گفت وگو با همسر شهید ضیائی



گروه سیاسی خبرگزاری فارس، « این سومین خواستگارم بود که می آمد اما باز هم استرس زیادی داشتم؛ چای را که جلویش گرفتم، انگار قلبم تکان خورد و یک لحظه احساس کردم همسر آینده ام همین آقاست ولی هم نگران اختلاف سنی مان بودم و هم اینکه چیزی از ازدواج و زندگی نمی دانستم. برای همین وقتی پدرم نظرم را پرسید، گفتم هرچه فکر می کنم نمی توانم قبول کنم. او هم سه روز با من قهر کرد و از طریق مادرم پیغام داد که اگر موی سرم مانند دندانم سپید شود ازدواج دیگری در کار نیست؛ یا همین فرد یا هیچ کس! ….»

این ها را اعظم رجبی، همسر شهید عباس ضیائی جنان می گوید؛ بانویی آرام، متین و خوش رو که گرچه ۶۳ بهار از زندگی اش می گذرد اما با صبر و حوصله پذیرای سوالاتم می شود و ماجرای آشنایی شان را اینگونه روایت می کند:

«خانواده ضیائی ساکن محله عیدگاه بودند و ما ساکن محله نواب اما قرعه بنام من افتاد آن هم از میان هشت خواهر؛ یکی از اقوام ما مستأجر منزل پدری همسرم بودند و یک روز که مادر و خواهرم برای مجلس روضه در منزلشان دعوت بودند، مادرشوهرم پرسید دختر دیگری ندارید که مجرد باشد؟ مادرم پاسخ داد چرا ولی کوچک است؛ با این وجود آدرس خانه را گرفتند و آمدند؛ من جوابم این بود که سنم کم است و قصد ازدواج ندارم ولی پدر و مادرم رضایت داشتند و خانواده شان را خیلی پسندیده بودند. با این حال من تاکید کردم که جوابم منفی است و اگر نگران خرجی من هستند، می روم کار می کنم و خرج خودم را تامین می کنم. در نهایت وقتی مادرم به منزلشان رفت که بگوید جواب ما منفی است، همان مستاجرشان که از اقوام ما بود، نگذاشته و تاکید کرده بود که حتما این ازدواج باید سر بگیرد چون خانواده خوبی هستند.

جلسه بعد همراه داماد آمدند. تا جایی که یادم هست این سومین خواستگارم بود که می آمد اما باز هم استرس زیادی داشتم؛ چای را که جلویش گرفتم، انگار قلبم تکان خورد و یک لحظه احساس کردم همسر آینده ام همین آقاست ولی هم نگران اختلاف سنی مان بودم و هم اینکه چیزی از ازدواج و زندگی نمی دانستم. برای همین وقتی پدرم نظرم را پرسید، گفتم هرچه فکر می کنم نمی توانم قبول کنم. او هم سه روز با من قهر کرد چرا که آن زمان اصلا مرسوم نبود دختر درباره خواستگار نظر بدهد چه رسد به اینکه مخالفت کند. از طرفی یکی از دوستان داماد، در تحقیقات به پدرم گفته بود آنقدر پسر خوبیست که اگر دختر داشتم بدون تحقیق و پرس و جو حتما می دادم، شما هم بله بگویید پشیمانی ندارد لذا پدرم وقتی دید من مخالفت می کنم از طریق مادرم پیغام داد که «اگر موی سرم مانند دندانم سپید شود ازدواج دیگری در کار نیست؛ یا همین فرد یا هیچ کس!»

مانده بودم چکار کنم و سردرگم بودم تا اینکه فکری به ذهنم رسید که تقریبا قال قضیه را کند؛ عباش آقا در چهارراه گاز طلاب در مشهد مغازه قصابی داشت، من هم برای اینکه بیشتر بشناسمش، روبند زدم و همراه خواهرم بصورت ناشناس و به عنوان مشتری برای خرید گوشت به مغازه اش رفتیم. من که تمام وجودم را استرس گرفته بود، با صدای لرزان گفتم پنج سیر گوشت می خواهم. ( آنجا به رویم نیاورد ولی بلافاصله بعد از عقد گفت که همانجا مرا شناخته و می خواست بقیه پولم را ندهد و بگوید سر عقد می دهم ولی ترسیده بود با استرسی که من داشتم همانجا بیفتم). گوشت را داد و به خانه برگشتم و گفتم بله ولی باز هم نفهمیدم چرا!»

