من آن عبا را نمی خواهم

قصه های آسمانی | من آن عبا را نمی خواهم
قصه های آسمانی | روایتی از زندگی آیت الله فاطمی نیا: یک بار دیگر به در نیمه باز خانه نگاه کرد. منتظر بود پدرش با عبا و قبای اتو کشیده و عمامه مشکی تازه بسته اش بیرون بیاید. حاج آقا قرار بود در مجلس مهمی سخنرانی کند. بالاخره پدر با قبای ساده قدم به کوچه گذاشت، بدون عبا. پسر پرسید؛ حاج آقا! پس عبای تان؟ آقا دست به ریش گرفت. سر به زیر گفت برویم، عبا روی مادرتان است که به خواب رفته اند. پسر می دانست که پدرش همین یک عبا را دارد. پا سست کرد و دنبالش روانه نشد. گفت این طور که نمی شود، بدون عبا بروید آبروریزی است. حاج آقا فاطمی نیا این بار نفس پری به سینه کشید. زل زد به چشم های ملتمس پسرش و گفت: اگر آبروی من در گرو این عبا و این عبا هم به بهای آشفته شدن خواب راحت مادرتان است، من نه آن عبا را می خواهم و نه آن آبرو را …
قصه های آسمانی | روایتی از زندگی آیت الله فاطمی نیا: یک بار دیگر به در نیمه باز خانه نگاه کرد. منتظر بود پدرش با عبا و قبای اتو کشیده و عمامه مشکی تازه بسته اش بیرون بیاید. حاج آقا قرار بود در مجلس مهمی سخنرانی کند. بالاخره پدر با قبای ساده قدم به کوچه گذاشت، بدون عبا. پسر پرسید؛ حاج آقا! پس عبای تان؟ آقا دست به ریش گرفت. سر به زیر گفت برویم، عبا روی مادرتان است که به خواب رفته اند. پسر می دانست که پدرش همین یک عبا را دارد. پا سست کرد و دنبالش روانه نشد. گفت این طور که نمی شود، بدون عبا بروید آبروریزی است. حاج آقا فاطمی نیا این بار نفس پری به سینه کشید. زل زد به چشم های ملتمس پسرش و گفت: اگر آبروی من در گرو این عبا و این عبا هم به بهای آشفته شدن خواب راحت مادرتان است، من نه آن عبا را می خواهم و نه آن آبرو را …
گفتگو با هوش مصنوعی
💬 سلام! میخوای دربارهی «من آن عبا را نمی خواهم» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.