دستش قرار می داد و همچنان که او را می بوسید می گفت: «گاهی دست های کوچک می توانند کارهایی بزرگی انجام دهند. آن وقت هم دردها پایان می گیرد.» ولی هیچ وقت مادر نگفت و پدر اشاره ای نکرد که درد انسان ها آن قدر زیاد است که باید همچون سنگ زیرین آسیاب باشد. البته خودش هم مقصر است؛ خیلی بی تاب و نگران در عین مهربانی به دنیا نگاه می کند. بعضی ها می گویند حالش خوش نیست؛ کسی که همه زندگی اش را برای دیگران صرف می کند. ولی او سال هاست به دنبال گمشده ای است که هنوز نشانی از آن پیدا نکرده. بارها از بی کسی بغضش میان خرابه های روستا ترک خورده و مجنون وار گریسته است. اما هیچ کدامشان درمان دل درددیده اش نیست. انگار این درد پایانی ندارد. هر بار می گوید: «این آخرین باری است که کودکی را در فقر می بینم.» هر بار که این را می گوید این آخرین ماجرای بد دنیاست اتفاقی حالش را دگرگون می کند و دلش را می لرزاند: «هم پدر من و هم پدر آقا سید معلم بودند. هر دوی ما سرنوشت مشابهی داریم و هدف های مشترک ما را در این راه قرار داد. با پول زحمت کشیده آن ها بزرگ شدیم. همیشه خدمت کردن برای پدرهایمان مهم بود. آن ها با هم دوست بودند. در مدرسه وقتی همکلاسی ام چیزی نداشت متوجه می شدم. وقتی برای مادرم تعریف می کردم می گفت: «خب کمکش کن.» فقط همین یک جمله را می گفت و من در فکر فرو می رفتم. به این فکر می کردم که باید چه کار کنم. آن وقت هر کاری که خوشحالش می کرد انجام می دادم. وقتی معلم نهضت شدم و به روستای مرزی رفتم و آن همه فقر را دیدم با خودم گفتم باید کاری انجام دهم. مرتب در فکر بودم. به همین دلیل شروع کردم به باسواد کردن تمام زنان روستاهای خراسان رضوی. وقتی هم معلم بچه های استثنایی شدم هر هفته چند روز به روستاها می رفتم و دنبال زنانی که سواد نداشتند می گشتم. جز این کاری از دستم برنمی آمد. گاهی هم وقتی نیازمندی را می دیدم کمکش می کردم و برای رفع نیازش از خانواده کمک می گرفتم.»
روایت دوم: هفت فرشته کوچولو
کودکی از گرسنگی خاک می خورد او را شکست؛ طوری شکست که با هیچ اشکی نمی توانست بر احساسش غلبه کند. اما چاره ای نیست؛ این راهی است که خودش انتخاب کرده و اکنون که آقا سید در کنارش است دردهای اینچنینی کمی برایش قابل تحمل تر شده است. ولی صبر ایوب هم که داشته باشی و مثل فولادی آبدیده محکم و استوار ایستاده باشی زیر این همه درد خم می شوی. اما خیالی نیست تا آرزوهای زیبا هست بی تابی حاصل از دردهای روزگار به جایی نمی رسد. مثل همیشه وقتی با این ها خود را آرام می کند اتفاقی بار دیگر او را پریشان می کند. به او خبر رسیده که فرشته کوچولو در پنجه پلیدی اسیر است؛ آن فرشته زیر درخت سرسبز در بوستانی وسط شهر زندگی می کند. خودش هیچ وقت نفهمید که بعد از شنیدن این خبر چطور خود را به آن فرشته رساند ولی رساند. در کسری از ثانیه درجا خشکش می زند. وقتی نگاهش از دور به فرشته می افتد که در عین مظلومیت با عروسک پلاستیکی اش در حال بازی است بی اراده قطرات اشک سد چشمانش را می شکند و بر گونه هایش سیل به راه می افتد. چیزی که قدم هایش را مجاب می کند به سوی فرشته برود نهیب درونی اش است. به فرشته که می رسد در برابر قامت ایستاده دخترک زانو می زند و صورت معصومش را از پایین می نگرد: «پدر فرشته کوچولو به سختی، معتاد و چند ماه بود که در یکی از پارک های شهر زیر یک درخت زندگی می کردند. چند بار به