* از شدت ذوق، دیوارها را هم فرش کرده بود

خانم رجبی در حالی که با مرور خاطرات زیبای آن روزها، لبخندی شیرین بر لبانش نشسته، در توضیح خرید عقد و چگونگی مراسم ازدواجشان و زندگی شان می گوید: «موقع خرید عقد از آنجا که عروس اول بودم برایم سنگ تمام گذاشتند؛ عباس آقا دوست داشت نظرم را بپرسد ولی من خجالت می کشیدم و به خواهرم می گفتم به جای من نظر بدهد. سال ۵۲ بود که عقد کردیم؛ پدرم از ما نیابت گرفت، رفت حرم و عقدمان را خواند. خانواده همسرم بسیار متدین و اهل حفظ حریم ها بودند اما در عین حال شاد و بانشاط و اجتماعی. کنار خانه مان منزلی با حیاتی بزرگ بود که ۲روز در آن جشن گرفتیم یک روز برای خانم ها و یک روز برای آقایان؛ همسرم از شوق و ذوقش تمام دیوارهای حیات را قالی زده بود!

عباس آقا متولد ۱۳۲۷ و اصالتا شاهرودی بود؛ هفت ماه بیشتر نداشت که پدرش به دلیل کهولت سن مرحوم شد و شش هفت ساله بود که مادرش ازدواج کرد اما چون از سه سالگی در منزل دایی اش بزرگ شده بود، خیلی زود مستقل شد و روی پای خودش ایستاد؛ از ۱۲ سالگی در مغازه شاگردی می کرد و حتی خرجی پنج خواهر و ۲ برادری که از ناپدری اش داشت را می داد چرا که در ۱۸سالگی ناپدری اش هم فوت شد.

* حواسش به همه چیز بود

۱۳ماه عقد بودیم و بعد در منزلی واقع در فلکه برق(خیابان مهتاب) ساکن شدیم، همسرم هم درآمد خوبی داشت و مشکل مالی چندانی نداشتیم. البته من هم در خانه پدر، دختر قانع و سربه زیر و بین خواهرها از همه خجالتی تر بودم لذا در خانه شوهر نیز طی ۱۱سال زندگی با همسرم یک بار نگفتم فلان چیز را می خواهم؛ خودش وظیفه اش می دانست و حواسش به همه چیز بود از خورد و خوراک تا لباس مهمانی و غیره همه را خودش می خرید پیش از آن که من بخواهم.

کلا ساکت و آرام بودم و احترام بزرگترها حتی خواهرهایم را داشتم و هر وقت هم بحثمان می شد سکوت می کردم. در خانه شوهر نیز همینطور بودم؛ هر وقت چیزی می گفتند سکوت می کردم و بعد به همسرم می گفتم. او هم بخاطر اینکه سکوت کرده و جواب نداده بودم، تحسینم می کرد و می گفت خودم به حسابشان می رسم. بیشتر بحث هایمان با همسرم سر بچه ها یا بیشتر ماندن در خانه مادرم بود چون دوست داشتم بیشتر بمانم ولی همسرم می گفت با من بیا و با من برگرد. من هم پشت سرش گریه می کردم اما بحث نمی کردم.

عباس آقا در کنار قصابی، خریدوفروش ماشین هم انجام می داد به همین خاطر در دوران عقد، هر هفته با یک ماشین به خانه مان می آمد. با این حال وقتی پسربزرگم، حمید هشت ماهه بود(سال۱۳۵۴) برای اولین بار با ماشین خودمان به مسافرت رفتیم. فرزندان بعدی ام سعید، محمد و حسن نیز متولد سال های ۵۹ تا ۶۵ هستند».

