حتی ماه به کوچه های «همت آباد» تن نمی دهد



به نزدیکی همت آباد که می رسیم، بوی تند فاضلاب به مشاممان می خورد و بافت منطقه خود را از داخل می کند و به حاشیه می رود.

به گزارش ایسنا، ساعت ۶ بعدازظهر است، جوانان زیادی برای بسته بندی مواد غذایی آمده اند. هر چند نفر در گروه های مختلف، روی موکت نشسته اند و در حال وزن کردن لوبیا، عدس، چای و قند هستند. شور و شوق کار جمعی مشهود است و اکثرشان اولین بار است که برای بسته بندی و توزیع مواد غذایی آمده اند.

یک ساعته کار بسته بندی تمام می شود و ۲۳۷ بسته از هر قلم در هر گروه آماده می شود. جوانان صف بسته اند و دونفر، دو نفر جلو می روند تا کیسه سفیدرنگی را تحویل بگیرند؛ بعد در هر ایستگاه کیسه ها پر می شود و در آخر، سر کیسه گره می خورد. کار پرکردن کیسه ها تا اذان مغرب به طول می انجامد و تمام می شود. وسط حیاط موکت پهن کرده اند و نماز برپا می شود. طبق آئین و رسم هرسال دو رکعت نماز شکر هم برای پربرکت شدن روزی کیسه ها به پا داشته می شود.

افراد به نیت منطقه، به ۱۲ گروه تقسیم می شوند: سالارآباد، کوشک مهدی، تاجرآباد، بسکابادی، قلعه خیابان، قلعه ساختمان، شهرآباد، همت آباد، گوندوک، طبرسی، پنجتن و توس.

به صورت تصادفی باز هم مانند سال قبل، در گروه همت آباد می افتم و با دیگر افراد راهی منطقه می شویم. خانم گل محمدی رابط ماست و آدرس خانواده هایی را که از قبل شناسایی کرده اند به ما می دهند. به سمت همت آباد راه می افتیم و به نزدیکی منطقه که می رسیم، بوی تند فاضلاب به مشاممان می خورد و بافت منطقه خود را از داخل می کند و به حاشیه می رود!

۱.

وارد کوچه رحیمی می شویم. ساعت ۱ بامداد است، اما هنوز کودکانی در کوچه پس کوچه ها هستند و دور هم نشسته اند. کوچه های باریک و پردست اندازی است. سعی داریم چراغ خاموش حرکت کنیم تا برای همسایگان جلب توجه نکنیم و سروصدایمان باعث آزارشان نشود. وارد کوچه سینا می شویم. یک سمت کوچه ماشین پارک شده و به زور یک ماشین دیگر رد می شود و همزمان ماشین دیگری از سمت روبه رو می آید که مجبور می شویم کامل از کوچه خارج شویم تا ماشین دیگر وارد شود و پس از آن به راهمان ادامه می دهیم .

جلوی خانه کلثوم خانم نگه می داریم، کیسه را از صندوق عقب بیرون می آوریم. رابط ما چندبار در می زند. می گوید «زن و مرد پیری هستند، گوششان سنگین است، الان است که در را باز کنند». او ادامه می دهد: «هر دو اعتیاد دارند و از کار افتاده اند و مرد خانواده ضایعات جمع می کند، اما توانایی فروش آن را ندارد؛ به همین دلیل زندگی سختی دارند». بالاخره کلثوم خانم در را باز می کند. در سبز حیاطش را باز می کند. یک پرده در وسط حیاط دو متری اش کشیده تا داخل خانه اش دیده نشود.

همان جلوی در، یک حوض سیمانی درست کرده و ظرف هایش را آن جا گذاشته تا فردا بشوید. موهایش را حنا کرده و نارنجی است. از دیدنمان بسیار خوشحال می شود و چند نفرمان را بغل می کند و تعارف می زند که داخل خانه برویم.

۲.

خانه دیگر، در می زنیم، این خانواده هم دو پسر سی چهل ساله دارند و پدر خانواده هم درگیر اعتیاد است. خانه کوچکی دارند. ساراخانم مادر خانواده است که کار می کند و خرج آن ها را می دهد. پسر در را برایمان باز می کند و می گوید «ساراخانم نیست. برای عزاداری رفته؛ اگر کارش دارید کلید اتاقش دستم است. بدم بهتان؟» از صداقت و حس اعتمادش به ما جا می خورم. کیسه را به او تحویل می دهیم و به سراغ خانه بعدی می رویم.

۳.

خانه بعدی باز هم در کوچکی دارد که آبی رنگ است. عمو حسن در آن زندگی می کند و او هم از کار افتاده است و با همسرش زندگی می کند. بعد از چندبار درزدن، در حیاطش را باز می کند. حیاط که می گویم، در ذهنتان دالان دودردویی تصو کنید که غالبا یک یا دو پرده در وسط آن کشیده شده. پیرزن توان بیرون آمدن ندارد، اما عموحسن با روی گشاده در را باز می کند و اصرار می کند تا به داخل برویم و چای یا آب سردی در خانه شان بنوشیم. کیسه را در حیاطش می گذاریم و از او خداحافظی می کنیم.

۴.

