صورت «<a href="/fa/dashboard/ class="text info">اکبر</a>» ورم کرده بود اما هنوز نورانی بود

به گزارش مشرق، زاده روستاست، روستایی کوچک در زابل. در نوجوانی شیطنت های خودش را دارد، پر انرژی و پر جنب و جوش است؛ اما حد و حدود را می داند، اخلاقیات برایش در درجه اول اهمیت قرار دارد، با حجب و حیاست و اجازه نمی دهد کسی از او دلخور شود. همه مردم روستا دوستش دارند، از بس که مهربان است و کمک کار آنها، حاضر است به خاطر کمک به مردم روستایش پیاده تا روستای مجاور هم برود. شاید هم دعای خیر همین مردم او را به اوج رساند، آنقدر که شجاعانه پا در میدان مبارزه با اشرار بگذارد و جان را تقدیم حضرت حق کند.
این بار، میزبان قصه شهید اکبر ناظری هستیم، کسی که محبوب دل همه دوستان و آشنایانش بود و گذشت و فداکاری با گوشت و پوستش آمیخته بود و در نهایت هم به بالاترین درجه ایثار نائل آمد. شرح خلق و خو و سیره این شهید بزرگوار از زبان سردار حاج حسین ناظری برادر بزرگ تر شهید و همچنین دوست گرمابه و گلستان وی، ابراهیم زینلی شنیدنی ست …
در ابتدا حاج حسین از برادر شهیدش برایمان می گوید …
از شهید برایمان بگویید، گویا رابطه نزدیکی با شما داشته اند؟
پدرم ۹ فرزند داشت که ششمین فرزند خانواده برادرشهیدم اکبر که در سال ۴۶ به دنیا آمده بود، او دیپلمش را گرفت و بعد برای سربازی سپاه رفت، چون علاقه بسیاری به سپاه داشت، در واقع با توجه به عشق و علاقه ای که به ولایت داشت برای سپاه اقدام کرد و مورد گزینش هم قرار گرفت. همین باعث شده بود که عشق و علاقه به نظام هم در او تقویت شود.
از نحوه شهادت شهید ناظری اطلاع دارید؟
برادرم در ۱۲ آبان سال ۶۶ به اتفاق یک گروه چهل نفره از همکاران پاسدار و بسیجی به تعقیب اشرار و ضدانقلاب می پردازند و در منطقه صعب العبور رود ماهی درگیری شدیدی بین آنها رخ می دهد. در این درگیری شهید اکبر زخمی می شود؛ ابتدا پای چپش تیر می خورد، آن را می بندد و پیشروی میکند. بعد پای راستش تیر میخورد که آن را هم با چفیه می بندد و خودش را به نزدیکی سنگر اشرار می رساند، تا جایی که تیری در خشاب اسلحه اش نمی ماند، در این لحظه بی سیم و اسلحه خود را زیر سنگی پنهان می کند تا از دسترس دشمن دور بماند. تیرهای بچه ها هم تمام شده بوده، تمام ۴۰ نفر شهید آنجا، وقتی تیرهایشان تمام می شود اسلحه شان را می شکنند، تا اسلحه سالمی دست دشمن نیفتد و بعد از لحظاتی دشمن رزمندگانی که مجروح بودند را با تیر خلاصی به شهادت می رساند. شهید اکبر هم یک قرآن داخل جیبش داشت که یک تیر به این قرآن خورده بود. اینطور که تیر اول خورده بود به قرآن و از قرآن رد شده و به قلب شهید اکبر خورده بود. پیکر برادرم و همرزمانش بعد از سه روز در منطقه پیدا شد.
خبر شهادت برادرتان را چگونه به شما دادند؟
همان روز حاج خانم گفت برو نذری بگیر که من اکبر را خواب دیدم. اکبر هم با ما خداحافظی کرده بود که مأموریت برود.
بنده رفتم نان گرفتم و تحویل خانه دادم. رفتم سپاه. بچه ها را بردم که عمویشان را ببینند. بچه ها را که بردم مثل همیشه وقتی پیاده شدند سریع طرف در ورودی رفتند. از دژبانی پرسیدم چه خبر؟ نیروها آمدند؟ گفت نه! نیامدند. گفتم کجا هستند؟ گفت نزدیکی زاهدان، اردوگاه زدند تا فردا صبح می آیند. برگشتم خانه، خانمم گفت که دو نفر از بنیاد شهید آمدند جلوی در. گفتم: چکار داشتند؟ گفت: با تو کار داشتند. گفتم: کارشان چی بود؟ گفت: اکبر تیر خورده و حالا در بیمارستان است. گفتم: پس باید هرچه زودتر بیمارستان بروم. گفت: نه! به هیچ کس اجازه ملاقات نمیدهند. گفتم: بچههای سپاه من را می شناسند، مشکلی ندارد! من خیلی داشتم بی قراری می کردم؛ اما مدت زیادی نگذشت که آمدند از بنیاد شهید خبر دادند که اخوی شما شهید شده است.
در ادامه گفت وگویی با ابراهیم زینلی، دوست صمیمی شهید ناظری، انجام دادیم. وی که اکنون معلم و مدیر دبستان است از ابتدای دوران دبیرستان با شهید همراه و همکلاس بوده و مسائل بسیاری را از اخلاق و رفتار شهید به یاد دارد.
