کاش آقازاده ها اینجا بودند!

«کاش آقازاده ها و آقاها!! این جا بودند و شاید کمی، فقط کمی خجالت می کشیدند. کاش! از نمایشگاه که زدم بیرون با خودم گفتم خجالتمان دادی سعید! خیلی! آتش گرفتم از خجالت.»
این بخشی از یادداشت هوشنگ اعلم روزنامه نگار درباره نمایشگاه عکس های سعید صادقی در خانه هنرمندان است. متن کامل این یادداشت که به صورت اختصاصی در اختیار ایسنا قرار گرفته، به شرح زیر است:
«جایشان خالی بود. کاش بودند! کاش می آمدند و آن عکس ها را می دیدند و شاید، شاید خجالت می کشیدند. خجالت می کشیدند از مردان و زنانی که تصاویرشان به دیوار نمایشگاه آویخته بود. خجالت می کشیدند از آدم هایی که در نگاه های ساده و صمیمانه شان آتش غرور و افتخاری فراتر از آنچه می شود شکوهمندی غرور نامید زبانه می کشید. نگاه هایی که غرور پوشالی بسیاری از آقاها و آقازاده ها را به استهزا گرفته بود و به حقارت آنها می خندید. کاش بودند. اما … آقازاده ها کجا و نمایشگاه عکس سعید صادقی، عکاس جبهه و جنگ در خانه هنرمندان کجا؟
نمایشگاهی که تو را به عرش می برد و به زیارت عظمت. و چگونه می شود آنکه بر فرش آقازادگی نشسته است و در خاک و خل پلشت زیر فرش می لولد به عرش برسد.
عکس های صادقی حکایت غریبی داشت. او در سال های جنگ در جبهه ها از صحنه های آتش و خون و خاک و رزمندگانی که در آن مهلکه با عشق و لبخند می جنگیدند، عکس ها گرفته بود و سال ها بعد از تمام شدن جنگ شماری از عکس ها را زد زیر بغل و شهر به شهر و روستا به روستا را گردید تا شاید رزمندگانی را که سیمای پاک و پرغرورشان در آن عکس ها ثبت شده بود پیدا کند. اگر زنده بودند و پیدا کرد، خیلی ها را و عکس روزگار جبهه را داد به دستشان و بار دیگر از آنها عکس گرفت. عکس رزمنده ای با تصویرش در دوران رزمندگی. یکی را در زابل یافته بود. یکی را در بندر عباس و دیگری را در شهر یا دهی دیگر.
یکی نشسته بر صندلی چرخدار معلولیت. یکی با چشم خانه ای خالی از چشم و دیگری با عصایی زیر بغل، هنوز بعد از این همه سال. رزمندگانی که حالا پیر شده بودند یا در میان سالی تصویر نوجوانی و جوانی شان در جبهه دستشان بود.
تصاویر شکوهمندی از ایثار و دلاوری در دستان مردان و زنان رنجور، زخم خورده اما بی ادعا، مغرور و باشکوه. و سعید صادقی درباره آنها حرف می زند: از آنها یکی در بندرعباس دستفروشی می کند و یکی در زابل زراعت، دیگری که حالا پیرمردی است فرتوت و در روزهای جبهه و جنگ هم سن و سالی داشته و محاسنی سفید، در اتاقی، در زیرزمین خانه یک افغانی در کرج مستأجر است و زندگی می گذراند و آن دیگری جوشکار است و آن یکی مغازه کوچکی دارد و دیگری … و همه از این دست.
زنی که چادر سیاهش را به دندان گرفته. عکس دوران نوجوانی اش را که زیر گلوله باران عراقی ها در حیاط خانه ای در خرمشهر با خواهر و مادر نشسته و برای کمک به مردان جبهه نان و خرما بسته بندی می کند به تماشاگر نشان می دهد، عکسی که بعد از آن به اسیری گرفته شد و سال ها در زندان بعثی ها ماند و چه شکنجه ها که ندید.
من خجالت کشیدم از همه آنها، آنقدر که اشکم سرازیر شد و بغض به گلویم چنگ زد و چنان سخت که وقتی سعید صادقی گفت: چیزی در دفتر نمایشگاه بنویس دست هایم می لرزید اما نوشتم، نمی توانستم ننویسم. یادم نیست چه نوشتم و تنها این چند کلمه به خاطرم مانده است: کاش آقازاده ها و آقاها!! این جا بودند و شاید کمی فقط کمی خجالت می کشیدند. کاش! از نمایشگاه که زدم بیرون با خودم گفتم خجالتمان دادی سعید! خیلی! آتش گرفتم از خجالت.»