* در کنارش واقعا آرامش داشتم/ دارا بود ولی وابسته نبود

«چهره اش زیبا و دلنشین بود؛ خنده از لبانش دور نمی شد و در کنارش واقعا آرامش داشتم» اینها اولین جملاتی است که وقتی می پرسم همسرت را چگونه دیدی؟، بر زبان می آورد و اضافه می کند: «وابسته دنیا نبود با اینکه می توانست خیلی چیزها و بهترین ها را داشته باشد؛ چند سالی ساکن فلکه برق بودیم اما از وقتی مادرشوهرم تنها شد به محله طلاب آمدیم. با اینکه خانه شان دو طبقه(همکف و یک طبقه روی آن) بود ولی ما طبقه همکف در یکی از اتاق ها کنار مادرشوهرم ساکن شدیم که هیچکدام تنها نباشیم و فقط اثایه مان را طبقه بالا گذاشتیم.

مادرشوهرم دوست داشت عروس بزرگش همه جا در مجالس همراهش باشد ولی شوهرم معتقد بود باید در خانه بمانم و مراقب بچه ها باشم؛ من هم وقتی می دیدم دوست ندارد اصرار نمی کردم جایی بروم. هر جا می خواستیم برویم مقید بود که خودش ببرد و بیاورد و حتی الامکان تنها جایی نمی رفتیم. حتی دوران عقد هم که با هم بیرون می رفتیم از ماشین پیاده نمی شدم و تفریح و خورد و خوراکمان در ماشین بود. دوست داشت «چشم» بشنود من هم رعایت می کردم و هوایش را داشتم اما اگر هم قهر می کرد، فقط چند ساعت بود. مادرشوهرم می گفت اینطور وقت ها بهتر است زن پیشقدم شود؛ من هم پیشقدم می شدم و آشتی می کردیم.

روی حجاب ظاهری و معنوی من و خواهرانش خیلی حساس بود؛ می گفت در میهمانی ها خنده بلند و صحبت با مردان نامحرم(ولو اینکه فامیل باشند)، نداشته باشید و سر سفره روی به روی نامحرم ننشینید. در خانه خودمان هم موقع میهمانی، سفره خانم ها و آقایان جدا پهن می شد.

* حواستان به بچه ها باشد

بچه ها که مریض می شدند، می گفت دکتر لازم نیست؛ هفت بار سوره حمد می خوانم خوب می شوند. نسبت به تربیت بچه ها مقید بود ولی سخت هم نمی گرفت؛ در مقابل اذیت بچه ها خیلی خودش را کنترل می کرد و خیلی دعوایشان نمی کرد. بیش از هر چیز به نماز اول وقت، درس خواندن و انقلابی بودن شان اهمیت می داد. هر وقت می خواست مسجد برود، می گفت حمید را حاضر کن با خود ببرم. به فامیل می گفت بچه هایتان را خصوصا در مقطع راهنمایی و دبیرستان رها نکنید و حواستان به آن ها باشد.

* انقلابی به تمام معنا تنها به مسجد نمی رود

در عین برخورداری از ویژگی هایی مثل صبوری، دلسوزی، بی ریایی و دستگیری از محرومین، خیلی با ابهت بود و کاریزمای خاصی داشت. احوال پرس همه آشنایان بود، خواهر و برادرهای ناتنی اش هم خیلی دوستش داشتند. گذشته از فامیل و بستگان، بسیار مهمان دوست و مردم دار بود. هر جا بین فامیل یا همسایه ها بحث و دعوایی می شد، می گفتند حاج عباس باید بیاید این ها را صلح بدهد. همچنین در مناسبت های مذهبی مقید بود مجلس بگیرد؛ شب های پنجشنبه در خانه جلسه قرآن داشتیم که با حضور آقایان خوش چهره و ملائکه برگزار می شد. این شب ها از مغازه مقداری گوشت برای جلسه می آورد و به من و مادرش می گفت «صلوات و بسم الله بگویید برکت می کند» و همینطور هم می شد و خیلی وقت ها غذا اضافه می آمد.

معلم قرآن و عضو فعال بسیج مسجد پنج تن بود؛ آنقدر پرورش فکری و عقیدتی خودش و مردم برایش مهم بود که همیشه نمازهایش را در مسجد به جماعت می خواند و بین راه، درب خانه کسانی را که می دانست نماز نمی خوانند، می زد و می گفت بیا باهم مسجد برویم و با همین شیوه چند نفر را نمازخوان کرد. خیلی از کارهایش هم پنهانی بود؛ مثلا وقتی شهید شد چند نفر درب خانه آمدند و گفتند چرا اجاره ما را نداده است؟ ما تازه فهمیدیم عهده دار اجاره نیازمندان بوده و به چند مسجد هم کمک می کرد.