از اخلاق و رفتار شهید ناظری بگویید؟
بدون اغراق شهید ناظری یک انسان متواضع بود. از لحاظ فروتنی، ادب، معرفت، دوست داشتن و از هر نظر من کسی را ندیدیم که بتوانم او را با شهید اکبر مقایسه کنم. آنقدر قدر و منزلت داشت که هر توجیه و تفسیری که هر کلمه و لفظ خوبی که بخواهی میتوانی برای شهید اکبر به کار ببری. اهل اخلاق و مرام بود. یک چهره ای هم داشت که تو دل برو بود، یک نورانیتی داشت.
یادم است که وقتی دبیرستان بودیم، یک خصلت عجیبی داشت که اگر چیزی خوشمزه بود و به دهانش مزه می داد و از چیزی خوشش میآمد، تنهاخوری نمیکرد، یا به شما هم میداد یا خودش هم نمیخورد. اگر جای خوبی میخواست برود، تنها نمی رفت. با اینکه در سالهای ۶۲ در زاهدان انواع موادمخدر وجود داشت، نه من و نه شهید، یک بار هم لب به سیگار نزدیم. یعنی با اینکه همه شرایط فراهم بوده است، دنبال این مسائل نبودیم.
همیشه از خدا میگفت، از راه راست صحبت میکرد. یک آدم شرمرو هم بود. بارها میگفتم بیا برویم خانه ما، اما به خاطر شرم و کم رویی نمی آمد. می گفت من آنجا راحت نیستم. اما من به خانه آنها می رفتم؛ البته جوان بودیم و شیطنت هایی هم داشتیم، مثلا می پریدیم که دست چه کسی به لامپ می خورد.
رفتارش با بقیه چطور بود؟
اخلاقش زبانزد بود. در همان دبیرستان هم همه عاشقش بودند. کسی از او بد دل نبود. بعضی ها هستند که وقتی کسی کمک می خواهد جواب رد نمی دهند، شهید اکبر از این دسته افراد بود. هیچ وقت سعی نکرد کسی را از خودش ناراحت کند یا برخلاف میل کسی صحبت کند، در خلق و خویش نبود. مثلا اگر دو تا چای برای سه نفر می آوردند محال بود که چای را بخورد و به زور به طرف مقابل می داد. خیلی انسان با گذشتی بود. در هر چیزی که فکر کنی گذشت داشت. به همین خاطر پیش مردم هم ارزش و اهمیت بالایی داشت. داخل روستا که می رفتیم مردم منتظر بودند که اکبر کی می آید، یعنی اینقدر اکبر را دوست داشتند که موقعی که می آمد همه جمع می شدند. وقتی من به روستای خودمان میرفتم از من کمتر استقبال می شد ولی از اکبر نه؛ کسانی به استقبال اکبر می آمدند که سنشان از سن پدر و مادر اکبر بیشتر بود.
چگونه به مردم کمک می کرد؟
هر کمکی که از دستش برمیآمد انجام میداد. نمی گفت به من ربطی ندارد، یا این یکی قوم و خویش من نیست. اکبر طوری بود که اگر می خواست صحبت کند مردم به طرفش می آمدند. اگر در همان وضع و بضاعت کمی که داشت و چیزی دستش میرسد می گفت ببرید به فلانی هم یک مقدار بدهید یا خودش میبرد به خانه آن بنده خدا. خانوادگی اینطور بودند نان که می پختند برای دیگران می فرستادند.
خانوادگی اینطوری بودند. در خانه شان به روی همه باز بود و با همه مهربان بودند و همه هم از مهربانیشان خوششان می آمد. می گفتند برویم خانه عباس غلامعلی برویم یا برویم و پیش مادر حاج حسین بنشینیم تا کمی صحبت کنیم و دلمان باز شود نه تنها آدم های فقیر می آمدند بلکه زن خان هم می آمد. خانهشان پایگاه بود. خانهشان خانه امید اهالی بود. خانهشان خانه کسانی بود که کسی را نداشتند.
بنده اینها را خودم شاهد بودم و می دیدم، حتی اکبر سرباز هم که بود و خانه نبود، من می رفتم آنجا و سر می زدم. از دولت آباد پیاده می رفتم و سر می زدم. بعد از شهادتش هم همین طور بوده است. همیشه سر می زدم. دل او هم به من گرم بود. ما در همان حسین آباد قوم و خویش داشتیم که خیلی کم به خانه آنها رفتهام، اما خانه شهید چه قبل از شهادت و چه بعد از شهادت بارها رفتهام. چون خانواده شهید برایم فرق می کردند و قابل مقایسه با دیگران نبودند. الان هم عضو غیر رسمی خانواده شهید هستم و برادرزادهها و خواهرهای شهید مرا عمو و دایی صدا میکنند.
از کار زیاد برای دیگران خسته نمی شد؟
دیگر دوست داشت که این کارها را بکند. مثلا وقتی می خواست بیاید زاهدان همسایهای می گفت این نان ها را هم با خودت ببر فلانجا و به فلانی بده، نه نمی گفت. موقعی که با هم می آمدیم طرف زاهدان کلی وسایل همراهش بود. همه هم مال بقیه بود که میبرد و به صاحبانشان میرساند. بقیه با او مثل فرزند خودشان رفتار می کردند، مردم او را دوست داشتند. روحیه بازی داشت، چطور پدر به پسرش میگوید این کار را برای من انجام بده، همین طوری با اکبر حرف میزدند. اکبر این ها را ببر در خانه فلانی که کس دیگری نیست که ببرد. اکبر کار را انجام میداد؛ چه با ماشین چه با دوچرخه و چه پیاده.
