قسم به تار به تار مویی که در جوانی سفید شد!



به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، فاطمه معینی فر: به نام خدایی که همیشه بوده و هست. یکی بود و یکی نبود. در این سوی زمین و زیر سقف همین آسمان، خدا بود و زن بود و پنجره … پنجره ای شیشه ای، رو به رؤیاها!

و زنی که تازه عروس بود و آینده ای شیرین را در قاب پنجره ، خوش خیالانه از نظر می گذراند … روزهایی گرم و عاشقانه کنار همسر جوانش، روزهای همدلی، هم نفسی، هم آغوشی، روزهای به پای هم پیر شدن …

خدا بود و زن بود و پنجره … پنجره ای مه گرفته از آه گرم زنی که داشت مادر می شد، و از پشت پنجره، چشم دوخته بود به میوه های نورس درخت انار، و نمی دانست که آیا میوه ی دلش نیز، روزی پدر را به چشم خواهد دید؟

خدا بود و زن بود و پنجره …

پنجره ای نیمه باز، و زنی که کنار پنجره نشسته بود و برای آینده ی مبهم خودش و فرزندان خردسال و شیرخوار و قد و نیم قدش اشک می ریخت و سیل صلوات و ختم قرآن و دعا و توسل به راه می انداخت …



خدا بود و زن بود و پنجره … پنجره ای بسته از سوز سرما، و زنی که مادر بود، و می بافت! مثل گیسوی سفیدش، شال و کلاهی برای دردانه اش! و با هر دانه گره، خیال خوش می بافت! خیال خوش روزهای شاد و پر هیاهو کنار فرزند رشیدش … و تماشای قد کشیدنش … داماد کردنش … روزهای مادربزرگ شدنش …

و در آن سوی زمین، زیر سقف همین آسمان!

خدا بود و مرد بود و پنجره …

پنجره ای بدون شیشه، روی دیوار شنی سنگر نبرد … نبرد سپیدی و سیاهی، حق و باطل، نبرد میان حزب خدا و حزب شیطان!

و مردی که به هنگامه ی رفتن به میدان نبرد، تازه عروسش را سپرده بود به خدایی که همیشه بوده و هست!

و مردی که به زودی پدر می شد و نمی دانست آن مسافر کوچک، رحمت است یا نعمت؟ مونس جان است یا عصای دست؟

و مردی که وقتی می رفت، دست همسر جوان و فرزندان قد و نیم قدش را گذاشت توی دستهای مهربانی خدا، که محکم بگیردشان و رها نکند …

و مردی که لحظه ی رفتن، تاب نگاه در چشمهای بارانی مادر را نداشت، و سر به زیر و آهسته دور می شد، در حالی که زیر لب می گفت: «از من دل بکن مادر! …»

روزها می روند، تقویم ها ورق می خورد، سالها می گذرد به سرعت حرکت ابرها در بهار، و چه ها می گذرد بر این زن ها و آن مردها …

و پس از سالها، حالا خدا و زن و مرد و پنجره، همه در یک قاب، جمع شده اند!

حالا خدا هست و پنجره ی غبارگرفته ی شیشه ی اتوبوسی که گذرکرده از مرز غربت و مام وطن را در آغوش گرفته!

و مردی که پس از سالها غربت و اسارت، اینک نفس می کشد در هوای وطن، و روشن شده چشمش به دیدار عزیزانی که با پای پیاده آمده اند به استقبال از او و دیگر آزادگان، و تمام مسیر جاده را گلباران کرده اند …

خدا هست و پنجره و مردی که چشمهای مشتاق و دلتنگش را از این سوی پنجره، به چشم های عاشق و بارانی زن آن سو دوخته است!

خدا هست و مرد و پنجره ، و کهنه عروسی که داماد جوانش را پس از سالها دوری و صبوری، اینک نحیف و خمیده در مقابل خود می بیند!

خدا هست و مرد و پنجره، و زن جوانی که با چین پیشانی و چروک دست و سفیدی گیسو، کودک بابا ندیده اش را به دیدار پدر آورده!

خدا هست و مرد و پنجره ، و مادر دل شکسته ای که پس از سالها هجران، شاخ شمشادش را تا لحظاتی دیگر در آغوش خواهد کشید!

خدا هست و مرد و زن و وطن و پنجره!

گشوده باد این پنجره ها! این پنجره های خوش سیرت، که حلاوت اینچنین تصاویر شیرینی را در چشم زنان و مردان رنج دیده و غربت چشیده ی وطن چشاندند.

قسم به تار به تار مویی که در جوانی سفید شد، و قامتهای بلندی که خمیده شد، و بازوانی تنومندی که نحیف و نزار شد، و دلهای زنده و شادابی که در غربت و اسارت، مچاله شد!

تا ابد بر سر مام وطن، تاج فخر و شوکت خواهید بود ای آزادگان سرافراز!

انتهای پیام/
گفتگو با هوش مصنوعی

💬 سلام! می‌خوای درباره‌ی «قسم به تار به تار مویی که در جوانی سفید شد!» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.