حاج عباس، یک انقلابی به تمام معنا بود؛ مقید بود در همه راهپیمایی ها شرکت کند. سخنرانی های امام خمینی(ره) را در خانه می گذاشت و با دقت گوش می داد و به ما هم سفارش می کرد در جریان اخبار باشیم. شب های جمعه نیز مرتب پای «درس هایی از قرآن» حجت الاسلام قرائتی بود. یادم هست پیش از انقلاب، چند نفر از طرفداران شاه بر سر موضوعی جزئی، در محله خیلی سروصدا و تهدید کردند که امشب حاج عباس را می کشیم. مادرشوهرم ما را به خانه مادرم فرستاد و مردهای فامیل شب را در خانه ما گذراندند اما بخیر گذشت و آن شب نیامدند. چند روز بعد هم عذرخواهی کردند و گفتند حق با حاج عباس است. بعد از انقلاب هم هیچوقت یادم نمی رود شبی را که صدای «مرگ بر خامنه ای» از خیابان شنید؛ بیرون که رفت دید منافقین با تانک دارند می آیند و این شعار را می دهند، بلافاصله پدر و برادرهایم را صدا زد و نیمه شب با هم رفتند جمعیتی از مردان محل راه انداختند و منافقین را متفرق کردند».

* انقلاب به من نیاز دارد؛ تا جبهه پیاده می روم

همسر شهید در ادامه، نحوه عزیمت به جبهه و شهادت حاج عباس را اینگونه شرح می دهد: «پاییز سال ۵۹ بود که برای اولین بار می خواست جبهه برود؛ گفتم نرو، من با ۲بچه کوچک چه کار کنم؟ جواب داد: اگر الان که انقلاب به من نیاز دارد، نروم پس کی بروم؟. دیدم حرفش حق است، سکوت کردم و راضی شدم. در لشکر محمدرسول الله(ص) و از نیروهای شهید چمران بود که بیشتر در مناطق جنوب، اهواز، چزابه، بستان خدمت کرد. در مجموع سه بار اعزام شد که هر بار متوسط ۴۵ روز طول کشید؛ در این بین سال۶۲ یک خانه در خیابان میثم خرید و بلافاصله عازم حج شد.

بار سوم که رفت، سال۶۵بود؛ رادیو اعلام کرده بود هر کس گواهینامه پایه یک دارد بیاید و همسرم که این خبر را شنیده بود، همان شب آمد خانه، گفت ساکم را ببند می خواهم بروم!. خرید خانه را کرد و وصیتنامه اش را نوشت و فردایش با هم به راه آهن رفتیم ولی جا نبود و گفتند بروید پایگاه نیروی هوایی چون امروز دو اتوبوس اعزامی دارند شاید جا پیدا داشته باشند. همین که رسیدیم فقط یک نفر جا داشتند که قسمت همسرم شد و رفت. در عین حال به مادرش گفته بود حتی اگر هیچ وسیله ای هم پیدا نکنم، پیاده می روم. بعد هم سفارش کرده بود که اگر شهید شدم، همسرم ازدواج کند اما بچه ها پیش شما باشند. پدرشوهرم کاملا حس کرده بود که این بار جور دیگری بود … خیلی سفارش کرد پای انقلاب باشید، حجابتان را رعایت کنید و بر شهادتم صبور باشید.

* گمنام و سبک بار پر کشید

با شوهر خواهرم در منطقه شلمچه بودند؛ ۲۱دیماه ۱۳۶۵ (پیش از عملیات کربلای پنج) موقع غروب می رود خبری از باجناقش بگیرد، او هم تعارف می کند که بنشین چای دم کنم ولی همسرم می گوید دوستانم معطل هستند باید بروم کامیون را به خط مقدم برسانم. از سنگر که بیرون می آید پلاکش را دور فرمان کامیون می اندازد، وضو می گیرد و مشغول نماز می شود. در همین حال یکدفعه دشمن حمله می کند، ترکش به پشت گردنش اصابت می کند و در جا شهید می شود ولی چون پلاک به گردن نداشت، شناسایی نشده و فقط به سردخانه منتقل می شود.