او سر زدم. توسط دوستانی که می شناختم دختر را تحویل مرکز نگهداری از کودکان دادم. حال هردویمان بد بود. نمی دانستم باید چه کاری انجام دهم. مادرش را پیدا کردم. بعد از کلی صحبت نتوانستم او را متقاعد کنم که از دخترک نگهداری کند. ناچار رضایت پدر را گرفتم تا خودم از او نگهداری کنم.» آسمان هم می گریست وقتی بغض در گلوی سعیده نشسته بود. به هر ترتیبی بود باید خود را حفظ می کرد: «چند روز نمی توانستیم بخوابیم. بی تاب بودیم. مهر دختر معصوم به دلمان نشسته بود. نمی دانم اسمش را می توان عاشقی گذاشت یا چیز دیگری. در همین گیر و دار متوجه شدیم پدر دختر را زندانی کرده اند. دل را به دریا زدیم، به زندان رفتیم و رضایت پدر را برای نگهداری دختر کوچولو گرفتیم. هرکدام از بچه ها حکایت دارند و این گونه هفت کودک را به فرزندخواندگی قبول کردیم که همه آن ها طی ۲ سال به خانه ما آمدند. برکت را به خانه ما آوردند.» دستهای گرم فرشته کوجولو که در دستش قرار می گیرد جسمش روی زمین بود و روحم پیش خدا.
روایت سوم: مثل مادر
بدجور گرفتار عشق شده بودند. برکت این عشق همه جای زندگیشان را پر کرده بود. بچه ها یکی پس از دیگری به جمعشان اضافه شدند و هرکدام ماجرایی داشتند. یکی پدر و مادر رهایش کرده بودند. دیگری خواهر و برادری بودند که روزگار سر لجبازی با آن ها داشت. اصلا دوست ندارد از تیره روزی های فرزندانش بگوید؛ مثل یک مادر. همین چند کلام را هم که می گوید برای این است که آقا سید چشم اشک بارش را به فرش دوخته و ریز ریز گریه می کند. گویی عشق کسب وکار این ۲ نفر است.
از نفس هایشان می توان حدس زد چه رازهایی که در دل ندارند و این رسم عاشقی است. این را وقتی درباره شاگردانش صحبت می کنند می توان متوجه شد. همآن وقت که لب حوضچه فیروزه ای پرنده خاطراتش سوی گرسنگی های معصومه پر کشید. پیش خود مرتب تکرار می کرد که مگر با شکم گرسنه می توان درس خواند و سرکلاس نشست. باز صدای مادر درگوشش طنین انداخت که می گفت: «خب کمکش کن.» و بعد در فکری عمیق فرو می رود؛ طوری که وقتی دانش آموزان، کلاس را روی سرشان گذاشتند اصلا متوجه نشد. فکر بکری به ذهنش رسید. مثل دوران کودکی لقمه نان و پنیری را که برای ناهار در کیفش گذاشته بود درآورد و روی میز گذاشت و از دانش آموزان خواست همگی خوراکی هایشان را روی میز بگذارند و با همدیگر خوراکی هایشان را بخورند. خودش لقمه اش را به معصومه می دهد و معصومه آن را با دوستش تقسیم می کند. چه صحنه ای زیباتر از با هم بودن و چه واژه ای برای توصیف این صحنه کافی است. از فردا صبح همگی مهمان صبحانه مفصل خانم معلم بودند که با حقوق اندکش برای همه بچه های کلاس تهیه می کرد تا با شکم گرسنه پای درس نشینند: «همیشه کارهای خیر کوچک به اتفاق بزرگ ختم می شود. این را مادرم می گفت. همین بهانه ای شد که با کمک خیران توانستم چندین مدرسه را صبحانه بدهم. اکنون هزاران نفر در مدارس محروم صبحانه مفصل می خورند. این را همیشه گفته ام که هر کاری انجام می دهم وظیفه ام بوده است. خیلی وقت ها که دستمان خالی است و فردی نیاز به کمک دارد با همسرم به زیارت امام رضا (ع) می رویم و در حرم با همسرم درباره مسئله یا مسائل شروع به صحبت می کنیم. با سرعت باورنکردنی همه چیز حل می شود.» انگار شاه خراسان هم می خواهد گره مردمی بی پناه به دست این زن و شوهر باز شود که در لحظه لحظه زندگی ذکرش می شود قوت قلب شکسته شان.
