سرویس فرهنگی و هنری

درحین بالا رفتن گلوله های رسام را می دیدم که حتی از بین پاها و کنارصورتم رد می شدند. همانجا بر من یقین حاصل شد تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. دانستم فعلا قرار نیست برایم اتفاقی پیش بیاید، پس با خیال آسوده به سمت بالا راه رفتم.
به گزارش ایسنا، علی فخیمی از رزمندگان لشکر۱۰ سید الشهدا(ع) درباره شهید ابوالفضل شیرکوند در خاطره ای روایت می کند: «در یکی از عملیات ها به شدت مجروح شده بودم. زمانیکه شیرکوند مرا با آن وضعیت دید، پرسید: «چی شده علی؟» گفتم: «ابوالفضل صورتم متلاشی شده». دستش را گذاشت زیر چانه ام، نگاهم کرد و گفت: «نه، خیالت راحت، هیچی نشده، بلند شو حرکت کن، اگر بمانیم کپ می کنیم و دیگر نمی توانیم حرکت کنیم.»
دیدم راست می گوید. به همین خاطر علیرغم درد و سرگیجه بلند شدم و همزمان با شلیک شروع کردم به دویدن به سمت بالای تپه. درحین بالا رفتن گلوله های رسام را می دیدم که حتی از بین پاها و کنارصورتم رد می شدند. همانجا بر من یقین حاصل شد تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و فعلا قرار نیست برایم اتفاقی پیش بیاید، پس با خیال آسوده به سمت بالا راه رفتم.
در حین بالا رفتن از تپه و در حالیکه یک طرف تیربار در اختیار شیرکوند و طرف دیگر آن در دست من بود و تیربارچی عراقی هم در فاصله پنج شش متری با شدت تمام در حال تیراندازی به سمت ما بود، یک مرتبه سنگی از زیر پای من در رفت و من با سر و صورت به زمین خوردم. درست در همین زمان یک گلوله آرپی جی از بالای سر من رد شد و به زیر سنگر تیربارچی عراقی خورد و من دیدم تیربارچی عراقی به همراه تیربار خود به عقب پرتاب شد.
یکبار دیگر خداوند به من ثابت کرد، حتی یک برگ درخت هم به زمین نمی افتد مگر به اذن آن قادر متعال. بعد از این قضیه شیرکوند گفت: «من می روم بالا. اگر اینجا بمانیم عراقی ها از بالا به ما مسلط می شوند و ما زمین گیر می شویم» او رفت و این آخرین باری بود که من ابوالفضل را دیدم.
همراه چند نفر دیگر، در حال برگشت به سمت عقب بودیم.در بین مسیر، به هر آشنایی که می رسیدم از اوضاع شیرکوند می پرسیدم. هر کسی یک چیزی می گفت. یکی می گفت: «شیرکوند یک گلوله دوشکا به کتفش خورده و مجروح شد. دیگری می گفت شهید شده است.» بعدها نام شهید ابوالفضل شیرکوند را در بین شهدای عملیات دیدم.
انتهای پیام
به گزارش ایسنا، علی فخیمی از رزمندگان لشکر۱۰ سید الشهدا(ع) درباره شهید ابوالفضل شیرکوند در خاطره ای روایت می کند: «در یکی از عملیات ها به شدت مجروح شده بودم. زمانیکه شیرکوند مرا با آن وضعیت دید، پرسید: «چی شده علی؟» گفتم: «ابوالفضل صورتم متلاشی شده». دستش را گذاشت زیر چانه ام، نگاهم کرد و گفت: «نه، خیالت راحت، هیچی نشده، بلند شو حرکت کن، اگر بمانیم کپ می کنیم و دیگر نمی توانیم حرکت کنیم.»
دیدم راست می گوید. به همین خاطر علیرغم درد و سرگیجه بلند شدم و همزمان با شلیک شروع کردم به دویدن به سمت بالای تپه. درحین بالا رفتن گلوله های رسام را می دیدم که حتی از بین پاها و کنارصورتم رد می شدند. همانجا بر من یقین حاصل شد تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و فعلا قرار نیست برایم اتفاقی پیش بیاید، پس با خیال آسوده به سمت بالا راه رفتم.
در حین بالا رفتن از تپه و در حالیکه یک طرف تیربار در اختیار شیرکوند و طرف دیگر آن در دست من بود و تیربارچی عراقی هم در فاصله پنج شش متری با شدت تمام در حال تیراندازی به سمت ما بود، یک مرتبه سنگی از زیر پای من در رفت و من با سر و صورت به زمین خوردم. درست در همین زمان یک گلوله آرپی جی از بالای سر من رد شد و به زیر سنگر تیربارچی عراقی خورد و من دیدم تیربارچی عراقی به همراه تیربار خود به عقب پرتاب شد.
یکبار دیگر خداوند به من ثابت کرد، حتی یک برگ درخت هم به زمین نمی افتد مگر به اذن آن قادر متعال. بعد از این قضیه شیرکوند گفت: «من می روم بالا. اگر اینجا بمانیم عراقی ها از بالا به ما مسلط می شوند و ما زمین گیر می شویم» او رفت و این آخرین باری بود که من ابوالفضل را دیدم.
همراه چند نفر دیگر، در حال برگشت به سمت عقب بودیم.در بین مسیر، به هر آشنایی که می رسیدم از اوضاع شیرکوند می پرسیدم. هر کسی یک چیزی می گفت. یکی می گفت: «شیرکوند یک گلوله دوشکا به کتفش خورده و مجروح شد. دیگری می گفت شهید شده است.» بعدها نام شهید ابوالفضل شیرکوند را در بین شهدای عملیات دیدم.
انتهای پیام
گفتگو با هوش مصنوعی
💬 سلام! میخوای دربارهی «سرویس فرهنگی و هنری» بیشتر بدونی؟ من اینجام که راهنماییت کنم.