همان شب، عروسی دعوت بودیم؛ مادرشوهرم گفت بیا برویم. جواب دادم که نمی دانم چرا دلم گرفته و نرفتم. در خواب دیدم همسرم بالای ساختمانی در حال ساخت(هنوز تکمیل نشده و پله هایش آجری بود) ایستاده و به من می گوید بیا بالا. پرسیدم چطوری؟ گفت: باشه نیا و یکدفعه ساختمان خراب شد و دیگر شهید را ندیدم.

* فکر کردم آمده اند استقبال!

روال تماس هایش، دوشنبه ها بود ولی این بار حدود یک ماه بود که زنگ نزده بود لذا نگران شدیم و از طریق برادرشوهرم در سپاه پیگیری کردیم، گفتند چنین شهیدی نداریم اما بعد که شوهرخواهرم پیگیری کرد معلوم شد در حمله ۲۱ دیماه، یک نفر شهید و یک نفر مجروح شده که شهید، همسرم بوده است و این را مرهون راننده بعدی کامیون بودیم که تا پشت فرمان می نشیند، پلاک را می بیند و متوجه می شود.

ابتدا به بزرگترهای فامیل خبر داده و همه به منزل ما آمده بودند ولی من اصلا به خودم اجازه نمی دادم که حتی فکر شهادت همسرم را بکنم لذا با خود گفتم حتما می خواهد از جبهه بیاید که همه آمده اند استقبال … اما وقتی چهره های منقلب و گریانشان را دیدم، از برادرشوهرم که در سپاه بود، پرسیدم «امشب چه خبر است؟ اگر نگویی از شما نمی گذرم». گفت «ناراحت نمی شوی بگویم؟» گفتم «نه آخرش که چی؟» گفت: «مادرم یک گل داشت و یک خار؛ گلش شهید شد خارها مانده …».

اینجا که می رسد بغض گلویش را می فشارد، گونه هایش خیس اشک می شود و طوری که گویا همین امروز داغدیده شده، به زحمت ادامه می دهد: «اصلا نمی توانستم بپذیرم! دفعه آخر که می رفت، پرسیدم: «می روی، کی می آیی؟» گفت: «زود می آیم، مراقب بچه ها باش». من هم منتظر آمدنش بودم نه شهادتش! لذا تا مدت ها شوکه بودم و فکر نمی کردم بتوانم بعد از او زنده بمانم، آخر بدجور به حضورش عادت کرده بودم، خصوصا که محل کارش هم نزدیک خانه بود و روزی چند بار از خانه خبر می گرفت؛ همیشه قبل اذان می آمد چای می خورد و به مسجد می رفت … به هر حال تشییعش، مراسم باشکوهی بود درست مثل عروسی مان؛ چرا که همسرم خیلی سرشناس بود؛ همه آمده بودند بدرقه اما این بار نه تا خانه بخت، بلکه تا بهشت … همه در غمش می سوختند؛ جنازه را که به خانه آوردند، هر کار کردند از درب خانه داخل نیامد ولی به راحتی وارد مسجد شد و من برداشتم این بود که چون دل به دنیا نداشت، اینطور شد. گفته بود هر جا خودتان راحت هستید مرا دفن کنید و باتوجه به وضعیت من و بچه ها، حاصل مشورت بزرگترها این شد که در خواجه ربیع بیارامد».

* «بابا» ممنوع!

می پرسم بعد از شهید چگونه گذشت با چهار بچه قد و نیم قد؟ غم خودتان یک طرف، غم یتیمی بچه ها و بی تابی شان یک طرف … در پاسخم می گوید: «موقع شهادت همسرم، پسربزرگم ۱۱ساله و بقیه بچه ها ۷ و ۲ساله و ۱۰ماهه بودند؛ در این میان پسربزرگم حمید، خیلی بیقراری می کرد لذا سپرده بودم هر کسی خانه ما می آید اسم «بابا» را نیاورد اما یک بار فرزند یکی از اقوام نزدیک، به رخش کشیده بود که بابا ندارد و او به شدت ناراحت شده بود و گریه می کرد. ولی سعید که هفت سالش بود از شدت بغض و خودخوری، گلودرد شده بود و هر جا می بردیم نمی توانستند تشخیص بدهند تا اینکه یکی از پزشکان حاذق، متوجه شد که گلودرد در اثر فشار روحی و تخلیه نشدن اش است. در مجموع پس از شهادت همسرم، خانواده اش هم خیلی هوایمان را داشتند و حتی مادرشوهرم خودش بچه ها را به مدرسه می برد».

