هوای فیروزه ای حرم / «آواز پر جبرئیل» در الشتر - تسنیم

خبرگزاری تسنیم، لرستان: کاروان زیر سایه خورشید با پرچم رضوی به الشتر رسید. پرچم که آمد، زمین دچار مکاشفه شد. مردی دستش را دراز کرد، اما لمس نکرد. فقط چشم بست. و پرچم، از میان مردم رد شد، بی صدا، بی وزن، شبیه پر فرشته.
زنی، آن طرف تر سینی ای با نبات آورد. نذر کرده بود اگر مشهد رفت، شیرینی بدهد به زائرها. حالا، خودش نرفته بود، اما حرم آمده بود. سینی را جلو برد، و گفت: «این پرچم بوی ذکر دارد».
پرچم از کاشی های فیروزه ای در نگاه زن گذشت. سایه اش بر دبیرستان دخترانه سمیه افتاد. دختری فال حافظ گرفت. باز کرد، خواند، و گریه کرد. آبی ای که از حرم آمده بود، حالا نشسته بود روی آسمان.
کلاس طاق فیروزه ای صحن شد. سقف، آهسته افتاد و جای آن، خیالی از کاشی های بی مرز نشست. دختری بی صدا گفت: «حالا حرم، همین جاست».
کاروان سپس به روستای امام زاده پیرمحمدشاه رسید و رنگ خاک را به تسبیح تبدیل کرد. همان آبی پنهان، همان کاشی های هزارساله، که از دیوارهای حرم بلند شده بود و خودش را به دیوارهای دل چسبانده بودند.
پرچم که رسید، بوی سدر بلند شد. یکی از پسرها خاک را برداشت، بو کرد، گفت: «این بوی کاشیه». دستش را فرو برد در پرچم، شبیه چسبیدن تسبیح به پوست.
کارگاه در و پنجره، مقصد بعدی شد؛ جایی میان چکش ها و صدای آهن. آنجا که عرق کارگر، وضوی غیرت است. انعکاس رنگی افتاده بود روی میز کار. مردی ایستاد، و به کارگری که دستش زخمی بود گفت: «انگار همین جا، حرم ساخته شده».
کارگاه در و پنجره، جای اذان نیست. جای عرق است. جای بریدن، جوش دادن، تاب آوردن. کارگرها دست از کار کشیدند. مردی میان دود جوشکاری ایستاد، دست به پیشانی. سایه پرچم که افتاد فلز، رنگ عوض کرد. رنگ صحن شد. انعکاس حرم، افتاده بود روی میز برش.
هوای مشهد به پارک شهید استویی نیز آمد. بهار بوی نقاره گرفت. صدای مداح، باد بود که از لابه لای کاشی های رضوی گذشته بود. زنی کودک به بغل گفت: «نگاه کن عزیزم، این آبی ها را، این ها رنگ دعا هستند».
در خانه شهید، قاب عکس پسر بر دیوار بود. مادر پیشانی اش را گذاشت بر گوشه پرچم. زمزمه ای شنید، اما از آبی آواز پر جبرئیل که انگار قرن هاست در پرچم ها ذکر می گوید.
سپس بیمارستان امام خمینی بوی حرم گرفت. بیماران، زیارت نامه را بی صدا خواندند. یکی گفت: «ای کاش می توانستم بلند شوم، فقط برای بوسیدن پرچم».
بیمار تخت شماره ۹، چند روز بود حرف نمی زد. پرچم که وارد شد، چشم هایش لرزید. پرستاری گفت: «دیدی؟ نفس کشید، نفس کشید». پرچم هوای کاشی های صحن را آورده بود.
کاروان به کمپ ترک اعتیاد نیز رسید. جایی که مردان بازگشته از پرتگاه، به معجزه ای باور دارند. ذکر رضا، در جانشان نشست؛ گویی امید، از مشهد تا الشتر، بی واسطه جاری بود.
و سرانجام در خانه ای پرچم رضوی به تبرک آمد. حمایت از جوانی جمعیت، نام برنامه بود. جوانی فقط دست کشید سمت پرچم. و دیوار خانه، گنبد شد و کبوتر از راه دور.
کاروان رفت، اما هوای الشتر، بوی صحن گوهرشاد گرفت. آسمان طوسی تر از همیشه شد. مردی در غربت کوه های لرستان گفت: «السلام علیک یا ضامن آهو». الشتر، دیگر شهری نبود. روضه ای بود در دامنه کوه.