با ماشین دیگری دوباره به سمت کوچه رحیمی و سینا می رویم و قرار است به خانه پدر و پسرانی برویم که مادرشان چند سالی فوت کرده. پدر و پسران بیماری روانی دارند و قرص مصرف می کنند و همزمان به شیشه اعتیاد دارند. رابطمان می گوید «برای شناسایی که آماده بودم، پدر خانواده می گفت پسرش شیشه مصرف کرده و جاکفشی را به قفسه سینه اش زده و زیر چشمش را نیز خونی کرده!».

با این تصویر ذهنی به سمت خانه شان می رویم. گویا این جا درهای همه خانه ها آبی است! نصف کیسه را که برای یک ماه مصرف است یکی از مردان گروه روی دوشش گذاشته است. قرار است نصف دیگر کیسه را ماه آینده به آن ها تحویل بدهیم تا برای مصرف مواد به فروش نرسانند!

نزدیک در حیاطشان که می شویم، حضور ما را حس می کنند و چندمرد نشئه، از در حیاط بیرون می زنند. برافروخته اند و عرق روی صورت و بدنشان نشسته. خانم گل محمدی سراغ پدر خانواده را می گیرد. اصواتی از هم رد می شود و مبهم به گوش ما می خورد: «خانه نیست، فعلا نمی آید». کیسه را در دست ما می بینند و نظرشان عوض می شود: «الان می آید. بده به من به خودش می دهم». از دادن کیسه به افراد امتناع می کنیم. یکی شان داد می زند: «پسرش این جاست. مهدی بیا برو کیسه را برای پدرت بگیر». مهدی جلو می آید. حالش دست خودش نیست و کاملا نشئه است. می گوید: «پدرم ۱۵ روزی است که بیمارستان است و معلوم نیست کی برمی گردد. کیسه را به من بده». رابطمان می گوید: «۱۰ روز قبل آمدم دیدمش». پسر وسط حرفش می پرد و می گوید: «آره آره همون ۱۰ روز قبل بود». تناقض حرف هایش باعث می شود که کیسه را در آن خانه تیمی نگذاریم و با ترس و لرز به سمت ماشین برگردیم.

۵.

در همان محله خانه دیگری شناسایی شده. یک خانواده پنج نفره در این خانه زندگی می کنند که البته پدر به علت نزول در زندان است. یک پسر و دختر دوقلوی ۱۳ ساله و یک نوزاد ۱۳ ماهه که از سوءتغذیه رنج می برد. مادر سرپرست خانوار و قالی باف است که در حال حاضر، دارش را هم جمع کرده. نزدیک کوچه می شویم. کوچه ۵۰ سانت عرض دارد و طویل است. به صورتی که باید یکی یکی پشت سر هم وارد کوچه بشویم تا بتوانیم به در خانه شان برسیم. تا نصفه وارد می شویم. نور زردرنگی را می بینم. دو جوان بدون سروصدا دقیقا جلوی در حیاط خانه این خانواده سرشان در هم است و مواد مصرف می کنند. تا متوجه حضورمان می شوند قصد بیرون آمدن از کوچه را دارند. همه از کوچه خارج می شویم تا آن ها بیرون بیایند. دوباره پشت سر هم وارد کوچه می شویم.

به در خانه می رسیم. خانم رابط ما، با لحن خاصی می گوید: «معصوم خانوم؟ هستین؟» ترسیده اند و همان ابتدا در را باز نمی کنند. می گوید: «امانتی آورده ایم و مهمان هستیم». در را باز می کنند. پسر نوجوانی جلو ما می ایستد. از همان سن ۱۳ سالگی، پسرک مسئولیت خانواده و مادر و خواهرش را به دوش می کشد و می خواهد حس امنیتی به خانواده اش بدهد. موتوری درست جلوی در ورودی است و مادر و دختر، پشت سر هم ایستاده اند. مادر آن قدر از حضورمان خوشحال می شود که همه مان را در آغوش می گیرد. چشمان دخترش گیرایی عجیبی دارد. معصومیتی در نگاهش است که انگارنه انگار این فضا پر است از آشفتگی، جنون و خشونت. پسر کیسه را می گیرد و به داخل می برد.

نوزادشان بیدار می شود و صدای گریه اش درمی آید. دختر می رود و برادر کوچکش میلاد را می آورد. نمی توانم به آن طفل معصوم نگاه کنم، شرایط بسیار بدی دارد. از سوءتغذیه، استخوان های قفسه سینه اش بیرون زده و موهایش ریخته و نازک است. تا امشب فقط فکر می کردم برخی نوزادان قبایل دورافتاده آفریقایی به این شکل درمی آیند! دریغ از آنکه در بیست وپنج دقیقه ای محل زندگی مان چنین کودکانی درحال بال وپرزدن هستند. از آن خانواده دوست داشتنی و آرام خداحافظی می کنیم. تا سر کوچه می آیند و بدرقه مان می کنند.

سارا حاتمی، خبرنگار ایسنا- منطقه خراسان
گفتگو با هوش مصنوعی

💬 سلام! می‌خوای درباره‌ی «حتی ماه به کوچه های «همت آباد» تن نمی دهد» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.