رفاقت شما از چه زمانی آغاز شد؟
از اول دبیرستان. پایه رفاقت ما هم از مراسم عاشورایی که در روستای دولت آباد اجرا می شد، ریخته شد. حدود ۶۰ یا ۶۱ آنجا دیدمش بعد که آمدم زاهدان در دبیرستان امام خمینی، آمد پیش من و گفت: من شما را در مراسم روز عاشورا دیدهام و از همین جا ما با هم دوست شدیم. شهید از من چند سالی بزرگ تر است، فکر کنم شهید اکبر متولد ۱۳۴۵ است و من هم ۱۳۴۸؛ ولی چون شناسنامه شهید را دیرتر گرفته بودند با هم همکلاس شدیم. ما از اول دبیرستان تا سال چهارم که رفتیم سربازی؛ یعنی چهار سال را ما کلا با هم
بودیم.
بیشتر اوقات ما با هم بودیم و با هم درس می خواندیم. درس شهید هم خوب بود؛ یعنی متوسط به بالا. ما رشته اقتصاد میخواندیم. دبیرستان ما رشته علوم تجربی هم داشت ولی خوب ما نفهمیدیم و متوجه نشدیم که رشته علوم تجربی هم دارد. علوم انسانی هم داشت که دو شاخه میشد یکی فرهنگ و ادب بود و یکی هم اقتصاد بود.
روستای دولت آباد چند کیلومتری زابل است؟
روستای دولت آباد تقریبا در بیست و چهار کیلومتری شهرستان زابل قرار دارد. ولی به لوتک نزدیک است. فاصله دولت آباد تا روستای حسین آباد که زادگاه شهید اکبر است، به گمانم از دو کیلومتر هم کمتر است. قبلا کسانی را که در حسین آباد از دنیا میرفتند، در روستای دولت آباد دفن می کردند، خلاصه با هم ارتباط داشتند. در این میان خانواده شهید اکبر یک استثنا بود.
با اینکه وضع مالیشان خوب نبود، هنوز حاج محمد هم سر کار نرفته بود و حاج حسین هم تازه در اداره برق مشغول کار شده بود، درب خانه شان به روی همه باز بود، همین استکان چای که بود، همین تکه نان خشک که بود، با لب پرخنده از مهمان پذیرایی میکردند. کسی هم که می آمد حسین آباد، اولین جایی که میرفت، همین خانه بود.
مثلا طرف مسافر بود، در روستا هم این طور است که شخص با خودش میگوید یک جایی بروم که بتوانم صبحانه ولو یک تکه نانی بخورم، آن وقت همه به او آدرس می دادند که برو خانه فلانی که آدم دست و دل باز و خوش صورتی است. من خیلی ها را می دیدم که می آمدند آنجا. باور کنید آدم فقیری را هم که می دیدند هزاران بار در برابر او، خودشان را خم و راست می کردند و نگاه نمی کردند که لباس این مهمان خوب نیست، در مقابل آدمهای فقیر بیشتر خودشان را می شکستند. اینقدر مهربان بودند! در حسین آباد از هر کسی بپرسید که کجا مهمان شود، خانواده شهید را اسم می برند. کسانی که در همان ده زندگی میکردند اگر روزی نمی آمدند و سری به خانه شان نمی زدند، روزشان شب نمی شد. باید حتما می آمدند و ده دقیقه پیش ننه می نشستند و یک چای میخوردند. فرقی هم نمیکرد! همه می آمدند؛ دختر، پسر، کوچک، بزرگ همه!
پدر شهید اکبر چه خصوصیاتی داشت؟
خانواده شهید آدمهای مظلوم و صاف و صادق بوده و هستند. پدرش اصلا صحبت نمی کرد، صدایش در نمی آمد، اصلا صدای هیچکدامشان را کسی نمی شنید. یک خانواده فوق العاده خوب بودند. او اینقدر مهربانانه و نرم صحبت می کرد که اصلا من ندیدم صدایش را بلند کند. بعضی از این علما را می بینی یا مثل من که گوشم سنگین هست باید گوشت را بگیری تا ببینی چه می گوید، اخلاق پدر مرحوم شهید اکبر هم همینطور بود. طوری صحبت می کرد که صدایش از صدای مخاطبش آرام تر باشد.
بعد از اینکه اکبر شهید شد من به مادرش سر میزدم، به من می گفت تو برای من بوی اکبر را می دهی. من را خیلی دوست داشت.
تکیه کلام شهید چه بود؟
لبخند! هر وقت با او صحبت می کردی فقط با خنده صحبت می کرد و جواب می داد. حرفی هم اگر می گفت، طوری عنوان نمی کرد که تو ناراحت بشوی؛ مثلا ساعت ۷ یا ۸ شب می گفتیم از خانه حاج حسین برویم به خانه کبری خانم، خواهر شهید. اگر نمیخواست بیاید، نمی گفت نه نمی روم و مستقیم به قول معروف توی ذوق شما نمیزد.
در مورد ازدواج هم با هم صحبت می کردید؟
بله. برای شهید اکبر خواستگاری هم رفته بودند و بنا بود که ازدواج کنند که نشد. خیلی هم همدیگر را دوست داشتند.