روایت چهارم: واقعیت های حقیقی در فضایی مجازی
همین جا که نشسته، کنار همین حوضچه فیروزه ای پر از آب خاطراتش می رود روی پرده ای رنگ و رو رفته که حکم در خانه ای را دارد. قامت دیوارهای خانه اما تاب ایستادن هم ندارد؛ چه برسد پناهی مناسب برای اهل خانه شود و صدای سوزناک ساز پدر که غم را در سینه آوار می کند. روزهاست تنها غذای خانه چند سیب زمینی است که مادر با دستان پینه بسته در باغچه خانه کاشته است. برای سعیده خانم و آقا سید این ها یعنی آخر دنیا. اما مرتب پیش خودشان می گویند با این حقوق معلمی تا کی می توانیم ادامه دهیم. در این حال دوستی به آن ها پیشنهاد می دهد در فضای مجازی، واقعیت های زندگیشان را به دیگران هم بگویند. صفحه ای به عنوان «فرشته های روستا» راه می اندازد و فضای مجازی را پر از خیروبرکت می کنند. عاشق یک به یک همراهانشان می شوند و کمک ها قطره قطره دریایی می سازد.
فضای مجازی سعیده خانم و آقا سید را از شهر و دیارشان به دیگر نقاط سرزمین ایران سوق می دهد و با کودکان و نیازمندان بیشتری آشنا می شوند. و یک اتفاق دیگر دل مهربانشان را می لرزاند؛ آن پیام های مادری نگران بود که قرار بود به خاطر یک اتفاق ناخواسته، فرزندش را اعدام کنند. فقط یک مادر می تواند با بغض و آه یک مادر بسوزد و دوباره تسلیم در برابر شاه خراسان؛ وا مانده از همه درهای بسته؛ با نهیبی در دلشان راهی می شوند به طرف سیستان. وقتی از نزدیک رضا را می بینند آقا سید چشمش را که به زمین دوخته بلند می کند و روای ماجرا می شود: «آن پسر در حین ورزش، دوستش را به شوخی هل داده و او فوت کرده بود. حالا به خاطر ناتوانی خانواده برای پرداخت دیه باید اعدام می شد. حتی پول هواپیمایی را که می خواستیم با آن به سیستان برویم قرض کرده بودیم. هیچ چیزی نداشتیم. تمام چند روزی که در سیستان بودیم به همه خانواده رو زدیم ولی موفق نشدیم کاری انجام دهیم. همین طور در خانه نشسته بودیم و فکرمان درگیر رضا بود. چون چند روز بیشتر تا اعدام فاصله نداشتیم. یک باره ذهنم رفت طرف امام رضا (ع). گفتم: ای شاه پناهم بده. همسرم گفت: بیا موضوع را در اینستاگرام مطرح کنیم. این کار را انجام دادیم. باورنکردنی بود طی یک روز ۷۵ میلیون برای آزادی رضا جور شد و بعد عمران را هم همین گونه آزاد کردیم. با خانواده او وقتی دنبال کار رضا بودیم آشنا شدیم.» اما ۷ فرزندخوانده و چند صد کودک و خانواده محروم منتظرشان بودند تا به آن ها کمک برسانند. آقا سید می گوید: «واقعا در آن چند روز که دنبال کار آن زندانی بودیم از کارهایمان مانده بودیم. بچه ها پیش پدرهایمان بودند و کارهای زیادی داشتیم که باید انجام می گرفت. به همین دلیل مجبور شدیم به خراسان برگردیم.» اما همچنان رضا و عمران همچنان همراه این ۲ معلم فداکار هستند. از کرمانشاه تا اهواز و گیلان و مازندران و گیلان و سیستان و بلوچستان و یزد و هر جای ایران که کودکی یا خانواده ای نیازمند کمک باشد نام سعیده خانم و آقا سید جزو فرشتگان به چشم می آید.
انتهای پیام/
پرسش و پاسخ در
ما و هفتمین فرزندخوانده مان
گفتگو با هوش مصنوعی