انتهای پیام/ ۶۴۴/.
زنی، آن طرف تر سینی ای با نبات آورد. نذر کرده بود اگر مشهد رفت، شیرینی بدهد به زائرها. حالا، خودش نرفته بود، اما حرم آمده بود. سینی را جلو برد، و گفت: «این پرچم بوی ذکر دارد».
پرچم از کاشی های فیروزه ای در نگاه زن گذشت. سایه اش بر دبیرستان دخترانه سمیه افتاد. دختری فال حافظ گرفت. باز کرد، خواند، و گریه کرد. آبی ای که از حرم آمده بود، حالا نشسته بود روی آسمان.
کلاس طاق فیروزه ای صحن شد. سقف، آهسته افتاد و جای آن، خیالی از کاشی های بی مرز نشست. دختری بی صدا گفت: «حالا حرم، همین جاست».
کاروان سپس به روستای امام زاده پیرمحمدشاه رسید و رنگ خاک را به تسبیح تبدیل کرد. همان آبی پنهان، همان کاشی های هزارساله، که از دیوارهای حرم بلند شده بود و خودش را به دیوارهای دل چسبانده بودند.
پرچم که رسید، بوی سدر بلند شد. یکی از پسرها خاک را برداشت، بو کرد، گفت: «این بوی کاشیه». دستش را فرو برد در پرچم، شبیه چسبیدن تسبیح به پوست.
کارگاه در و پنجره، مقصد بعدی شد؛ جایی میان چکش ها و صدای آهن. آنجا که عرق کارگر، وضوی غیرت است. انعکاس رنگی افتاده بود روی میز کار. مردی ایستاد، و به کارگری که دستش زخمی بود گفت: «انگار همین جا، حرم ساخته شده».
کارگاه در و پنجره، جای اذان نیست. جای عرق است. جای بریدن، جوش دادن، تاب آوردن. کارگرها دست از کار کشیدند. مردی میان دود جوشکاری ایستاد، دست به پیشانی. سایه پرچم که افتاد فلز، رنگ عوض کرد. رنگ صحن شد. انعکاس حرم، افتاده بود روی میز برش.
هوای مشهد به پارک شهید استویی نیز آمد. بهار بوی نقاره گرفت. صدای مداح، باد بود که از لابه لای کاشی های رضوی گذشته بود. زنی کودک به بغل گفت: «نگاه کن عزیزم، این آبی ها را، این ها رنگ دعا هستند».
در خانه شهید، قاب عکس پسر بر دیوار بود. مادر پیشانی اش را گذاشت بر گوشه پرچم. زمزمه ای شنید، اما از آبی آواز پر جبرئیل که انگار قرن هاست در پرچم ها ذکر می گوید.
سپس بیمارستان امام خمینی بوی حرم گرفت. بیماران، زیارت نامه را بی صدا خواندند. یکی گفت: «ای کاش می توانستم بلند شوم، فقط برای بوسیدن پرچم».
بیمار تخت شماره ۹، چند روز بود حرف نمی زد. پرچم که وارد شد، چشم هایش لرزید. پرستاری گفت: «دیدی؟ نفس کشید، نفس کشید». پرچم هوای کاشی های صحن را آورده بود.
کاروان به کمپ ترک اعتیاد نیز رسید. جایی که مردان بازگشته از پرتگاه، به معجزه ای باور دارند. ذکر رضا، در جانشان نشست؛ گویی امید، از مشهد تا الشتر، بی واسطه جاری بود.
و سرانجام در خانه ای پرچم رضوی به تبرک آمد. حمایت از جوانی جمعیت، نام برنامه بود. جوانی فقط دست کشید سمت پرچم. و دیوار خانه، گنبد شد و کبوتر از راه دور.
کاروان رفت، اما هوای الشتر، بوی صحن گوهرشاد گرفت. آسمان طوسی تر از همیشه شد. مردی در غربت کوه های لرستان گفت: «السلام علیک یا ضامن آهو». الشتر، دیگر شهری نبود. روضه ای بود در دامنه کوه.
انتهای پیام/ ۶۴۴/.
گفتگو با هوش مصنوعی
💬 سلام! میخوای دربارهی «هوای فیروزه ای حرم / «آواز پر جبرئیل» در الشتر - تسنیم» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.