خواب شهید اکبر را هم می بینی؟
بنده یک چیزی بگویم که شاید خیلیها قبول نکنند. اگر بر خانواده شان کوچک ترین اتفاقی بیفتد، اکبر را در خواب می بینم، گاهی اوقات هم قبل از اینکه اتفاقی بیفتد به خوابم می آید. بارها شده که به حاج حسین زنگ زدهام و گفتهام انگار یک مشکلی دارید و بعد برای من تعریف کردهاند که چه شده.
معمولا این طور رفاقت های تند و گرم، زود تمام میشود، چطور دوستی شما ادامه دار شد؟
ما از دل و جان با هم رفیق بودیم. این طوری نبود که یک دوستی ظاهری باشد. احساس می کردم که اکبر برادرم و بهترین دوستم هست. با اینکه خودم چهار برادر دارم. از روزی که اکبر شهید شده همیشه موقع قرآن خواندن، یادش هستم، این طور نیست که یک دفعه قرآن بخوانم و اسم او فراموشم شود.
شهید اکبر بعد از خدمت سربازی رفت سپاه؟
بله. سپاه رفت، چون خودش خیلی دوست داشت و همیشه میگفت من شهید می شوم. جریان سپاه رفتن اکبر هم اینطور بود که از اول دوست داشت جبهه برود. اما برادر بزرگ اکبر، حاج محمد که حالا از سرداران سپاه است، جبهه بود، برادر دیگر اکبر، حاج اصغر دلش می خواست برود جبهه، از خدایش هم بود که جبهه برود؛ اما میگفت پدر و مادرم را چکار کنم، همین شد که رفت سپاه. سپاه را به همین دلیل انتخاب کرد که برود در عملیات ها شرکت کند.
رفت سپاه بعد در یکی از این عملیات ها آنها را محاصره می کنند و شهید می شود.
خبر شهادت اکبر را چه زمانی شنیدید؟
ما یک فامیل به نام اکبر کندری داشتیم که فرمانده عملیات سپاه بود؛ حالا هم در تهران مشغول به کار است. منزل این آقای کندری، حد فاصل خانه حاج حسین و کریم بود، به همین خاطر من را بیشتر اوقات می دید و از دوستی من و اکبر خبر داشت. او به من خبر داد. آن موقع من مرخصی بودم و روستا رفته بودم، وقتی خبر را شنیدم فوری زاهدان برگشتم. تیر خورده بود روی قرآنی که توی جیبش و روی قلبش قرار داشت، آن قرآن هم کمی خونی شده بود.
من فقط از جنازه صورتش را دیدم. یعنی نمی گذاشتند که بیشتر بتوانیم نگاه کنیم. چون جنازه ها یک مقدار مانده بود صورتش ورم کرده بود؛ ولی اینطور نبود که شناخته نشود یا آن نورانیتش را از دست داده باشد؛ منتها یک مقداری بدنش ورم کرده بود. رودماهی هم هوا گرم بود.
جنازه شهید اکبر را خودم در قبر گذاشتم؛ من رفتم داخل لحد و گذاشتمش پایین. من قسمت جلو جنازه را داشتم. آن زمان من تازه ۱۸ ساله شده بودم و آنجا حال غریبی داشتم. اکبر، برادرم بود، محرم اسرارم بود.
بخشی از وصیتنامه
ای مردم مسلمان و مستضعف ایران به خصوص مردم خوب سیستان و بلوچستان، این انقلاب را به رهبری امام امت ادامه دهید. ما ملت ایران خیلی خون داده ایم که این انقلاب به پیروزی برسد، نکند که از رهنمودهای امام عزیزمان سرپیچی کنید و امام را تنها بگذارید؛ او نائب امام زمان (عج) است.
نگذارید خون این شهیدان پایمال شود. ما هر چه خون بدهیم انقلابمان پایدارتر می شود. این آمریکای خائن با کمک منافقین دارند شاخ و برگ این نهال انقلاب را می ریزند. ما نباید بگذاریم که این ابر قدرت ها و واسطه های داخلی آنها به این انقلاب ضرر و زیان برسانند اگر چه همه را بکشند ما باید تا آخرین قطره خونمان را به پای این نهال بریزیم و آن را آبیاری کرده و رشدش بدهیم. در زمان امام حسین(ع) امام را تنها گذاشتند حالا که امام خمینی راه او را می رود ما نباید او را تنها بگذاریم.
از خانواده ام می خواهم که خط امام را ادامه دهند و از برادرانم می خواهم در صحنه های انقلاب و بسیج شرکت داشته باشند. اگر روزی به شهادت رسیدم ادامه دهنده راه من باشند. از برادران و دوستانم می خواهم که بعد از من اسلحه را به دوش بگیرند و خون خودشان را به پای درخت اسلام بریزند تا درخت اسلام بارورتر گردد. هر کس امام را قبول نداشته باشد حق ندارد سر قبر من بیاید و الا به خون تمام شهیدان خیانت کرده است.
پدر و مادرم! ما امروز در زمان امتحان هستیم و باید چه در جبهه و چه در پشت جبهه در سنگر مبارزه با ضد انقلاب و اشرار، حسینگونه مقاومت کنیم. حسین امروز، خمینی است. در وجود امام عزیزمان دقت کنید و با شناخت کامل، پیرو او باشید.
خواهرانم از شما می خواهم که در حفظ حجاب کوشا باشید. در پایان از پدرم و مادرم که زحمات بسیار زیادی را برای من کشیده اند تشکر می کنم و خود را مدیون شما می دانم.