* دیدارهای بعد از شهادت

گرچه طی این سه ساعت بازخوانی خاطراتش، لحظات پرفراز و نشیبی را پشت سر نهاده و نمی خواهم بیش از این آزرده شود اما دلم هم نمی آید از رابطه اش با همسر در دوران بعد از شهادت نپرسم. خانم رجبی هم در عین صبر و حوصله کمی فکر می کند و می گوید: «طی این سال ها همیشه از شهید خواسته ام خودش کمکم کند تا بتوانم زندگی را در همه ابعاد اداره کنم و او هم بدعایش گره گشایمان بوده است. گاهی هم او را در خواب می بینیم. به عنوان مثال در روزهای اول شهادتش که هنوز مفقود الجسد بود، شایعه کرده بودند دست و پایش قطع شده اما من نمی پذیرفتم و دوست داشتم همسرم سالم باشد. یک شب خواب دیدم شهید آمده و زنگ در را می زند. باز که کردم دیدم در ماشین آریایمان(که همیشه جلوی خانه تمیز و مرتب و برای رفت و آمدهایمان بود)، نشسته و گفت بیا برویم یک دوری بزنیم. با هم رفتیم و وقتی می خواست مرا پیاده کند، گفت به فامیل ها بگو اینقدر نگویند دست و پایم قطع شده! من سالم هستم. یکی دیگر از خواب ها که یادم مانده، مربوط به مادرشوهرم هست که حالا مرحوم شده اند؛ وقتی همسرم شهید شد، مادرشوهرم گفت مشکی نمی پوشم چون شهید، زنده است. همان ایام خواب دید که علم بزرگی جلوی خانه است و همسرم زیرش ایستاده و می پرسد چرا سیاه نپوشیده ای؟».

* پدر به روایت فرزند

در ادامه با تنها فرزند حاج عباس که تاحدودی پدر را به یاد می آورد به گفتگو می نشینم؛ حمید ضیائی، فرزند ارشد شهید، دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق و کارمند دادگستری است. او که تنها با ۴۴سال سن، به عنوان شیرین «پدربزرگ» نائل شده، حالا دیگر به سختی روزهای کودکی و حضور پدر را به یاد می آورد؛ « پدرم دوست داشت هر جا می رود مرا با خود ببرد، من هم همینطور؛ چه در جلسات مذهبی منزل خودمان(جلسه هفتگی پیروان نبوی) و چه سایر جلسات، همراه پدر حضور داشتم. به یادگیری قرآن و اهل مسجد بودن خیلی اهمیت می داد و از ۹سالگی مرا تشویق می کرد در مسجد جضور داشته باشم لذا مکبر مسجد شدم. سایر بچه های کوچک را هم که مسجد می آمدند خیلی تشویق می کرد و به آن ها جایزه می داد. وقت نماز که می شد مغازه را می بست و با هم به مسجد می رفتیم؛حتی همسایه های مغازه را هم تشویق می کرد به نماز بیایند؛ با مزاح می گفت چند دقیقه مغازه بسته باشد طوری نمی شود، خدا روزی رسان است».

کم کم به مدد شیطنت های کودکانه اش هم که شده نکات بیشتری از آن روزها یادش می آید و ادامه می دهد: «مثل سایر بچه ها به محل کار پدرم رفت و آمد داشتم و شیطنت های زیادی می کردم؛ مثلا وقتی تنها بودم تکه هایی از گوشت ها را می بریدم و برای خودم سرخ می کردم که وقتی پدرم برمی گشت عصبانی می شد. یک بار هم مغازه را به من سپرده و موتورش جلوی مغازه پارک بود. من به همبازی هایم گفتم بیایید موتورسواری! هل بدهید روشن شود بعد هم من سواری تان می دهم. همین کار را کردیم و چند دور زدیم اما در همین بین چراغ موتور شکست و پدرم یکی دو روز مرا جریمه کرد».