گفت وگوی ایسنا با سعید صادقی عکاس را در اینجا می توانید دنبال کنید.
انتهای پیام
این بخشی از یادداشت هوشنگ اعلم روزنامه نگار درباره نمایشگاه عکس های سعید صادقی در خانه هنرمندان است. متن کامل این یادداشت که به صورت اختصاصی در اختیار ایسنا قرار گرفته، به شرح زیر است:
«جایشان خالی بود. کاش بودند! کاش می آمدند و آن عکس ها را می دیدند و شاید، شاید خجالت می کشیدند. خجالت می کشیدند از مردان و زنانی که تصاویرشان به دیوار نمایشگاه آویخته بود. خجالت می کشیدند از آدم هایی که در نگاه های ساده و صمیمانه شان آتش غرور و افتخاری فراتر از آنچه می شود شکوهمندی غرور نامید زبانه می کشید. نگاه هایی که غرور پوشالی بسیاری از آقاها و آقازاده ها را به استهزا گرفته بود و به حقارت آنها می خندید. کاش بودند. اما … آقازاده ها کجا و نمایشگاه عکس سعید صادقی، عکاس جبهه و جنگ در خانه هنرمندان کجا؟
نمایشگاهی که تو را به عرش می برد و به زیارت عظمت. و چگونه می شود آنکه بر فرش آقازادگی نشسته است و در خاک و خل پلشت زیر فرش می لولد به عرش برسد.
عکس های صادقی حکایت غریبی داشت. او در سال های جنگ در جبهه ها از صحنه های آتش و خون و خاک و رزمندگانی که در آن مهلکه با عشق و لبخند می جنگیدند، عکس ها گرفته بود و سال ها بعد از تمام شدن جنگ شماری از عکس ها را زد زیر بغل و شهر به شهر و روستا به روستا را گردید تا شاید رزمندگانی را که سیمای پاک و پرغرورشان در آن عکس ها ثبت شده بود پیدا کند. اگر زنده بودند و پیدا کرد، خیلی ها را و عکس روزگار جبهه را داد به دستشان و بار دیگر از آنها عکس گرفت. عکس رزمنده ای با تصویرش در دوران رزمندگی. یکی را در زابل یافته بود. یکی را در بندر عباس و دیگری را در شهر یا دهی دیگر.
یکی نشسته بر صندلی چرخدار معلولیت. یکی با چشم خانه ای خالی از چشم و دیگری با عصایی زیر بغل، هنوز بعد از این همه سال. رزمندگانی که حالا پیر شده بودند یا در میان سالی تصویر نوجوانی و جوانی شان در جبهه دستشان بود.
تصاویر شکوهمندی از ایثار و دلاوری در دستان مردان و زنان رنجور، زخم خورده اما بی ادعا، مغرور و باشکوه. و سعید صادقی درباره آنها حرف می زند: از آنها یکی در بندرعباس دستفروشی می کند و یکی در زابل زراعت، دیگری که حالا پیرمردی است فرتوت و در روزهای جبهه و جنگ هم سن و سالی داشته و محاسنی سفید، در اتاقی، در زیرزمین خانه یک افغانی در کرج مستأجر است و زندگی می گذراند و آن دیگری جوشکار است و آن یکی مغازه کوچکی دارد و دیگری … و همه از این دست.
زنی که چادر سیاهش را به دندان گرفته. عکس دوران نوجوانی اش را که زیر گلوله باران عراقی ها در حیاط خانه ای در خرمشهر با خواهر و مادر نشسته و برای کمک به مردان جبهه نان و خرما بسته بندی می کند به تماشاگر نشان می دهد، عکسی که بعد از آن به اسیری گرفته شد و سال ها در زندان بعثی ها ماند و چه شکنجه ها که ندید.
من خجالت کشیدم از همه آنها، آنقدر که اشکم سرازیر شد و بغض به گلویم چنگ زد و چنان سخت که وقتی سعید صادقی گفت: چیزی در دفتر نمایشگاه بنویس دست هایم می لرزید اما نوشتم، نمی توانستم ننویسم. یادم نیست چه نوشتم و تنها این چند کلمه به خاطرم مانده است: کاش آقازاده ها و آقاها!! این جا بودند و شاید کمی فقط کمی خجالت می کشیدند. کاش! از نمایشگاه که زدم بیرون با خودم گفتم خجالتمان دادی سعید! خیلی! آتش گرفتم از خجالت.»
گفت وگوی ایسنا با سعید صادقی عکاس را در اینجا می توانید دنبال کنید.
انتهای پیام
گفتگو با هوش مصنوعی
💬 سلام! میخوای دربارهی «کاش آقازاده ها اینجا بودند!» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.