از برادران، خواهران و دوستانم درخواست حلالیت دارم. خدا همه ما را ببخشاید اگر شهادت نصیبم شد برایم گریه نکنید تا دشمن شاد نشود.
درود بر خمینی / اکبر ناظری
این بار، میزبان قصه شهید اکبر ناظری هستیم، کسی که محبوب دل همه دوستان و آشنایانش بود و گذشت و فداکاری با گوشت و پوستش آمیخته بود و در نهایت هم به بالاترین درجه ایثار نائل آمد. شرح خلق و خو و سیره این شهید بزرگوار از زبان سردار حاج حسین ناظری برادر بزرگ تر شهید و همچنین دوست گرمابه و گلستان وی، ابراهیم زینلی شنیدنی ست …
در ابتدا حاج حسین از برادر شهیدش برایمان می گوید …
از شهید برایمان بگویید، گویا رابطه نزدیکی با شما داشته اند؟
پدرم ۹ فرزند داشت که ششمین فرزند خانواده برادرشهیدم اکبر که در سال ۴۶ به دنیا آمده بود، او دیپلمش را گرفت و بعد برای سربازی سپاه رفت، چون علاقه بسیاری به سپاه داشت، در واقع با توجه به عشق و علاقه ای که به ولایت داشت برای سپاه اقدام کرد و مورد گزینش هم قرار گرفت. همین باعث شده بود که عشق و علاقه به نظام هم در او تقویت شود.
از نحوه شهادت شهید ناظری اطلاع دارید؟
برادرم در ۱۲ آبان سال ۶۶ به اتفاق یک گروه چهل نفره از همکاران پاسدار و بسیجی به تعقیب اشرار و ضدانقلاب می پردازند و در منطقه صعب العبور رود ماهی درگیری شدیدی بین آنها رخ می دهد. در این درگیری شهید اکبر زخمی می شود؛ ابتدا پای چپش تیر می خورد، آن را می بندد و پیشروی میکند. بعد پای راستش تیر میخورد که آن را هم با چفیه می بندد و خودش را به نزدیکی سنگر اشرار می رساند، تا جایی که تیری در خشاب اسلحه اش نمی ماند، در این لحظه بی سیم و اسلحه خود را زیر سنگی پنهان می کند تا از دسترس دشمن دور بماند. تیرهای بچه ها هم تمام شده بوده، تمام ۴۰ نفر شهید آنجا، وقتی تیرهایشان تمام می شود اسلحه شان را می شکنند، تا اسلحه سالمی دست دشمن نیفتد و بعد از لحظاتی دشمن رزمندگانی که مجروح بودند را با تیر خلاصی به شهادت می رساند. شهید اکبر هم یک قرآن داخل جیبش داشت که یک تیر به این قرآن خورده بود. اینطور که تیر اول خورده بود به قرآن و از قرآن رد شده و به قلب شهید اکبر خورده بود. پیکر برادرم و همرزمانش بعد از سه روز در منطقه پیدا شد.
خبر شهادت برادرتان را چگونه به شما دادند؟
همان روز حاج خانم گفت برو نذری بگیر که من اکبر را خواب دیدم. اکبر هم با ما خداحافظی کرده بود که مأموریت برود.
بنده رفتم نان گرفتم و تحویل خانه دادم. رفتم سپاه. بچه ها را بردم که عمویشان را ببینند. بچه ها را که بردم مثل همیشه وقتی پیاده شدند سریع طرف در ورودی رفتند. از دژبانی پرسیدم چه خبر؟ نیروها آمدند؟ گفت نه! نیامدند. گفتم کجا هستند؟ گفت نزدیکی زاهدان، اردوگاه زدند تا فردا صبح می آیند. برگشتم خانه، خانمم گفت که دو نفر از بنیاد شهید آمدند جلوی در. گفتم: چکار داشتند؟ گفت: با تو کار داشتند. گفتم: کارشان چی بود؟ گفت: اکبر تیر خورده و حالا در بیمارستان است. گفتم: پس باید هرچه زودتر بیمارستان بروم. گفت: نه! به هیچ کس اجازه ملاقات نمیدهند. گفتم: بچههای سپاه من را می شناسند، مشکلی ندارد! من خیلی داشتم بی قراری می کردم؛ اما مدت زیادی نگذشت که آمدند از بنیاد شهید خبر دادند که اخوی شما شهید شده است.
در ادامه گفت وگویی با ابراهیم زینلی، دوست صمیمی شهید ناظری، انجام دادیم. وی که اکنون معلم و مدیر دبستان است از ابتدای دوران دبیرستان با شهید همراه و همکلاس بوده و مسائل بسیاری را از اخلاق و رفتار شهید به یاد دارد.
از اخلاق و رفتار شهید ناظری بگویید؟
بدون اغراق شهید ناظری یک انسان متواضع بود. از لحاظ فروتنی، ادب، معرفت، دوست داشتن و از هر نظر من کسی را ندیدیم که بتوانم او را با شهید اکبر مقایسه کنم. آنقدر قدر و منزلت داشت که هر توجیه و تفسیری که هر کلمه و لفظ خوبی که بخواهی میتوانی برای شهید اکبر به کار ببری. اهل اخلاق و مرام بود. یک چهره ای هم داشت که تو دل برو بود، یک نورانیتی داشت.