* به من هم سفارش کنید

حمیدآقا درباره جبهه رفتن پدر و نحوه باخبر شدن از شهادتش نیز می گوید: « اولین بار که پدرم می خواست جبهه برود، من نیز همراه عمویم داخل قطار رفتیم تا وسایل پدر را بگذاریم اما صدای بوق حرکت قطار که بلند شد، ترسیدم نکند حرکت کند و من هم به جبهه بروم و از مادرم دور شوم(نگرانی عجیب این لحظه ام در قالب عکس توسط همراهان ثبت شده). آخرین بار هم که عازم جبهه بود، از شب قبل فهمیدم می خواهد برود چون عموی کوچکم را گفته بود بیاید و به او سفارش می کرد که وقتی نیست به ما رسیدگی کند. بین صحبتشان از اتاق بیرون آمدم و گفتم من هم هستم، به من هم سفارش کنید. پدر گفت شما مرد خانه ای، درس بخوان و به مادرت کمک کن. فردای آن شب که رفتیم بدرقه، نه تنها حس ترس دفعه اولم نسبت به جبهه رفتن را نداشتم بلکه دوست داشتم من همراه پدر سوار شوم و بروم.

* چه کار بدی کرده ام که خانواده را هم خواسته اند!

در مدرسه جزو بچه های شر و شور بودم. یک روز که خیلی هم شرارتی نکرده و انتظار تنبیه و صدازدن به دفتر را نداشتم، دیدم ساعت ۱۰صبح ناظم آمد درب کلاس و مرا با خود برد؛ این صحنه برایم عادی بود اما این بار متعجب بودم چون هم آن روز کار خاصی نکرده بودم و هم نوعی مهربانی را پشت صدازدن ناظم حس می کردم. گفت عمویت آمده دنبالت. گفتم خدایا چه کار بدی کرده ام که خانواده را هم خواسته اند! به دفتر که رسیدیم دیدم عمو و شوهرعمه ام آمده اند. من همچنان از علت حضورشان شوکه بودم ولی دیدم آن ها هم مهربانانه رفتار می کنند و می گویند آمده ایم برویم خانه! من هم خوشحال شدم، وسایلم را برداشتم و به خانه برگشتیم اما نمی دانستم که این خانه دیگر خانه نیست …

بین راه پرسیدم چه شده؟ گفتند بابا مجروح شده است اما من که نمی دانستم مجروح و جانباز یعنی چه، پرسیدم پدر را آورده اند؟ گفتند نه. آمدم خانه دیدم همه فامیل جمع شده اند و تا چشمشان به من افتاد گریه کردند. من غرور مردانه ام گل کرد و اینکه مرد نباید گریه کند لذا گفتم چیزی نشده است که! پدر فقط جانباز شده. اما همین که این جمله را شنیدند گریه شان بلندتر شد. تا دو روز همین وضع بود تا اینکه پیکر پدر را آوردند و به معراج شهدا رفتیم و آنجا تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. با این وجود سعی می کردم همانطور که پدر خواسته بود، مرد خانه و مراقب مادر و بچه ها باشم و حتی دوست نداشتم خانم ها جنازه را ببینند و ناراحت شوند».

* جای خالی پدر

در پایان نیز سوالم را که چطور با نبود پدر کنار آمدید؟ اینگونه پاسخ می دهد: « فامیل نمی گذاشتند نبود پدر را حس کنیم و تا ۴۰ روز مدام کنارمان بودند. اوایل می گفتم کاش پدرم زنده بود و جبهه نمی رفت ولی دبیرستانی که شدم هم افتخار می کردم فرزند شهید هستم و هم بار سنگین مسؤولیت را بر دوشم احساس می کردم لذا در خانه با برادر کوچکم طوری برنامه می ریختیم که حتی الامکان خانم ها بیرون نروند و ما نیازهای خانه را تامین کنیم. در عین حال بعدها دو بار جای خالی پدر را خیلی حس کردم و حسرت خوردم؛ یک بار هنگام قبولی در دانشگاه تهران و بار دیگر در سن ۲۱سالگی که ازدواج کردم».

انتهای پیام/
گفتگو با هوش مصنوعی

💬 سلام! می‌خوای درباره‌ی «گفت وگو با همسر شهید ضیائی» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.