یادم است که وقتی دبیرستان بودیم، یک خصلت عجیبی داشت که اگر چیزی خوشمزه بود و به دهانش مزه می داد و از چیزی خوشش میآمد، تنهاخوری نمیکرد، یا به شما هم میداد یا خودش هم نمیخورد. اگر جای خوبی میخواست برود، تنها نمی رفت. با اینکه در سالهای ۶۲ در زاهدان انواع موادمخدر وجود داشت، نه من و نه شهید، یک بار هم لب به سیگار نزدیم. یعنی با اینکه همه شرایط فراهم بوده است، دنبال این مسائل نبودیم.
همیشه از خدا میگفت، از راه راست صحبت میکرد. یک آدم شرمرو هم بود. بارها میگفتم بیا برویم خانه ما، اما به خاطر شرم و کم رویی نمی آمد. می گفت من آنجا راحت نیستم. اما من به خانه آنها می رفتم؛ البته جوان بودیم و شیطنت هایی هم داشتیم، مثلا می پریدیم که دست چه کسی به لامپ می خورد.
رفتارش با بقیه چطور بود؟
اخلاقش زبانزد بود. در همان دبیرستان هم همه عاشقش بودند. کسی از او بد دل نبود. بعضی ها هستند که وقتی کسی کمک می خواهد جواب رد نمی دهند، شهید اکبر از این دسته افراد بود. هیچ وقت سعی نکرد کسی را از خودش ناراحت کند یا برخلاف میل کسی صحبت کند، در خلق و خویش نبود. مثلا اگر دو تا چای برای سه نفر می آوردند محال بود که چای را بخورد و به زور به طرف مقابل می داد. خیلی انسان با گذشتی بود. در هر چیزی که فکر کنی گذشت داشت. به همین خاطر پیش مردم هم ارزش و اهمیت بالایی داشت. داخل روستا که می رفتیم مردم منتظر بودند که اکبر کی می آید، یعنی اینقدر اکبر را دوست داشتند که موقعی که می آمد همه جمع می شدند. وقتی من به روستای خودمان میرفتم از من کمتر استقبال می شد ولی از اکبر نه؛ کسانی به استقبال اکبر می آمدند که سنشان از سن پدر و مادر اکبر بیشتر بود.
چگونه به مردم کمک می کرد؟
هر کمکی که از دستش برمیآمد انجام میداد. نمی گفت به من ربطی ندارد، یا این یکی قوم و خویش من نیست. اکبر طوری بود که اگر می خواست صحبت کند مردم به طرفش می آمدند. اگر در همان وضع و بضاعت کمی که داشت و چیزی دستش میرسد می گفت ببرید به فلانی هم یک مقدار بدهید یا خودش میبرد به خانه آن بنده خدا. خانوادگی اینطور بودند نان که می پختند برای دیگران می فرستادند.
خانوادگی اینطوری بودند. در خانه شان به روی همه باز بود و با همه مهربان بودند و همه هم از مهربانیشان خوششان می آمد. می گفتند برویم خانه عباس غلامعلی برویم یا برویم و پیش مادر حاج حسین بنشینیم تا کمی صحبت کنیم و دلمان باز شود نه تنها آدم های فقیر می آمدند بلکه زن خان هم می آمد. خانهشان پایگاه بود. خانهشان خانه امید اهالی بود. خانهشان خانه کسانی بود که کسی را نداشتند.
بنده اینها را خودم شاهد بودم و می دیدم، حتی اکبر سرباز هم که بود و خانه نبود، من می رفتم آنجا و سر می زدم. از دولت آباد پیاده می رفتم و سر می زدم. بعد از شهادتش هم همین طور بوده است. همیشه سر می زدم. دل او هم به من گرم بود. ما در همان حسین آباد قوم و خویش داشتیم که خیلی کم به خانه آنها رفتهام، اما خانه شهید چه قبل از شهادت و چه بعد از شهادت بارها رفتهام. چون خانواده شهید برایم فرق می کردند و قابل مقایسه با دیگران نبودند. الان هم عضو غیر رسمی خانواده شهید هستم و برادرزادهها و خواهرهای شهید مرا عمو و دایی صدا میکنند.
از کار زیاد برای دیگران خسته نمی شد؟
دیگر دوست داشت که این کارها را بکند. مثلا وقتی می خواست بیاید زاهدان همسایهای می گفت این نان ها را هم با خودت ببر فلانجا و به فلانی بده، نه نمی گفت. موقعی که با هم می آمدیم طرف زاهدان کلی وسایل همراهش بود. همه هم مال بقیه بود که میبرد و به صاحبانشان میرساند. بقیه با او مثل فرزند خودشان رفتار می کردند، مردم او را دوست داشتند. روحیه بازی داشت، چطور پدر به پسرش میگوید این کار را برای من انجام بده، همین طوری با اکبر حرف میزدند. اکبر این ها را ببر در خانه فلانی که کس دیگری نیست که ببرد. اکبر کار را انجام میداد؛ چه با ماشین چه با دوچرخه و چه پیاده.
رفاقت شما از چه زمانی آغاز شد؟
از اول دبیرستان. پایه رفاقت ما هم از مراسم عاشورایی که در روستای دولت آباد اجرا می شد، ریخته شد. حدود ۶۰ یا ۶۱ آنجا دیدمش بعد که آمدم زاهدان در دبیرستان امام خمینی، آمد پیش من و گفت: من شما را در مراسم روز عاشورا دیدهام و از همین جا ما با هم دوست شدیم. شهید از من چند سالی بزرگ تر است، فکر کنم شهید اکبر متولد ۱۳۴۵ است و من هم ۱۳۴۸؛ ولی چون شناسنامه شهید را دیرتر گرفته بودند با هم همکلاس شدیم. ما از اول دبیرستان تا سال چهارم که رفتیم سربازی؛ یعنی چهار سال را ما کلا با هم
بودیم.
بیشتر اوقات ما با هم بودیم و با هم درس می خواندیم. درس شهید هم خوب بود؛ یعنی متوسط به بالا. ما رشته اقتصاد میخواندیم. دبیرستان ما رشته علوم تجربی هم داشت ولی خوب ما نفهمیدیم و متوجه نشدیم که رشته علوم تجربی هم دارد. علوم انسانی هم داشت که دو شاخه میشد یکی فرهنگ و ادب بود و یکی هم اقتصاد بود.
روستای دولت آباد چند کیلومتری زابل است؟
روستای دولت آباد تقریبا در بیست و چهار کیلومتری شهرستان زابل قرار دارد. ولی به لوتک نزدیک است. فاصله دولت آباد تا روستای حسین آباد که زادگاه شهید اکبر است، به گمانم از دو کیلومتر هم کمتر است. قبلا کسانی را که در حسین آباد از دنیا میرفتند، در روستای دولت آباد دفن می کردند، خلاصه با هم ارتباط داشتند. در این میان خانواده شهید اکبر یک استثنا بود.
با اینکه وضع مالیشان خوب نبود، هنوز حاج محمد هم سر کار نرفته بود و حاج حسین هم تازه در اداره برق مشغول کار شده بود، درب خانه شان به روی همه باز بود، همین استکان چای که بود، همین تکه نان خشک که بود، با لب پرخنده از مهمان پذیرایی میکردند. کسی هم که می آمد حسین آباد، اولین جایی که میرفت، همین خانه بود.
مثلا طرف مسافر بود، در روستا هم این طور است که شخص با خودش میگوید یک جایی بروم که بتوانم صبحانه ولو یک تکه نانی بخورم، آن وقت همه به او آدرس می دادند که برو خانه فلانی که آدم دست و دل باز و خوش صورتی است. من خیلی ها را می دیدم که می آمدند آنجا. باور کنید آدم فقیری را هم که می دیدند هزاران بار در برابر او، خودشان را خم و راست می کردند و نگاه نمی کردند که لباس این مهمان خوب نیست، در مقابل آدمهای فقیر بیشتر خودشان را می شکستند. اینقدر مهربان بودند! در حسین آباد از هر کسی بپرسید که کجا مهمان شود، خانواده شهید را اسم می برند. کسانی که در همان ده زندگی میکردند اگر روزی نمی آمدند و سری به خانه شان نمی زدند، روزشان شب نمی شد. باید حتما می آمدند و ده دقیقه پیش ننه می نشستند و یک چای میخوردند. فرقی هم نمیکرد! همه می آمدند؛ دختر، پسر، کوچک، بزرگ همه!
پدر شهید اکبر چه خصوصیاتی داشت؟
خانواده شهید آدمهای مظلوم و صاف و صادق بوده و هستند. پدرش اصلا صحبت نمی کرد، صدایش در نمی آمد، اصلا صدای هیچکدامشان را کسی نمی شنید. یک خانواده فوق العاده خوب بودند. او اینقدر مهربانانه و نرم صحبت می کرد که اصلا من ندیدم صدایش را بلند کند. بعضی از این علما را می بینی یا مثل من که گوشم سنگین هست باید گوشت را بگیری تا ببینی چه می گوید، اخلاق پدر مرحوم شهید اکبر هم همینطور بود. طوری صحبت می کرد که صدایش از صدای مخاطبش آرام تر باشد.
بعد از اینکه اکبر شهید شد من به مادرش سر میزدم، به من می گفت تو برای من بوی اکبر را می دهی. من را خیلی دوست داشت.
تکیه کلام شهید چه بود؟
لبخند! هر وقت با او صحبت می کردی فقط با خنده صحبت می کرد و جواب می داد. حرفی هم اگر می گفت، طوری عنوان نمی کرد که تو ناراحت بشوی؛ مثلا ساعت ۷ یا ۸ شب می گفتیم از خانه حاج حسین برویم به خانه کبری خانم، خواهر شهید. اگر نمیخواست بیاید، نمی گفت نه نمی روم و مستقیم به قول معروف توی ذوق شما نمیزد.
در مورد ازدواج هم با هم صحبت می کردید؟
بله. برای شهید اکبر خواستگاری هم رفته بودند و بنا بود که ازدواج کنند که نشد. خیلی هم همدیگر را دوست داشتند.
خواب شهید اکبر را هم می بینی؟
بنده یک چیزی بگویم که شاید خیلیها قبول نکنند. اگر بر خانواده شان کوچک ترین اتفاقی بیفتد، اکبر را در خواب می بینم، گاهی اوقات هم قبل از اینکه اتفاقی بیفتد به خوابم می آید. بارها شده که به حاج حسین زنگ زدهام و گفتهام انگار یک مشکلی دارید و بعد برای من تعریف کردهاند که چه شده.
معمولا این طور رفاقت های تند و گرم، زود تمام میشود، چطور دوستی شما ادامه دار شد؟
ما از دل و جان با هم رفیق بودیم. این طوری نبود که یک دوستی ظاهری باشد. احساس می کردم که اکبر برادرم و بهترین دوستم هست. با اینکه خودم چهار برادر دارم. از روزی که اکبر شهید شده همیشه موقع قرآن خواندن، یادش هستم، این طور نیست که یک دفعه قرآن بخوانم و اسم او فراموشم شود.
شهید اکبر بعد از خدمت سربازی رفت سپاه؟
بله. سپاه رفت، چون خودش خیلی دوست داشت و همیشه میگفت من شهید می شوم. جریان سپاه رفتن اکبر هم اینطور بود که از اول دوست داشت جبهه برود. اما برادر بزرگ اکبر، حاج محمد که حالا از سرداران سپاه است، جبهه بود، برادر دیگر اکبر، حاج اصغر دلش می خواست برود جبهه، از خدایش هم بود که جبهه برود؛ اما میگفت پدر و مادرم را چکار کنم، همین شد که رفت سپاه. سپاه را به همین دلیل انتخاب کرد که برود در عملیات ها شرکت کند.
رفت سپاه بعد در یکی از این عملیات ها آنها را محاصره می کنند و شهید می شود.
خبر شهادت اکبر را چه زمانی شنیدید؟
ما یک فامیل به نام اکبر کندری داشتیم که فرمانده عملیات سپاه بود؛ حالا هم در تهران مشغول به کار است. منزل این آقای کندری، حد فاصل خانه حاج حسین و کریم بود، به همین خاطر من را بیشتر اوقات می دید و از دوستی من و اکبر خبر داشت. او به من خبر داد. آن موقع من مرخصی بودم و روستا رفته بودم، وقتی خبر را شنیدم فوری زاهدان برگشتم. تیر خورده بود روی قرآنی که توی جیبش و روی قلبش قرار داشت، آن قرآن هم کمی خونی شده بود.
من فقط از جنازه صورتش را دیدم. یعنی نمی گذاشتند که بیشتر بتوانیم نگاه کنیم. چون جنازه ها یک مقدار مانده بود صورتش ورم کرده بود؛ ولی اینطور نبود که شناخته نشود یا آن نورانیتش را از دست داده باشد؛ منتها یک مقداری بدنش ورم کرده بود. رودماهی هم هوا گرم بود.
جنازه شهید اکبر را خودم در قبر گذاشتم؛ من رفتم داخل لحد و گذاشتمش پایین. من قسمت جلو جنازه را داشتم. آن زمان من تازه ۱۸ ساله شده بودم و آنجا حال غریبی داشتم. اکبر، برادرم بود، محرم اسرارم بود.
بخشی از وصیتنامه
ای مردم مسلمان و مستضعف ایران به خصوص مردم خوب سیستان و بلوچستان، این انقلاب را به رهبری امام امت ادامه دهید. ما ملت ایران خیلی خون داده ایم که این انقلاب به پیروزی برسد، نکند که از رهنمودهای امام عزیزمان سرپیچی کنید و امام را تنها بگذارید؛ او نائب امام زمان (عج) است.
نگذارید خون این شهیدان پایمال شود. ما هر چه خون بدهیم انقلابمان پایدارتر می شود. این آمریکای خائن با کمک منافقین دارند شاخ و برگ این نهال انقلاب را می ریزند. ما نباید بگذاریم که این ابر قدرت ها و واسطه های داخلی آنها به این انقلاب ضرر و زیان برسانند اگر چه همه را بکشند ما باید تا آخرین قطره خونمان را به پای این نهال بریزیم و آن را آبیاری کرده و رشدش بدهیم. در زمان امام حسین(ع) امام را تنها گذاشتند حالا که امام خمینی راه او را می رود ما نباید او را تنها بگذاریم.
از خانواده ام می خواهم که خط امام را ادامه دهند و از برادرانم می خواهم در صحنه های انقلاب و بسیج شرکت داشته باشند. اگر روزی به شهادت رسیدم ادامه دهنده راه من باشند. از برادران و دوستانم می خواهم که بعد از من اسلحه را به دوش بگیرند و خون خودشان را به پای درخت اسلام بریزند تا درخت اسلام بارورتر گردد. هر کس امام را قبول نداشته باشد حق ندارد سر قبر من بیاید و الا به خون تمام شهیدان خیانت کرده است.
پدر و مادرم! ما امروز در زمان امتحان هستیم و باید چه در جبهه و چه در پشت جبهه در سنگر مبارزه با ضد انقلاب و اشرار، حسینگونه مقاومت کنیم. حسین امروز، خمینی است. در وجود امام عزیزمان دقت کنید و با شناخت کامل، پیرو او باشید.
خواهرانم از شما می خواهم که در حفظ حجاب کوشا باشید. در پایان از پدرم و مادرم که زحمات بسیار زیادی را برای من کشیده اند تشکر می کنم و خود را مدیون شما می دانم.
از برادران، خواهران و دوستانم درخواست حلالیت دارم. خدا همه ما را ببخشاید اگر شهادت نصیبم شد برایم گریه نکنید تا دشمن شاد نشود.
درود بر خمینی / اکبر ناظری
گفتگو با هوش مصنوعی
💬 سلام! میخوای دربارهی «صورت «اکبر» ورم کرده بود اما هنوز نورانی بود» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.